چرا میخونید این چرت و پرت ها رو واقعا؟
حس میکنم زندگیم به طور تهوع آوری روی دور ِ تلخی ِ بی پایان افتاده... یک سری اتفاقات هست ، مثل دیدن یک دوست، بازی کردن با خواهر زاده ها ، خرید کردن و از این دست مسائل که به صورت کاملا مقطعی و ساعتی حالمو متعادل میکنه. خوب نه حتی! متعادل! میشم یه آدم معمولی. ولی به طور کلی امید به زندگیم داره به زیر صفر میرسه. یعنی دوست دارم همین امشب که سرمو میذارم رو بالشت فردا دیگه سرمو برندارم...
حالم از این وضعیت بهم میخوره. از اینکه همش دارم غر میزنم و ناله میکنم. از اینکه با کوچکترین آهنگ غمگینی گریه میکنم. از اینکه دوست دارم این تنهایی ِ نفرت انگیز تموم نشه. از اینکه دارم از همه آدمهای اطرافم بیزار میشم... حالم از خودم داره بهم میخوره... ولی این واقعیت زندگی منه. از این ناراحتم که پایانی براش نیست... پایانی برای این احساس تهوع شدید نیست...
یادمه تو کتاب ِ خیلی سبز زیست سال سوم دبیرستان نوشته بود : طبق یک آمارگیری رسمی از اینترن های دانشگاه تهران تو سال فلان 90% این افراد درجاتی از افسردگی رو داشتند... یه کمی زیادی زوده برا این این حس من...
نمیدونم شاید واقعا من توانش رو نداشتم. توان این حجم درس و کار رو نداشتم. توان این ساعت کاری بالا رو نداشتم. توان هضم این محیط ِ تهوع آور رو نداشتم...
چند روز پیش مرجان میگفت اگه واقعا حست اینه ، اگه واقعا روحت خسته است شجاعتش رو داشته باش و انصراف بده... ولی مگه میشه؟ حتی فکر کردن ِ بهش برام غیر ممکنه چه برسه به انجامش...
نمیدونم چرا دارم این حرفا رو اینجا میزنم... ولی میدونم این آدمی که الان پشت این کلمه هاست با الانور ِ دو سال قبل میلیون ها فرسنگ فاصله داره... خیلی بیشتر از دو سال خسته است... خیلی بیشتر از دو سال تا الان گریه کرده... خیلی بیشتر از دو سال درک نشده ، تنها مونده و دلتنگی کشیده...
تو تمام ِ حسهای بد ِ دنیا یک چیزه که آدمها رو سرپا نگه میداره... امید... امید به تموم شد این روند نزولی... امید به برگشتن ِ ورق... امید به یکسان نبودن ِ حال ِ دوران...
و تو این حس ِ مبهم و حزن انگیز ِ من ، یک چیزه که کمر به نابودیم بسته اونم پایداری ِ این وضعیته...
- پنجشنبه, ۲۳ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۱۰:۱۳ ب.ظ