ضربان ِ لبخندهایت

از هرچه در خیال ِ من آمد نکوتری

ضربان ِ لبخندهایت

از هرچه در خیال ِ من آمد نکوتری

۱۲ مطلب در دی ۱۳۹۴ ثبت شده است

نوشته های قرمز ِ روی ِ مانیتور لپ تاپ " به دلیل عدم ِ ظرفیت با درخواست شما مخالفت گردید" ... این همه دعای ِ بی ثمر... پله های قدیمی ِ بیمارستان رو میام پایین. راهروی ِ روبرو چند تا کارگر مشغول ِ تعمیرات اند و خالیه. میپیچم تو راهروی سمت راست. آخر راهرو میرم تو بخش شیمی درمانی. کنار ِ صندلی ِ مامان میشینم. شناسنامه های سمانه و شوهرش رو میدم دست مامان. صدای ِ بابای سمانه هنوز تو گوشمه " اگه کاری از دست من برمیاد رودروایسی نکنین ها " ... یه پسر قدبلند با یه خانم میانسال وارد اتاق میشن. پسره میاد طرف آبسردکن که کنار منه. دستاش میلرزه. یه دونه قرص درمیاره و با آب سر میکشه. مامانش میره سرم هاش رو میده به پرستارهای اونطرف که آماده کنند. پسره با کفش هاش ور میره که دربیارتشون. به موهای پرپشتش نگاه میکنم و فکر میکنم چی به سرشون قراره بیاد... انگشت کوچیکه ی دست راستش ناخن بلند داره. یعنی ساز میزنه؟ ... پرستار سرمش رو میاره .. سرم روش کاور داره. پسره نگاهش به سرم ه. دراز میکشه و با صدای خیلی آرومی میگه "من خیلی استرس دارم..." ... تو اتاق رئیس دانشکده واستادیم و جلو چشممون دارن بدترین لاین استاژری رو به ما میدن چون ما رو مسئولین نفوذ نداریم... ولی بعضیا دارن... این هفت ِ اسفند ِ لعنتی قراره کی برسه پس؟ قراره تا آخر ِ عمر ِ من انتخابات کش پیدا کنه؟ ... تو همه ی این مدت صدای چاووشی میاد " یه پاییز ِ زرد و زمستون ِ سرد و یه زندون ِ تنگ و یه زخم ِ قشنگ و غم جمعه عصر و غریبی ِ حصر و یه دنیا سوالو تو سینه ام گذاشتی..."

یک جایی هم بزرگوار میفرماید : "خیره میمونم به چشمات... حتی گریه ام نمیگیره!"


خیلی مفهوم داره ها ! ... خیلی...

بله بله ! یک جایی هم هست که حضرت شاعر میفرماید :


"خبر داری که شهری روی ِ لبخند ِ تو شاعر شد؟

چرا اینگونه

کافر گونه

بی رحمانه

میخندی؟! "



بله گویا از پشت صحنه اشاره میکنند که به بنا به دلایل ِ نامعلوم حال تعدادی از خوانندگان بهم خورده و تا پزشکان مقیم ِ ما در وبلاگ اونها رو استیبل میکنند من صلاح رو در این میبینم که دیگه بیشتر از این در باب مقوله ی فوق الذکر دُر افشانی نفرمایم همی! :دی

امروز رفتیم خونه سمانه! :دی همکلاسی و دوست ِ نوعروسمون! رفتیم خونه نویی و براش کادو و گل بردیم که اون ثابت کرد که به راستی "عروس وار" (!) شده بوده و آقای همکلاسی نسوخته به پای ِ این دختر! :دی بلکه دختر داریم شاه نداره! :دی بله!




سمت چپی کیک شکلاتیه که خامه روش رو هم خودش درست کرده البته! اون نون تست ها هم نان سیر هستند که بسی خوشمزه بودند! کارامل هم من دوست ندارم ولی خب خوشگل بود! :دی (جای دوستان خالی :) )

امروز حالم خوب بود. به دو دلیل! اول اینکه رفتیم با ثمین و مینا تو یک گل فروشی بزرگ و گل خریدیم! عروس هلندی ! :دی خیلی دوسش داشتم! کلا گل خیلی دوست دارم. خیلی حالم رو خوب میکنه :)

و دوم هم که جایی خونده بودم قبلا از نظر روانی برای رفع خستگی های آقایون بهتره که آقایون با خانمها در ارتباط باشند ولی برای خانمها بهتره که با دوستان ِ هم جنس ِ خودشون در ارتباط باشند و وقت بگذرونند. :) حالم خوبه وقتی با دوستام وقت میگذرونم ! :دی (تازه فردا صبح هم قراره کافی شاپ گذاشتم با مرجان! ضمن اینکه جا داره عرض کنم گور ِ بابای ِ اون ترازویی که هفته ی پیش عدد منحوس ِ 58 کیلو رو نشون داد و من داشتم سکته میکردم! :| وزن ِ خودمه دوست دارم بره بالا اصن ! :| )


+پیرو ِ پاراگراف ِ بالا ، هولدن نیاد بهمون گیر بده صلوات بفرست :| :دی

بی خیال حرفایی که تو دلم جا مونده

بی خیال قلبی که این همه تنها مونده

آخه دنیای ِ تو دنیای ِ دلای سنگیه

واسه تو فرقی نداره دل من چه رنگیه...


+منو ول کنید تا فردا سیاوش قمیشی گوش میدم ، گریه میکنم و پست میذارم...

دستهایم یخ کرده است. دلم بیشتر...

حس میکنم سرما دریچه ی میترال را پشت سر گذاشته

با سرعت ِ محو شدن ِ ابری که از دهان ِ عاشقی در هوای سرد با گفتن ِ "دوستت دارم" ی ایجاد شده است ، آمده و از آئورت گذشته

شریان به شریان مسیر را طی کرده

و از قلبم به تمام سلول ها منتشر شده است...

درست مثل این اکسیژنی که با بغض به سلولهایم میرسانم

سرما هم درون تک تکشان نفوذ میکند...

سرمای بی مهری سرمایی است سخت سوزان!


*صدای سیاوش قمیشی

بغض دارم... خیلی...

سخته بعضی حرفا رو از کسی که انقد دوسش داری بشنوی...اینکه مزاحمشی... اینکه دوست نداره پیش تو باشه... اینکه ...

خداروشکر که این طرح ها تموم میشه... لااقل یه بهونه دارم برا حرف نزدن باهاش...

لعنت به این همه دوری

لعنت به این 700 کیلومتری که افتاده این وسط

لعنت به اینکه وقتی ناراحتم میکنه حتی نمیبینه که ناراحت شدم

خدایا راضی ام به رضای تو...

ولی این همه لغض برا کسی که دوسش داری سخته

خیلی سخته...

سر بده آواز هق هق خالی کن دلی که تنگه

گریه کن گریه قشنگه...

دستام یخ کرده

در زمینه ی عاشقانه نگاری های اخیر جا داره عرض کنم که :

"اهل ِ سخن های سیاسی نبود...
بر پدر ِ فتنه ی هشتاد و هشت !"*


:| البته دلبر ِ ما گویی از عنفوان ِ نوازدای اهل سخن های سیاسی بوده و فتنه ی هشتاد و هشت در این یک زمینه استثنائا بی تقصیر هست!

بهش میگم نمیشه انقد سیاسی نباشی!؟! من خسته میشم از این حرفها و از این جو ! میگه از یک ارشد ِ علوم سیاسی انتظار داری چی باشه؟ مثل این میمونه که من به تو بگم میشه انقد بیمارستان نری؟ من خسته میشم از جو درمانی ! منطقیه؟


*نفیسه سادات موسوی

جو خانواده و خونه ی محسن با جو خانواده ی ما خیلی فرق میکنه. ما از بچگی عادت کردیم مثلا به بابا مامانمون بگیم "شما" ولی اونا همچین چیزی رو ندارن. من و نیره از بچگی از مامان شنیدیم که بلند خندیدن برای دختر خوب نیست! کلا نباید زیاد خندید و البته مهم تر اینه که اصلا نباید بلند خندید!

ولی محسن شون اصلا اینطوری نیستند. خواهرش و مامانش همیشه تو خونه بلند بلند میخندند. تو خونه که خب هیچی تو خیابون و کلا همه جا همین طوری اند!

مثلا یه بار باهاشون رفته بودم تهران بعد تو راه تو جاده یه تیکه آکاسیو رفت زیر ماشین و لوله اگزوز سوراخ شد! باباش زنگ زد امداد خودرو و یک ماشین با یک راننده ی نسبتا جوون اومد و ماشین پدرشوهرم رو با زنجیر کشید بالا و در حالت شیب (!) ما رو تا تعمیر گاه برد! اگه مامان من تو این شرایط بود به قدری جوش میزد و صلوات میفرستاد و نذر میکرد که همه حس در شرف ِ اعدام شدن ِ من بهشون دست بده!!! ولی مادرشوهرم چیکار کرد؟؟! از اول تا آخرش یک بند با خواهرشوهرم داشتند میخندیدن!!! من خودم با خندیدن مشکلی ندارم ولی واقعا دیگه اون موقعیت چیز خنده داری وجود نداشت!!

یا اینکه ما تو خانواده مون به هیچ وجه ، تاکید میکنم به هیچ وجه ، راجع به مسائل عشقی و فراتر از اون (!) صحبتی به میون نمیاریم!! این یک خط قرمز خیلی خیلی رسمیه!!! همه دوست داشتنشون رو باید با عمل نشون بدن نه با حرف و رفتار های جلف(!) . ولی تو خونه ی اونا اصلا اینطوری نیست! خیلی خیلی راحت راجع به این مسائل صحبت میکنند. مامان و باباش خیلی راحت قربون صدقه ی هم میرن و حتی تر اینکه خیلی راحت راجع به مسائل جـ.ـنسی هم صحبت میکنند !

اون اوایل یه بار محسن چند تا سند رو گم کرده بود. بعد اومد خونه ما و با بابا داشتند صحبت میکردند. بابا بهش گفت چی شد که گم شد و اینا ، اون هم خیلی راحت گفت : من اصلا قبلا چیزی گم نمیکردم الان اینا همه تاثیرات نفیسه جان و عشق و عاشقیه!! بابای من بلافاصله گفت : "بله؟؟؟؟!" اون هم اصلا کم نیورد و دوباره حرفشو تکرار کرد!! بابا هم دیگه هیچی نگفت! حالا اینکه چقدررر من اونجا خجالت کشیدم بماند ، محسن بعدش تعجب کرده بود که چرا بابا اینطوری برخورد کرده!

برا من اون اوایل این جو خونه ی اوتا خیلی جالب بود. یک جورهایی من رو از قید و بندهایی که همیشه مسخره میدونستم نجات میداد. یه مدل آزادی محسوب میشد برام. ولی بعدش فهمیدم نه نمیشه! من درسته که همیشه از این قید و بندها شکایت داشتم ولی اینطوری بزرگ شدم. با همین محدودیت ها. حالا اگر محیط و خودم هم بخوایم باز هم ذهنم این اجازه رو بهم نمیده. یه جور شرم و خجالتی هست که نمیذاره من خودم رو با اون محیط وفق بدم.

مثلا یه شب محسن اومده بود دنبال من که بریم بیرون ، بعد من سر یه قضیه ای که الان یادم نیست از دستش شاکی بودم. هرچی هم تلاش کرد اصلا بهش محل ندادم. رفتیم خونه شون و همه دور هم نشسته بودن. (همه یعنی مامان باباش ، خواهر و برادر مجردش و برادر و زن برادرش!) بعد مامانش برگشت گفت " محسن لبت چی شده؟" لبش سفیدک زده بود. اون هم یک دستی به لبش کشید و بعد نه گذاشت نه برداشت ، خیلی جدی رو کرد به من گفت : "نفیسه صد بار بهت گفتم وقتی لبم رو بوس میکنی بعد یادم بنداز تمیز کنمش! اینطوری آبرو ریزی نشه!!!" یعنی همشون منفجر شده بودن از خنده! منم از خجالت آب شدم رفتم تو زمین!! خیلی پررو بود! من اصلا بهش نگاه هم نکرده بودم!! :)))

تازه آخر شب هم داشت میوه میخورد گفت : این میوه ها خیلی شیرین اند. بعد باباش گفت " نه نفیسه لب های تو رو بوس کرده ، لبت شیرین شده ، میوه ها شیرین نیستن!!!" :| :))

و از این دست خاطرات بسیار زیاده!

ذهن من گاهی اوقات اصلا نمیتونه این حجم از آبرو بری رو درک کنه! برام خیلی سنگینه! خانواده ی من خیلی سنتی بودند. بعد از این جریانات فهمیدم که نمیشه به این راحتی ها فرهنگ ها رو عوض کرد. حتی اگه اون فرهنگ جانشین از نظر ما خیلی بهتر از فرهنگ قبلی باشه بازهم عوض کردنش کار زمان بر و دشواری ه.

نوشتن از دوست داشتن سخت است. حتی برای منی که قبل از تو بارها و بارها از عشق نوشته بودم. حتی برای منی که سالها کارم دوست داشتن بود. دوست داشتن تویی که نبودی...

نوشتن از دوست داشتن ِ واقعی سخت است. چه میشود گفت که مردم باورش کنند؟ چه میشود گفت که دروغ بنظر نیاید ، که مضحکه نشود ؟

فکر میکنی دیگران باور میکنند که من میتوانم سالهای ِ سالها تنها با آوردن ِ نامت عشق را به زبان بیاورم؟ فکر میکنی باور میکنند که صدایت میتواند بدترین حال مرا بهترین سازد؟ ... نه. حق بده. من هم قبل از تو این چیزها را فانتزی میدانستم.

نوشتن از دوست داشتنت سخت است همانقدر سخت که دوست داشتنت ساده است!

من تو را ساده دوست دارم. بگذار دیگران هرچه میخواهند بیندیشند.

آری من مردی را دوست دارم که حافظ نمیداند. هیچ حافظ نمیداند! خودم هم شاید ماه ها پیش این را باور نمیکردم! من مردی را به غایت دوست دارم که از هنر تنها هفتمی را فهم میکند ، آن هم در حد یک آماتور! مردی که هیچ علاقه ای به ادبیات ندارد! مردی که اسم گل مریم و نرگس را بلد نیست! و مردی که خطش به معنای واقعی کلمه افتضاح است!!

اینها همگی تو هستی. اما من دوستت دارم. من تو را به جای تمام مردم کره زمین دوست دارم! خنده ات را با تمام خنده های دنیا عوض نمیکنم! همین تویی که شاید نیم بیشتر علائق مرا دوست نداری ، من را به دوست داشتن خودت ، ورای تمام این علائق وادار کزده ای...

من دوستت دارم. وقتی برایم آواز میخوانی "جان ِ جوانی ِ مرا پیر ترانه کرده ای ، زبان ِ احساس ِ مرا تو عاشقانه کرده ای..."

من دوستت دارم. وقتی بخاطر ِ من ساعت ها در نمایشگاه ِ نقاشی راه میروی! وقتی در خانه ی پدری ات مرتب از آشپزی ام تعریف میکنی ! وقتی همیشه وقت خداحافظی های طولانی چشمانت تر میشود...

من دوستت دارم. به سادگی و زیبایی ی چشم های درشت ِ قهوه ای روشنت! دوستت دارم وقتی دلم گرفته است و تو با لهجه ی تهرانی صحبت میکنی... خودت هم میدانی انقدر لوس و مسخره است که نمیتوانم جلوی خنده ام را بگیرم! دوستت دارم ! حتی وقت هایی که بلند بلند به آدرس دادن های من میخندی! وقت هایی که صدایت را شبیه من میکنی و میگویی " خب! نیایش که در راستای ِ کردستان ه! ما هم الان زیر اون پل بزرگه ی اول تهرانیم!! محسن بیا ما رو پیدا کن!!!"

دوستت دارم! وقتی در جاده بعد از رانندگی زیاد میگویی " چقدر خسته شدم! حالا وقت چیه؟؟" و من فوری میگویم " چایی!" و تو میزنی رو پیشانی ات و میگویی "ای خنگ ِ خدا !! چایی؟؟! ... وقت ِ بوسه عزیزم! بوس!" ... اصلا میدانی با همین خنگ خدا گفتنت چقدر عشق به سمتم گسیل میشود؟!

من دوستت دارم! از همان یک سال و یه شب پیش که رفتیم و نشستیم در آن کافه تاریک! همانجا که من روبروی ِ پیشخوان نشسته بودم و تو با خجالت و رودروایسی ِ خاصی گفتی " میشه جاهامون رو باهم عوض کنیم؟!" ... راستش را بخواهی از همان لحظه دوستت دارم! در این یک سال و یک روز لحظه ای بدون دوست داشتنت نفس نکشیده ام... حتی وقت هایی که دلم به قدر تمام دنیا گرفته بوده از تو ، بازهم بیشتر از یک ثانیه قبلش دوستت داشته ام...

دوست داشتن راکد نیست. در جریان است. مثل رودخانه. هرلحظه باید آبی نو ریخت در برکه ی دوست داشتن... باید این برکه را دریا کرد...


*این آهنگ برای ِ من عاشقانه ترین آهنگ دنیاست. چون اولین آهنگ دونفره ی زندگیمه. و البته بسیار صادقه برای من. شروع این عشق در اول ِ زمستون بود... :) گروه سون

به واقع بنده به درجاتی از دروج ِ امتحان گوارش نائل اومدم که دیشب خواب اسهال خونی میدیدم. بعد آخرای خواب تشخیصم عوض شد. متوجه شدم رکتوراژی ه نه اسهال خونی!!! :|

البته که بیمار هم خودم بودم! :|