ضربان ِ لبخندهایت

از هرچه در خیال ِ من آمد نکوتری

ضربان ِ لبخندهایت

از هرچه در خیال ِ من آمد نکوتری

نشسته ام لبه ی تختش. دستان ِ بی قوتی در فاصله ی چند سانتی ام قرار دارد. با تمام وجود دلم میخواهد دستانش را بگیرم و آرام بفشارم و بگویم بالاخره این روزها میگذره... مطمئنم... تحمل کن...

ولی اینکار را نمیکنم. میترسم کلافه شود. آخر جدیدا خیلی زود کلافه میشود. از صدای تلویزیون ، از گرما ، از سوزش کف پایش ، از همه چیز...

چشمان بسته اش را بیشتر بهم میفشارد و تند تند نفس میکشد و کاملا مشخص است تمام سعی خودش را میکند که آرام تر شود ولی موفق نیست...

مامان کمی آنطرف تر نشسته لبه ی تخت. دستانش را بهم فشار میدهد و هی زیر لب چیزهایی میخواند. سرش پایین است و به دستهاش نگاه میکند... دلم میخواهد لااقل بروم دست های او را بگیرم و بگویم ... نمیدانم چه بگویم... دستهایش را بگیرم و سکوت کنم...

ولی اینکار را هم نمیکنم... میترسم گریه اش بگیرد... آخر جدیدا زود گریه اش میگیرد... در آشپزخانه ، در اتاق ، پای جانماز ، شب ، روز...همیشه...

سلام عرض شد :دی

با کمال خرسندی من هم اکنون درخدمتتون هستم. البته نمیشه نادیده گرفت این رو که از یک وبلاگ نویس روزانه نویس تبدیل شدم به یک فردی که گاهی پنلشو باز میکنم ولی باز هم معرفت خودم که هنوز هستم! والللا! :))

روزای آخر خونه خودمون هم سپری شد و رفتیم شمال. جای دوستان خالی :دی دریا خیلی آروم بود اصلا در شان من نبود که بخوام برم شنا کنم تو اون دریای آروم ، اگرنه همه درجریانند که من چقد شنا بلدم! به همین سوی چراغ! :دی

محسن کلا اهل عکس نیست. ولی تو این نه ماه فهمیده که من خیلی عکس دوست دارم. :دی تو اون سه روزی که تو مجتمعشون بودیم بیشتر از 300 تا عکس گرفتیم. انقد که هی میگفت نفیسه برو اونجا واستا ازت عکس بگیرم دیگه آخراش واقعا داشت حالم ازهرچی عکسه بهم میخورد!! بهش گفتم بابا من خسته شدم دیگه! چقد عکس میگیری خب؟؟! :| گفت خب خداروشکر!! باز نگی تو نذاشتی من عکس بگیرم! :))

ادامه مطلب چند تا عکس میذارم. دوست داشتین ببینید :دی

چشم بهم زدیم تموم شد. سه شنبه میخوایم چند روز بریم شمال ، شنبه هم که باید سرکلاس باشم :| باورم نمیشه روزای آخریه که تو خونه ام هستم... :((

کاریش نمیشه کرد ولی...

دوشنبه ظهر قراره دوستام که تهران درس میخونن بیان خونمون. خداییش میبینین چه دوستایی دارم؟ خودمو کشتم زودتر بیان! گوش ندادن که! :|

این خندوانه هم داغ شده با این مسابقه هاش. محسن اصلا خوشش نمیاد از خندوانه ولی خب من نگاه میکنم گاهی، اونم نگاه میکنه دیگه. از قضا رقابت شقایق دهقان و مسعودی رو دیدیم . بعد دیشب تو تلگرام برام پیام اومده بود که خانمها به دهقان رای بدین و اینا. انصافا هم اجراش بهتر بود. بعد منم همونطور که در آغوش محسن نشسته بودم رای دادم به دهقان. اونم فوری گوشیشو دراورد و رای داد به مسعودی. بعد میخواستم حواسش که پرت شد با ایرانسلش برم به دهقان رای بدم که نامردی نکرد و فرت رای داد از اون خطش هم :| دیگه یک مقدار زیادی تو سر و کله ی هم زدیم و رایتل به دست دور خونه داشتم فرار میکردم اونم دنبالم ! :دی آخرش هم البته موفق شد و گوشیو از چنگم دراورد و رای سوم رو هم داد :| بعد هیچی دیگه منم یه کم تریپ برداشتم و اینا که مثلا نفسم بالا نمیاد رفتم تو اتاق. اونم در خوشی خودش غوطه ور بود ، رفتم خط دیگه اشو از کشو برداشتم روشن کردم داشتم پیام میدادم که اومده جلو در میگه "ای بدجنس! میگم چقد مرموزانه ساکتی! داری با این خط رای میدی؟؟؟" هیچی دیگه خلاصه تا اون اومد غرغر کنه من رای رو دادم بالاخره! :))) خلاصه که خانمها من 2/3 باختم! در جریان باشین تلافی این حمله ی ناکام من رو دربیارین! :))

تازه الانم قرار بوده هر روز ساعت 4 و نیم خونه باشه بعد زنگ زده میگه من گیر کردم اینجا نمیتونم تا 6 بیام... بعد نمیذاره کلام تو دهن من منعقد بشه ها! میگه ساعت 6 آماده باش بریم اون پاساژه که دوست داشتی برات مانتو بخریم!!! :))) خوشم میاد خوب بلده منو سایلنت نگه داره!! :)))


و در آخر هم این شما و این ماکارونی بنده! :دی ته دیگه سیب زمینی رو عشقه! :))

تزیینش کار محسنه! طفلک بچه ام از هر انگشتش یک هنر میریزه! :)) کلاس سفره آرایی خواستین در خدمته! :))


من فک میکردم بیام خونه ام صبح تا عصر بیکارم همش تو نت میچرخم و کتاب میخونم!! ولی ذهی خیال باطل! دهنم سرویس شده باور کنید! از کله سحر (ساعت 10 که از خواب بیدار میشم تا خود ساعت 4 که محسن میاد من یک بند در حال وول خوردن تو آشپزخونه و خونه ام! اصلا فک نمیکردم یه زندگی دو نفری انقد ریخت و پاش و جمع و جور کردن داشته باشه! گاهی دیگه واقعا کلافه میشم. نمیدونم چطوری بعدا میخوام هم برم سر کار هم به این کارا برسم :| فک کنم خونه ما از این دست خونه ها میشه که شتر با بارش توش گم میشه! :|

پریروز رفتم سبزی قرمه سبزی خریدم. دهنم سرویس شد تا اونا رو پاک کردم و خرد کردم و سرخ کردم! رسما به شکر خوردن افتادم. یک کیلو نیم بود بعد بیرون هم نمیشد داد که خرد کنند. محسن هم که شب میاد میریم بیرون بعد خدا رو شکر هیییییییییچ کاری نمیکنه! البته بچه ام طفلک هی میاد تو آشپرخونه هی میگه کاری داری بگو من انجام بدم ها ولی خب کار نکردنش از کار کردنش بهتره :|

جمعه رفته بودیم دربند. دو ساعت تو ترافیک بودیم. دیگه کل آهنگ های فلش یه بار ریپیت شد فک کنم! ساعت 8 و نیم ، نه بود رسیدیم اونجا. بعد همون اولش محسن از یک پلیسی پرسید آقا اینجا نمازخونه ای چیزی نداره ما نماز بخونیم؟ یارو گفت سمت راست کوچه اول رو برید تو ، سمت چپش یک مسجده. اما الان دیگه باید بسته باشه...

ما هم گفتیم حالا بریم انشاا.. بازه! رفتیم تو کوچه. یک کوچه با عرض 7-8 متر بود که سربالایی بود و به شدت هم تاریک. تهش یک پیچ میخورد سمت چپ. گفتیم حتما بعد اون پیچه دیگه... سرخوشانه رفتیم بالا باز اون پیچ هم سربالایی بود... تا بالاش رفتیم ولی مسجدی در کار نبود... یک نگاه به اطراف کردم دیدم لبه ی کوچه که سنگ چینی کردن فضای عکس خوبی داره. پایین از اونجا خوب دیده میشد... تو همون گیر و دار بودم که محسن گفت "نفیسه بیا بریم" دستشو کشیدم گفتم "بیا بریم اینجا من عکس بگیرم میخوام بذارم اینستا!!" دستمو محکم تر کشید گفت " اینستا چیه؟ بیا برررریم!" ... دنبالش رفتم و همونطور غر میزدم و میگفتم اونجا خیلی خوب بود برا عکس! خب واستا دیگه! همونطور میخواستم سرمو برگردونم عقب که گفت "برنگرد برنگرد" گفتم چی شده خب؟ گفت " هیچی دو تا سگ پشت سرمونن.. فقط برنگرد... ندویی ها..." :|

خلاصه سرتون رو درد نیارم به هر بدبختی بود کوچه رو اومدم پایین که دیدیم بعله! دقیقا سرکوچه سمت چپ یک کوچه یک متری بوده که مسجد ته اون کوچه بوده... رفتیم تو و دیدیم که درش بسته است... داشتیم میومدیم از کوچهه بیرون که صدای دو تا سگ وحشی از جلو کوچه میومد! منو داشتین؟ یعنی رسما داشتم سکته میکردم. باز دوباره محسن دستمو کشید و کشون کشون اومدیم بیرون و رفتیم تو مسیر اصلی! اون دوتا سگ گنده هم واستاده بودن سر کوچه و برا گربه ای که رو دیوار نشسته بود واق واق میکردن! :|

ساعت 11 و نیم رسیدیم خونه. محسن میگه " بدو نمازتو بخون الان دیگه قضا میشه!" گفتم واللا خدا خودش شاهده برا 7 رکعت نماز سگ دنبالمون کرد! :| به همین سوی چراغ!! :دی

هیچی دیگه! اینم از دربند رفتن ما !





لحظاتی چند پس از اینکه سگ دنبالمون کرد! :دی





عکس متعلق به دو روز پیش / بوستان جنگلی یاس

هزار بار بهتون گفتم زباله های خودتون رو از طبیعت خودداری کنید!

گوش میدین مگه؟

شهرداری عصبانی شده دیگه! =)))



در آخر هم بفرمایید شیر موز :دی

+البته عکس خیلی عجله ای شد اصلا کادر بندی خوبی نداره! ولی خب به خوب بودن بقیه عکس هام در!!!!!! =)))

خب من واقعا نمیدونم از چی باید بنویسم خب!
این چه وضعشه؟ :|
اومدم خونه ام. داره بهم خوش میگذره. دیروز اولین خورشت زندگیمو درست کردم!! خیلی هم خوب شد! :دی 40 بار به مامان زنگ زدم! ده بار تو تلگرام از زنداییم سوال پرسیدم. آخرش دیگه مامانم عصبانی شد گفت تو آشپز بشو نیستی! :|
خب بمن چه؟ نگفته بود که باید وقتی خورشتو بار گذاشتی در قابلمه رو بذاری! من نمیدونستم! :| همه ی آبش بخار شد! ینی بعد یک ساعت از قیمه فقط لپه هاش مونده بود و گوشت ناپخته! :| فک کنم 3 تا لیوان توش آّبجوش ریختم تا آخر به ثمر رسید! :)) ولی خب محسن گفت خیلی خوب شده! :دی
تازه امشبم مهمون دعوت کرده! :| نیست من خیلی آشپزم واسه اون!! حالا خوبه فقط یه نفره! پسرخاله اش تنهاست. خانمش و بچه هاش رفتن به دیار خودمون! :دی دیگه میخوام اولین مرغ زندگیمو برا مهمون درست کنم!! :))
بعد در راستای همین که من خیلی آشپزم صبح ها شام درست میکنم که محسن ساعت 5 میاد باهم بریم بیرون . 9 که میایم خونه شام داشته باشیم! بعد الان برا مهمون هم همین کارو میخوام بکنم!! ساعت 3 میخوام شام درست کنم! :)))
مامانم الان زنگ زده میگه خب چیکار کردی دیگه؟ کاراتو انجام دادی؟ میگم هیچی! دراز کشیدم رو تخت دارم از اخبار جهان اطلاع کسب میکنم!! :)) میگه حقیقتا که خیلی بیخیالی!! :| حالا انگار کی مهمونمونه! واللا! :|

دیشب رفتیم پارک جمشیدیه. خوف میکرد آدم! چی بود بابا؟ تازه از کت و کول هم افتادم! کوهنوردی بود تا پیاده روی! خیلی تاریک و بزرگ بود. تازه سگ ولگرد هم داشت. ولی خب خیلی قشنگ بود. بی نهایت فضای عکس گرفتن داشت که خب شب بود اصلا هیچ جا دیده نمیشد! باید روز بری اینجور جاها. محسن هم که صبح ها نیست :|

همین دیگه! پاشم برم یه کم کدبانوگری به خرج بدم از خودم! حس زنهای خونه دار داشتن هم حس خوبیه!! :)) هرچی باشه از سروکله زدن با یه مشت مریضی و کوفت و زهرمار بهتره! :| فکرشو میکنم که 10 روز دیگه باز کورس گوارش شروع میشه دلم میخواد سرمو بکوبم به دیوار!
...
نگاه کن ها ... از اون روز ده بار گفتم این پلی استیشنت رو جمع کن از جلو تلویزیون! :| هی میگه باشه... فک کنم میخواد امشب با پسرخاله اش بازی کنه! یاد نقی و ارسطو افتادم :))

حس میکنم به یک فاز جدید از زندگی رسیدم. دیگه اونقدر که قبل ها موضوعات آزارم میداد ، نمیذارم هرچیزی اذیتم کنه. سعی میکنم بی تفاوت باشم...

بی تفاوتی فاز خوبی برای یک زندگی نیست. اما چاره ای نیست وقتی نمیتونی اوضاع رو تغییر بدی. باید اینجور وقت ها از همون لحظات کم خوشحالی استفاده کنی و سعی کنی بقیه ی اوقات هم به اون لحظات فکر کنی.

انقدر شادی های گذشته ام رو هر روز و هر شب با خودم مرور میکنم و بهش پر و بال میدم که یادم نره خوشبختی هام رو.

البته قبول دارم که این پر و بال دادن ها باعث شده که اون شادی ها از حالت واقعی خودش دربیاد!


+ ان شاا... شنبه آخرین امتحانم رو میدم و شر ِ این ترم لعنتی کنده میشه. شاید 20 روزی تعطیل باشم... یعنی امیدوارم 20 روزی تعطیل باشم! :| دوباره ان شاا... بعد امتحان میرم خونه ام... (چه حس غریبی داره این واژه! خونه! :| ) اگه اینترنت وصل شده باشه بیشتر میام (البته بعید میدونم تا یک هفته دیگه وصل بشه ولی بهرحال اونجا بیکار تر خواهم بود) فقط مساله ای که هست اینه که کلا خیلی اوضاع وبلاگ نویسی خراب شده. یه جورایی یه مدتیه به شخصه وبلاگ خوب نخوندم. (حالا بماند که خودم یه مدته دارم افتضاح مینویسم :| ) فلذا اگه وبلاگ خوب سراغ دارین که به روز میشه حتما منو درجریان بذارید. مرسی :)


به شدت به آغوش معشوقه هیتلر فکر میکنم

که در رام کردن آن همه کینه

چه آغوشی بوده است

و به اندازه یک جنگ جهانی

دلم می خواهدش....

علی صالحی



+خب هیچ ربطی نداشت ولی دوست داشتم بگم... هرچی باشه از صحبت کردن حول محور هیپوتیروئیدی هاشیموتو که بهتره!

چند وقت پیش یک لینک از تلگرام برام اومد ، مال یک گروه شعر بود. آقا ما هم به قول این جوونای دوره زمونه "جوین" شدیم! :دی 100 و خرده ای عضو داشت و تقریبا میتونم بگم هر 5-6 ساعت 1000 تا پیام میومد برات! :| بعد یک سری از پیامها هم اینطوری بود که مثلا مدیر گروه عکس پروفایل گروه میخواست عوض کنه . حدود دو روز به طور پیوسته و نچندان آهسته دعوا بود سر اینکه کدوم عکسو بذاریم!!!!
بعد مثلا یک عده بودن به این الگو خانم (!) میگفتن تو خیلی دیکتاتوری که نمیذاری عکس فلانی باشه ، اونم میگفت همینه که هست نمیخواین لفت بدین! بعد اینا میگفتن ما لفت نمیدیم ! بعد دختره خودش اینا رو ریمو میکرد!!! بعد اوج ِ خنده اش میدونید کجا بود؟ اونجایی که بعد از ریمو کردنشون به پیامهاشون ریپلای میزد که "واقعا براتون متاسفم!!!!!!" :))))
اصن یه وعضی تنها اسم درخوری بود که میشد برای این گروه گذاشت ولی به اشتباه اسمشو گذاشته بود در کوچه باغ شعر و موسیقی!!!! :))))
بعد مثلا یه جوری بود که انقد پیامها زیاد بود من آن که میشدم 700 تا پیام اومده بود برام بعد اصلا نمیخوندم فقط رد میکردم یه کم دعواهاشون میخوندم میخندیدم و همین! :|
این الگو خانم هم مدام پیام میداد که شعر ها رو  باهم نفرستین بذارید خونده بشن و اینا!
و نهایتا بعد 3-4 روز که تو گروه بودم " روزی روزگاری در هوای مه آلود ِ تابستان راهی ِ کلاس گشتم و عصر که به بیشه آمده و قوتی در جهت ِ تلگرام یافتم همی ، مشاهده کردم که اول صبح الگو خانم پیام نهاده که اعضای غیر فعال گروه به سرنوشت نافرجام ریمو محکوم اند و بدین سان من نیز در ساعات اولیه ی روز از گروه به بیرون رانده شده بودم همی!!" :|

بنده در 4 شهریور 94 بعد از گذران روزهای تابستان در سر کلاس ،  به درجاتی از دروج ِ فیزیوپاتی نائل اومدم که امروز "متوکلین" رو "metokolin" خوندم!!!


+سر و کله زدن با یک مشت اسم ِ عجیب و غریب واقعا کار سختیه. روز تمام داروساز های عزیز مبارک :) مخصوصا پگاه عزیزم :)

ساعت 7 صبح بیدار شدم . وقتی پایم را بیرون از خانه گذاشتم کاملا مشخص بود که به دلیل ناتوانی ِ ما در مسافرت به خطه ی سرسبز شمال ، خداوند ِ متعال در جهت ِ بی نصیب نگذاشتنمان هوای دم کرده ی شمال را فرستاده این طرفها.

ساعت 4 عصر وقتی به صندلی ِ سالن کنفرانس تکیه داده بودم و مباحث ِ کسالت بار حول ِ محور دوزهای تجویزی مینرال کورتیکواستروئید های لعنتی ، تمام شده بود ، سرم را با بازی با پوی ِ بی نوا مشغول کردم و جوری وانمود کردم که رای گیری روز امتحان پشیزی برایم نمی ارزد مثلا! و اصلا چه فرقی دارد که 11 ام این ترم لعنتی تمام شود یا 14 ام ! و من لابی کرده ام که 11 ام تمام شود؟؟ من؟؟؟ عمرا !

و بعدترش هم اصلا سرم را بالا نیاوردم که مثلا عین خیالم نیست که برخلاف لابی های ِ بنده ، اعضای گروه 5 + 1 تصمیم گرفتند که 14 ام بیندازند امتحان را ! وقتی هم که بچه ها مشغول ترک کلاس بودند و یکی یکی میزدند روی شانه ام که " پاشو بریم کلاس تموم شد" لبخند ِ مسخره ای میزدم که دارم بازی میکنم ، میام حالا!! :|

در خانه را که باز کردم دماسنج تلفن 34 درجه را نشان میداد . چادر و مقنعه ام را در اوردم و بی تفاوت به قطره ی عرقی که شقیقه ام سر میخورد پایین ، صدای مهدی یراحی که فریاد میزد "نبودی حال و روزم دیدنی بود ، همه گفتن دارم از دست میرم " را خفه کردم و هندزفری را از گوشم کشیدم بیرون. در حالیکه دکمه های مانتو ام را باز میکردم دکمه های کولر را زدم و کولر طبق ِ عادت ِ این یک هفته اش شروع کرد به جیغ کشیدن! نفس عمیق کشیدم و سعی کردم مثل دیروز ظهر کلافه و عصبی نشوم . کمی به کانالش خیره شدم و منتظر ماندم طبق عادت ِ مذکور آرام بگیرد... جوراب هایم را دراوردم و موهای خیس از عرقم را باز کردم... کماکان جیغ میکشید. دوباره رفتم جلویش ایستادم و لبخند زنان گفتم " لطفا خفه شو عزیزم" ... منتظر بودم این جمله ام مثل "اجی مجی لاترجی" عمل کند و سکوت همه جا را فرا بگیرد؟؟ خیر! همانطور لبخند زنان رفتم و دکمه ها را دوباره دادم بالا و با اینکار ، خفه شد! عزیزم را میگویم! کولر جیغ جیغوی عزیزم!

چراغ دستشویی را روشن کردم که آن هم روشن نشد! چند لحظه به لامپ پیچ پیچی ِ سفید ِ بالای روشویی خیره شدم  و فکر کردم که الان باید داد بزنم و بگم خسته ام؟ گرمم است؟ کلافه ام؟ تنهام؟ امتحان عقب افتاده؟ من 2 هفته هم نمیتوانم بروم خانه ام؟ مامان و بابا یک هفته است که نیستند؟ چرا چراغ روشن نمیشود؟؟ و از این دست خزعبلات؟؟... نه من الان باید زندگی کنم! چراغ پیچ پیچی سفید رختکن حمام را باز کردم و به جای این چراغ ِ لاجان بستم.

پنکه ی غراضه ی آبی را آرودم در اتاقم و برای خودم شربت درست کردم و آمدم نشستم روبروی لپ تاپ... در حالیکه به لکه ی قرمز ِ لاک ، که امین چند روز پیش پس از بازی با لاک قرمز روی میزم ، ریخته روی ملافه ی تختم  نگاه میکردم ، شربتم را سر کشیدم و دنبال ِ یک تکه کاغذ گشتم که خودم را باد بزنم... و در همه ی این حالات به این فکر کردم که در هر حال من باید به زندگی ادامه بدهم...


+خیلی وقت بود پست این سبکی ننوشته بودم...