ضربان ِ لبخندهایت

از هرچه در خیال ِ من آمد نکوتری

ضربان ِ لبخندهایت

از هرچه در خیال ِ من آمد نکوتری

۱ مطلب در آذر ۱۳۹۷ ثبت شده است

امروز روز امتحان اخر بخش سوختگی بود. فوق تخصص سوختگی دکتر واو هست. یک پزشک جراح و فوق تخصص جراحی پلاستیک و سوختگی که هر سه ماه یک سفر خارجی میره. اعتقاد چندانی به مذهب نداره. به شوخ و شنگ بودن و خوش تیپی و جنتلمن بودن شهره است و جراح زبر دستی ه.

دکتر واو اخر جلسه امتحان وقتی بچه ها داشتند از سخت بودن امتحان ایراد میگرفتند نشست به نصیحت کردن. از مریض هاش گفت و از کسانی که با یک کم بی دقتی و یک کم سهل انگاری جونشون رو از دست میدادن ولی دکتر نذاشته بود این اتفاق بیفته. از اینکه باید درس خوند و یک پزشک هرچقدر درس بخونه کمه.

گفت و گفت تا رسید به داستان یک بچه. یک بچه که چندین سال قبل دچار سوختگی شده و دکتر بردش اتاق عمل برای پیوند پوست. حال بچه خوب بوده و عمل به خوبی انجام شده و بچه رفته اتاق ریکاوری. یک اتاق که به تازگی اضافه شده به اتاق عمل .

اونجا تحت مراقبت بوده ولی به جای اینکه لحظه به لحظه بچه بهتر بشه اتفاق دیگه ای افتاده. بچه برادی کارد شده و علی رغم همه ی تلاش های متخصص بیهوشی و دکتر واو مریض آپنه کرده و نفسش قطع شده. دکتر واو گفت دو ساعت تمام داشتیم بچه رو سی پی ار میکردیم (احیا قلبی تنفسی) . خودم رفتم دست دو تا متخصص اطفال و دوتا بیهوشی رو کشیدم اوردم بالاسرش ولی برنگشت. در کمال ناباوری بچه اکسپایر شد. (فوت کرد)

دکتر واو میگفت باورمون نمیشد ولی این اتفاق افتاد.

تا دو سال هروقت ما ۵ نفر به هم میرسیدیم بعد از سلام و علیک گفتیم : راستی چی شد دانیال اکسپایر شد؟ و هیچ وقت جوابی براش نداشتیم.

تو این دو سال ما هیچ مریضی رو به اون اتاق ریکاوری نبردیم چون این حس رو داشتیم که این اتاق یک مشکلی داره ولی چی نمیدونستیم.

بعد از دو سال میخواستن تعمیرات انجام بدن تو بیمارستان و دیوار اون اتاق ریکاوری رو خراب کردن.فک میکنین چی دیدیم؟ دریچه ی اکسیژنی که به مریض داده میشد و تو دیواز کار گذاشته شده بود به کپسول گاز N2 وصل بود و دریچه N2 به کپسول اکسیژن. ما داشتیم به جای اکسیژن به مریض N2 میدادیم...

به اینجای داستان که رسید دکتر واو مکث کرد. بعد چند ثانیه ادامه داد : من اون روز مادرش رو اوردم بالا سرش و گفتم ببین ما نمیدونیم داره چه اتفاقی میفته همه ی تلاشمون رو میکنیم ولی عجیبه... مادرش دستمال سبز اورد بست به دستش...

دکتر واو دیگه نتونست داستان دانیال رو ادامه بده. اشکاش داشت میریخت رو صورتش و صداش به شدت میلرزید‌ . گفت هنوز که هنوزه بعد این همه سال همیشه بهش فک میکنم با اینکه من مقصر نبودم... درس بخونید بچه ها وای به روزی که ادم خودش مقصر باشه...