ضربان ِ لبخندهایت

از هرچه در خیال ِ من آمد نکوتری

ضربان ِ لبخندهایت

از هرچه در خیال ِ من آمد نکوتری

۲ مطلب در آبان ۱۳۹۷ ثبت شده است

گاهی اوقات یک اتفاقاتی واسه آدم پیش میاد که نمیدونه بابتش خوشحال باشه یا ناراحت...

نمیتونم مثال دقیقی براش پیدا کنم

شما فکر کنید مثل وقتی که تولدته و ادمای نزدیک اطرافت یادشون نیست ولی دوستای وبلاگیت... ادمایی که نمیشناسیشون ، ندیدیشون ، صداشون رو نشنیدی و مدتهاست ازشون بی خبری، وبلاگشون نمیری و براشون کامنتی نمیذاری و شاید تو فراموششون کردی حتی... اون ادما یادشونه و شوکه ات میکنن...


مرسی که هستید. مطمئنم تا اخرین لحظه ی عمرم ، حتی وقتی هیچ وبلاگی نباشه ، باز هم روزای خوب گذشتمون و شما ها رو فراموش نمیکنم. مطمئنم :)

تو رفتی. تو خیلی وقته رفتی. کاش میشد هنوزم مثل اون موقع ها تو تیتراژ آخر فیلما دنبال اسمت بگردم بعد که یکیو هم اسم تو پیدا کردم تو دلم هزار بار قند آب شه و هی به اسم کوچیکت تو تلویزیون نگاه کنم. کاش میشد هنوزم هی تو ذهنم اسمت و بذارم کنار اسم خودم و برای این ترکیب عاشقانه هزار بار قربون صدقه برم.

تو رفتی.انگاری همه ی شعر قشنگای دنیا رو هم با خودت بردی. همه ی حافظ ها همه ی سعدی ها رو. فقط علیرضا اذر ها رو جا گذاشتی. کاش میشد بازم لای کتاب ها و جزوه ها شعر نوشت. ولی شعری نمونده. ولی قلمی نمونده. 

تو رفتی. کاش هنوزم میشد تو منوی رستورانها و کافی شاپ ها دنبال غذاهای مورد علاقه ات بگردم. کاش میشد هنوزم مخ مامانو بخورم که بهم کوفته تبریزی یاد بده تا بعدنا سر سفره ی دو نفره مون کوفته تبریزی بذارم و برق چشمات خونه مون رو روشن کنه.

تو رفتی و فکر اومدن پاییز رو هم نکردی. فکر دل منو نکردی که همش نگرانه نکنه باد دزد پاییز بخوره بهت و سینوزیتت عود کنه. نکنه شال گردنی که بافتم برات رو هم با خودت نبرده باشی...

تو رفتی و حتی دیگه نماز هات هم اینجا شکسته است. شاید بعدنا تو یک سفری جاده ها گذرت رو بیارن این طرفا. اون وقت دخترت وقتی تابلوی شهرمون رو دید ازت بپرسه بابا اینجا کجاست؟... کاش اون روز بهش نگی اینم یه شهره مثل همه ی شهرهایی که تا حالا ازش رد شدیم... کاش بهش بگی اینجا جاییه که یه زمانی من ازش رفتم و یه دختر رو با یه دنیا کاش تنها گذاشتم...