بستنی ها بدون ِ تو نمیچسبند...
ایستاده بودیم گوشه خیابون و تو رفته بودی بستنی قیفی خریده بودی... از اینهایی که دو رنگ اند و کاکویشان رنگ چشمانت است. چشمان قهوه ای روشنت.
بستنی را آرام زبان زده بودم و تو گفته بودی که "این اداهای با کلاسیت منو کشته!"
از این جمله هایی که با عشق بیان میشوند. از این جمله هایی که گرم اند. شیرین اند. از اینهایی که بعدش غیر از لبخند نمیشود کاری کرد.
گفته بودم "دستهام نوچ شد" رفته بودی بطری ِ آب آورده بودی ، در ماشین را باز کرده بودی و گفته بودی " دستتون رو بیارید بیرون خانم با کلاس!"
و من در لحظه ی ریختن آب مانده ام... بعد از روزها... در همان لحظه ی خیلی معمولی... در آن لحظه که شیرینی دستانم گرفته میشد . چسبندگی اش میرفت و تو بیشتر به دلم میچسبیدی...
من آدم ِ زندگی کردن در لحظه ها هستم... ماندن در یک جمله و بعد ساعت ها مرور کردن... یک جمله ی خیلی معمولی! نه اینکه مثلا بگویی "در چشمانت میشود شنا کرد!" نه ! همین که بگویی "نفست به صورتم میخوره حال میکنم" کافیست! همینقدر عامیانه ! همینقدر روزمره ! ...
خوشحالم که تو آدم ِ جملات ِ دوست داشتنی ِ عامیانه ای...
- شنبه, ۸ خرداد ۱۳۹۵، ۰۹:۲۳ ب.ظ