ضربان ِ لبخندهایت

از هرچه در خیال ِ من آمد نکوتری

ضربان ِ لبخندهایت

از هرچه در خیال ِ من آمد نکوتری

قلبم تیر میکشد

اما عهد کرده ام که به هیچ پزشکی

اجازه ی آنژیوگرافی ندهم

...

میترسم دکترها عشق ِ تو را از پلاک ِ آترواسکلروز تشخیص ندهند!

آنوقت قلبم خونرسانی ِ خوب میخواهد چکار

وقتی عشقی نیست که برایش بتپد؟!


شاتوت



+من یاد نگرفتم چطوری تو بیان باید تصویرمو بیارم وسط! :| هرچی وسط چین میکنم فایده نداره :| تازه اندازه اش هم خیلی کوچیکتر از واقعیش میشه :|

زلزله ای ، سیلی ، جنگی ، چیزی پیش آمده و همه مان از خانه هایمان زده ایم بیرون.

حالا با نبودن خانه مان کنار آمده ایم اما با دوری از هم نمیتوانیم... از هم فقط همان یک آدرس خانه را داشته ایم... چه کنیم خب الان؟!

وسط خیابان یکهو آدمی میبینیم که مثلا مدل راه رفتنش ، مدل نگاه کردنش ، مدل حرف زدنش ... اصلا مدل سکوت کردنش ، شبیه یکی از عزیزانمان است... می ایستیم و زل میزنیم در صورتش و با لحن مرددی میگوییم : " ببخشید دوست عزیز! شما منو به جا نمی آرین؟ شما احیانا دوست من نیستین؟" و اگر لبخند بزند خوش به حالمان میشود!

زندگی بدون ِ آشنا و همراه امکان پذیر نیست. وبلاگ هم بدون ِ خواننده های قدیمی اش وبلاگ نمیشود... زلزله ای ، سیلی ، جنگی چیزی پیش آمده انگار...


+دوستان اگر کسی آدرسی از دوستان ِ من دارد که در پیوند ها نیست لطفا مرا خوشحال کند :)

خورشیدی از میان دستان ما طلوع میکند

وقتی تو برای رسیدن ِ به من از تاریکی شب نمی هراسی

و من به تو به اندازه ی روشنایی روز مشتاقم...



دست

این ترم در کنار درس های کورسی که تا آخر شهریور ادامه خواهند داشت ، یک درس دو واحدی داریم با نام اخلاق پزشکی.

استاد ثابتش یک آقای ِ حدودا 50 ساله است که پزشک نیست. آخرش هم نفهمیدیم چیست اما میدانیم که پزشک نیست. از اول تا آخر کلاس این آقای استاد از افتخارات و انتصابات و اکتسابات و امتیازات و ... جملگی جمع های مونث عربی اش برای ما خاطره تعریف میکند. از اینکه یک زمانی رئیس بیمارستان فلان بوده ، یک زمانی معاون درمانی فلان بوده ، یک زمانی رئیس دانشکده ی فلان بوده ، یک زمانی در جبهه های جنگ مدیر بحران ِ بیمارستان صحرایی بوده ، یک زمانی مدیر کاروان عمره و عتبات بوده و... ما هم جملگی مینشینیم سر کلاس و به خاطرات نچندان با نمک و چندان بی ربط ِ حضرتش گوش میدهیم و سرهای مبارک را میتکانیم و لب های مبارک را همچون غنچه به خنده میگشاییم و کلاس را به اتمام میرسانیم و هیچ هم اخلاق پزشکی نمی آموزیم البته!

گاهی هم برایمان شعر میخواند البته ، از خود ِ شخص ِ جنابش! ما هم کانهو مسعود شصتچی به به به به سر میدهیم و همان موارد فوق الذکر را به وادی ممکن در می آوریم!

حالا امروز در راستای افتخارات کم نظیر ِ حضرتش ، بر ما محرز گشت که ایشان در یکی از سفرهای معنویشان به مکه ، گویا احرامی هم برای لسان الغیب حافظ شیرازی بسته اند و چون ایشان به شخصه از شیراز خارج نشده است ، استاد ِ محترم ِ ما برای شاعر ِ قرن های دور ، حجی به جا آورده اند!

مخلص کلام اینکه دوستان ! دیگر از امشب سر آسوده بر بالین بنهید و مطمئن باشید که به ید ِ قدرت ِ استاد ِ فرهیخته ی ما ،دیگر روح حافظ جان در عذاب نخواهد بود و خداوند منان از گناهان ِ ایشان گذر کرده و نفسی آسوده به شش های مبارک ِ شعر پرورش خواهد رسید ، به فضل و کرم ِ باری تعالی ان شاا...!!! :|

همیشه تو کف این امکان ارسال پست پیامکی بیان بودم :دی الان عین این ندید بدید ها نشستم پای لپ تاپ ٬ گوشی دستمه و میخام با پیامک ثبتش کنم!:دی حس گرهام بل بهم دست داد اصن!! :))

دقیقا حس آلیس در سرزومین ِ عحایب رو دارم!

نمیدونم الان من خیلی خنگم یا اینجا خیلی پیچیده است! :| قریب به یک ساعته دارم سوراخ سمبه هاشو میگردم فقط! فلذا امکان هرنوع سوتی از جانب اینجانب محتمله!... ضمن اینکه کلا وبلاگ نویسی یادم رفته :|

زندگی سخت شده. زندگی سخته وقتی آدم بدونه جایی نیست که بشه توش حرف زد! حتی اگه وقتی اونجا باشه هم حرفهاش رو ثبت موقت کنه ...

زندگی سخته وقتی آدم بدونه چهار نفر نیستن که به حرفهاش گوش بدن... حتی غریبه... حتی ندیده...

زندگی سخته وقتی بلاگفا گند میزنه تو همه ی نوستالژی های 3 سال گذشته... زندگی سخته... ولی باید آسونش کرد... دوباره شروع میکنیم :)