ضربان ِ لبخندهایت

از هرچه در خیال ِ من آمد نکوتری

ضربان ِ لبخندهایت

از هرچه در خیال ِ من آمد نکوتری

۳ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۷ ثبت شده است

امشب به صورت خیلی اتفاقی آلبوم گلهای آبی ِ مرجان فرساد را پیدا کردم. دانه دانه ی ترک ها را چندین بار شنیدم. میان آن صدای آرام و بی تفاوت و در عین حال حزن آلود ِ مرجان فرساد پرت شدم به ٤-٥ سال پیش.

روزگار اوج جوانی و شورانگیزی. روزگار عشق های داغ و وحشی. عشق های مهار نشدنی و در حال قلیان!

امشب که مرجان فرساد میخواند "توی خواب لبهاتو بوسیدم با یه بغض گنده از خواب پریدم" پرت شدم به روزهایی که ساعت ها بدون وقفه حافظ میخواندم و از عشق مینوشتم. از برق چشمانش ، از گرمی دستانش، از لبخند شیرنش ، از نگاه های گیرای پر از سکوتش، و وای از نگاه های گیرای پر از سکوتش!


چیزهای عجیبی این روزها دیده ام. چیزهای عجیب ، حزن انگیز ، شکننده و بی رحم.

زنی را دیدم در پس راهروهای بی روح زایشگاه، دو روزی بود که پاره تنش در جانش تکان نخورده بود. صورتش سرد بود. مضطرب اما امیدوار. امیدوار به زنده بودن جنین ٢٤ هفته اش! امیدوار به زاییدنش، به دیدنش ، به بوییدنش ، به بوسیدنش... روی تخت که دراز کشید دستگاه سونیکیت که بر پوست شکمش فشار داده میشد ، هرچه میگذشت فقط صدای خش خش دستگاه در اتاق پیچیده بود. لحظات بی رحمی بود. مادری گوشهایش را تیز کرده بود برای شنیدن صدای قلب جنینی که ٢٤ هفته درونش بالیده بود و رشد کرده بود. جنینی که همدمش بود، با او میخوایید و برمیخاست... لحظاتی بی رحمی بود صدایی غیر از خش خش آن دستگاه لعنتی به گوش نمیرسید... جنینش مرده بود...

اتاق بوی مرگ میداد. بوی نیستی . بوی عدم... زن گریه نکرد. فریاد نکشید. نگاهی کرد و گفت "حالا چی میشه؟"


چطور میتوان به مادری گفت برو و در آن بلوک زایمان پر از درد و امید ، در کنار زنانی که درد های عظیمی میکشند برای شنیدن صدای گریه های نوزادشان، تو هم بزا ! زایمانی که در آن پاره ی تنت یی روح ، بی جان ، سرد و با چشمانی بسته از جانت بیرون می آید و تو باید تنها به خانه ای که هر گوشه اش منتظر صدای شادی توست ، برگردی؟

چطور میشود این حرفها به مادری زد بی آنکه صدایت بلرزد و روحت خش بردارد؟

شب های زیادی در گوشه و کنار این شهر بوده ام. بی دوست ، بی آشنا ، بی هر انکه باید ، بی تو...

شب های زیادی در جاهای غریب سرم را بر بالشت گذاشته ام. سعی کرده ام به هیچ چیز نیندیشم. نه به خودم نه به عشق نه به تو ...

شب های زیادی گریسته ام. نه از برای خودم... نه برای تو ... نه برای هیچ کس دیگر... بلکه برای تنهایی... برای روزهای مبهم پیش رو...

امشب بر روی این تخت جدید ، با خود گفتم چندین شب دیگر قرار است در کجاها سر کنی دختر؟ در کدام شهر؟ در کدام دهات؟ در کدام اتاق بی صاحب، بی روح، بی عشق؟

قرار است چه شود اخر این همه شب؟ قرار است کجا پایان گیرد؟ 

جوابی نداشتم...