ضربان ِ لبخندهایت

از هرچه در خیال ِ من آمد نکوتری

ضربان ِ لبخندهایت

از هرچه در خیال ِ من آمد نکوتری

پاره ای از یک پیاده روی

شنبه, ۲۸ آذر ۱۳۹۴، ۰۵:۰۲ ب.ظ

رفته بودیم هفت حوض که مانتو بخرم. مغازه ها را زیر و رو کردیم آخرش هم مانتوی درخوری پیدا نشد. یک بارانی ِ مشکی خریدم که این همه راه دست خالی برنگردیم. (البته خیلی این همه راه نبود ولی خب!) شب بود و سرد . مغازه های فست فودی پشت سر هم قطار بودند. محسن گفت "بریم پیتزا بخوریم؟" گفتم بریم.

نشستم پشت میز و محسن رفت سفارش بدهد. طول کشید که بیاید. بعد که برگشت گفت " پاشو بریم بیرون بشینیم" پیتزا را گرفتیم و آمدیم بیرون روی سکوهای خیابان نشستیم. گفتم " چی شد یهو؟" گفت "خوشم نیومد از محیطش" گفتم " با یارو فروشندهه حرفت شد؟" گفت " نه بابا . یکی از مشتری هاشون خیلی آدم عوضی ای بود. همش چشمش اینطرف اونطرف بود. هی میگف این یکی رو چقد تیکه است و اینا... شانسش خوند تو اونطرف نشسته بودی به تو چیزی نگفت اگرنه همونجا آویزونش میکردم"

گفتم "بیخیال بابا. یخ کرد" ... یک خانم و پسر و دخترش هم در کنارمان سیب زمینی سرخ کرده میخوردند. صدایشان بالا گرفت. پسرک 15-16 ساله بود. یهو داد زد " اصلا من نمیخورم. بعدش هم سیب زمینی ها ریخت کف پیاده رو..."

میخواستیم بلند شویم که دخترک فال فروش 5-6 ساله ای آمد روبرویمان و به محسن گفت " فال بخر" این جمله ی دو کلمه ای را که میگفت همانطور به بدنش کش و قوس میداد. از همان لوس کردن های بچگی که همه مان خوب بلد بودیم. مقنعه سفیدش برایش تنگ بود. کشیده بود تا آخر و گونه های سرخش زده بود بیرون.

محسن گفت " آخه من فال نمیخوام" گفت :"بخر دیگه!..." به من اشاره کرد و گفت " برا این بخر!" ... محسن گفت : "چنده؟" ... گفت " هزار" ... محسن گفت : " پولشو میدم ولی خب فال نمیخوام" ... اسکانس را از کیفش درآورد . دخترک گفت " چرا فال نمیخری؟" گفت " چون سواد ندارم بخونم" ... "خب بده این بخونه برات " ... "اینم سواد نداره خب" ... به من نگاه کرد و گفت "راست میگه؟"  بهش چشمک زدم ... گفت " بفرما ! میگه سواد دارم!" محسن گفت " حالا بیا اینو بگیرفالش رو خودت بخون دیگه" ... پول را گرفت و رفت سراغ دو نفر بعدی...

بلند شدیم. محسن گفت " حالا میره همینو میده به شکیب.." ... من به سیب زمینی های ریخته کف پیاده رو نگاه کردم...

  • موافقین ۷ مخالفین ۰
  • شنبه, ۲۸ آذر ۱۳۹۴، ۰۵:۰۲ ب.ظ
  • Elanor :)

نظرات  (۱۱)

دلم نمیاد کامنت نذارم ولی خب حرفی هم برای گفتن ندارم...
دلم گرفته
خیلی!!!


ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺯﺍ ﮐﻪ ﺩﻟﻢ ﻣﯿﮕﯿﺮﻩ ...
ﻣﯿﺮﻡ ﺳﻤﺖ ِ ﭘﯿﺎﻧﻮ
.
.
.
.
.
.
.
ﻣﯿﺒﯿﻨﻢ ﻧﺪﺍﺭﻡ
ﺑﺮﻣﯿﮕﺮﺩﻡ ﻣﻴﺎﻡ بلاگ
پاسخ:
نسرین جونم.......................
چه خوبه که کسی رو داری یه شب سرد پاییزی باهاش بری پیاده روی و هواتو داشته باشه:)
خدا بهم ببخشدتون.
پاسخ:
مرسی :)
ای امان ...
ای امان از این بچه ها که زود عصبی می شن و میزنن زیر ِ همه چیز  .

پاسخ:
آره بابا اعصاب نداشت
عزیزم :)
پاسخ:
:)
این اقا محسن شما احساس میکنم کمی بداخلاقه البته ببخشید هااااا برعکس خودت که خیلی احساساتی هستی ومهربون:)
پاسخ:
نه اصلا بداخلاق نیست فقط رو یه سری مسائل خیلی حساسه :دی

مرسی عزیزم :)
این بچه های کار خیلی فکرمو درگیر خودشون می کنن . این طفلیا باید مثل همه ی بچه ها پشت میز و نیمکت مدرسه باشن نه فال فروش و گل فروش و امثالهم .... واقعیت امر اینه که به چشم خودم می بینم معصومیتی که در این بچه ها به تاراج میره . خدا عاقبتشون رو ختم بخیر کنه . 
پاسخ:
آره همینطوره :(
کامنت گذاشتم که بگم بیدارم و 
دارم مشقامو می‌نویسم

اگه پست بالایی یادداشت شبانه است
اینم کامنت شبانه است
پاسخ:
تو که اگه بیدار نباشی باید شک کرد:))
  • رگـ ـهــا
  • بنده هم همون کامنت شباهنگ :دی 
    پاسخ:
    یه کم خودت خلاق باش دخدرم! [عینک]
  • رضا شریعتی
  • باید بگم همین  شماها دکتر میشید پس فردا ما میمیریم دی:
    پاسخ:
    حالا ربطش چی بود فرزندم؟
    :دی
    الهی 
    فال میخریدی خب .... 
    من یه روز سرد زمستونی از یه دختربچه که گوشه خیابون نشسته بود فال خریدم
    فالش خوب بود،خیلی خوب...
    تازه میگفت هرچی دوست داری پول بده 
    :)
    آقایون فک می کنن زمین و زمان معطل وایسادن خانوم اینا رد شده، نگاش کنن، متلک بگن، بدزدنش و ....
    کوتاهم نمیان 
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">