ضربان ِ لبخندهایت

از هرچه در خیال ِ من آمد نکوتری

ضربان ِ لبخندهایت

از هرچه در خیال ِ من آمد نکوتری

۱۴ مطلب در اسفند ۱۳۹۴ ثبت شده است

1- خب واقعیت اینه که از خدا که پنهون نیست از شما چه پنهون ، ما روز 3 شنبه به دلیل اینکه نه کلاس داشتیم و نه درمانگاه و از طرفی اتاق عمل هم تعطیل بود ، صبح علی الطلوع رفتیم بیمارستان و حضورمون رو زدیم و بعد به طرز خیلی خفنی (!) جیم کردیم و رفتیم جیگرکی!!

حالا من صلاح رو در این میبینم که از حواشی این قضیه و نحوه رفتن ما به اون مکان منحوس چشم بپوشم و دیگه هنرنمایی های بی شائبه مون رو در چشم و چال مردم فرو نکنم! در ذیل هم مشاهده میفرمایید که جیگرها را میل کردیم و تمام !



ساعت 10 بود و یاران غار گفتن میرن بیمارستان که یه خودی نشون بدن و خروج بزنن که غیبت نخورن. منم یه هفته ای بود که مرجان میگف بریم بیرون ، بهش زنگیدم و گفتم پاشو بیا پارک بانوان منم میرم اونجا ! القصه رفتیم و دیداری تازه کردیم و باز عینهو ندید بدید ها دابسمش پر کردیم و حال و حول نمودیم و البته که یه خریت ِ بلاتشبیهی هم انجام دادیم! و اون چیزی نبود جز بستنی!! :| ینی الان که فکرشو میکنم نمیدونم با کدوم عقلی من رفتن بستنی خوردم رو جیگر!! :| یه مزه ی ... هم میداد که بیا و ببین! ماست بستنی بود!!! :| (آخه محصول قحطیه ماست بستنی؟؟؟ نه من از شما میپرسم!؟ ) خواهشا نگین اونا ماست بستنی تولید کردن شما عقلتون کجا بود! چون جوابی ندارم!

+در حال حاضر عکسی از اونا در دسترس ندارم! مرجان با گوشیش گرفت که ساعاتی پیش از روابط عمومیش درخواست کردم عکسو بفرسته ولی هنوز از اون مرکز جوابی به دست ما نرسیده! (چرا مسئولین پاسخگو نیستن واقعا؟؟ :| )


بعله! پیرو دو اتفاق فرخنده فوق بنده از 4 شنبه تا همین لحظه که در خدمتتونم گلاب به روتون تو مستراح لحاف تشک انداختم! ینی عملا روده بزرگ و حتی روده کوچیکم استعفا شون رو امضا کردن گذاشتن! هیچ مسئولیتی در قبال من قبول نمیکنن! اصن یه وعضی شده که گفتن نداره! :|


2- یک سندرومی هم هست به نام سندروم هندزفرییسم! یعنی ویران میکنه جیبتون رو! شما هی هندزفری میخرید هی خراب میشه هی یکی دیگه میخرید! واقعا نمیدونم چطوری خراب میشه آخه؟

میخوام یه موزه بزنم در طی سالهای آتی از هندزفری هایی که داشتم! امروز تو خونه تکونی میخواستم بندازمشون ها ! باز گفتم بیخیال ! باشه یادگاریه ! واللا ! :دی



3 - پیرو در افشانی هام تو کامنت دونی وبلاگ جولیک که در عکس ذیل مشاهده میکنید ، دوباره تاکید میکنم که آقا قول ندید! اگر قول میدید عمل کنید! زشته به خدا ! بده ! مردی گفتن ناسلامتی!



من نمدونم به خدا ! همه ی خلق ِ دنیا کار میکنن این شوعر ما هم کار میکنه! مرده شور اون کاری که 29 اسفند ماموریت داره رو باس برد ! 29 اسفند فقط مرحوم مصدق کار میکرد که اونم برا فرار از خونه تکونی بود ! واللا ! من که خونه تکونی ندارم که! باز 4 روز من تعطیلم این بشر پیداش نیست ! یه هفته است قول داده هرجور شده جمعه برگرده ! دیشب زنگ زده با هرهر و کرکر که نشد ! شنبه میام ! :| نِظری ندارم به واقع !

خب همین کارا میکنین باهاتون قهر میکنن دیگه! حرفم میزنی میگه یعنی دو صباح دیگه تو شب عید کشیک بودی من باید غر بزنم؟ :| یکی نیست بگه قیاس مع الفارق تر پیدا نکردی؟ من شب خواستگاری گفتم من کارم اینطوریه! میخواست نخوای! واللا ! تو که گفتی من کارم اورژانس نداره الان باید جوابگو باشی نه من :|

آقا اصن شماره یه وکیل خوب بدید من کارش دارم :دی


+این عمی جان هم فلسفه داره البته! عمو جان بوده تبدیل شده به عمی جان! عمو جان هم ادای یه بنده خدایی بوده! :|


4- سال نوتون پیشاپیش مبارک! شاد باشید و زیاد وبلاگ بنویسید و الانور را دوست بدارید و وبلاگش را بخوانید! :دی


+نفس های آخرت را هم بکش. دیگر دارد تمام میشود. من می آیم و جای همه ی بودن های تو را میگیرم. آخ که چقدر لذت میبرم وقتی میبینم کسی به تو توجهی ندارد...  آخ که چقدر قشنگ است این روزهایی که تو هنوز هستی ولی انگار هیچ وقت نبوده ای...

- :) واقعا گمان میکنی خوشبختی؟

+ معلوم است که هستم! مگر میشود بهار بود و خوشبخت نبود؟

- آدمها را ببین ! در روزهای من خوش اند... در تکاپو اند... زنده اند... تو که می آیی همه چیز تمام میشود... از همان لحظه ی اول آمدنت همه حس ها فرو مینشیند... مگر غیر این است؟

+آدمها در تلاشند چون منتظر من اند. اگر من نباشم هیچ تلاشی نیست...

- اما انتظار از وصال زیبا تر است. شادی در انتظار است. شادی در نیامدن توست. شادی در فکر کردن به توست... شادی در روزهای من است...

+پس چرا من که می آیم همه به هم تبریک میگویند؟ من خود عید ام ! چه بالاتر از عید پیدا میکنی؟

- بوی عید ! همان بویی که روزهای من میدهد !



شده ام عینهو یک ماده خرس قطبی! شب تا صبح خوابم. صبح تا شب ایضا! البته نه به این وضوح! دلیلش را هم گذاشته ام اینکه هرروز ساعت 7 باید بیدار شوم و بروم بیمارستان. و وای من چقدر صبح ها زود بیدار میشوم و وای چقدر گناه دارم و وای سلامتی ام به خطر افتاد و قس علی هذا !

وقتی هم اینقدر وای وای میکنم دکتر درونم میگوید : "پلیز کیپ کالم اند اسلیپ دیر!" من هم که از این سری آدمهایی که به شدت به دکتر درونشان احترام میگذارند میگیرم میخوابم همش!

شب ها ساعت 11 تا 7 صبح . عصر ها 2 تا 4/5 و دوباره شب ها... البته امروز روز آخری بود که رفتیم بیمارستان به حول و قوه الهی! تازه خیلی در حقمان لطف کردند و گفتند 15 ام بیایید! وای که باورمان نمیشد و ما و این همه خوشبختی محال بود به واقع!

الانم مامی و ددی رفته اند خانه ی عمو بزرگه و من نرفتم چون به شدت خوابم می آید و دارم میمیرم! یعنی یک جوری شده که از خواب که بیدار میشوم باز خوابم می آید... فکر کنم دارم میمیرم!

از فردا صبح که بیمارستان نیست مامان باز هم پرچم داره نهضت ساعت 7 صبح خواهد بود یقینا ! ساعت 7 صبح بیدار شو کمدت را مرتب کن! 7 صبح بیدار شو اتاق را جارو بزن! 7 صبح بیدار شو میز کامپیوترت دارد خفه میشود از شلوغی! وای که 7 صبح بهترین ساعت برای شیشه پاک کردن است ! :|

امروز داشتم به مامان میگفتم که اصلا در تهران اینطوری نیستم. ظهر ها خوابم نمیبرد و شب ها دیر میخوابم و صبح ها هم زود بیدار میشوم! خانه ی شما قرص خواب آور است اصلا ! مسکن است! هی میگوید بخواب بیبی! بخواب! البته یک چیز دیگر هم میگوید... گلاب به رویتان البته! اگر دارید چیزی میخورید نگویم... ها؟ تعارف میکنید؟ مطمئنید؟ باشد میگویم! ... خانه ی اینها هی رفلکس رفتن به مستراح ترشح میکند! شاید باورتان نشود ! در تهران روزی دوبار هم آدم رغبت نمیکند برود به اتاق فکر ولی اینجا من یا خوابم با دارم فکر میکنم! به همین برکت که داشتید میخوردید قسم!


بسیار تیغ دیده ام که یکی را دو تا کند

نازم به تیغ ِ عشق ، دو تا را یکی کند

...

"شمس تبریزی"



بعله ! اینم یه عکس توپ ِ دو نفره :))

برید صفا کنید باز بگید الانور بده! :دی


لوکیشن پل طبیعت

زمان : 3-4 روز پیش :)

*عنوان از مولانا

پیرو پست گذشته ، 4شنبه با وجود اینکه کنفرانسم در حد عالی نبود و همان خوب هم از سرش زیاد بود، مثل یک زززززن رفتم روبروی دکتر شین ایستادم و گفتم شنبه میخواهم غیبت کنم!

او هم مثل یک مررررررررد جلویم ایستاد و گفت بعدا اگر نمره ات کم شد گله نکنی! گفتم یعنی قصد کم کردن دارید؟ گفت نه! خودت کم میشوی! :|

بچه ها میگفتند شنبه گفته که خانم الانور زاده قطعا ضرر خواهد کرد! :|

به طور خیلی رسمی صحه ای گذاشته بر تهدید 4 شنبه اش! الان هم تازه از راه رسیده ام و به شدت خوابم می آید و دو مبحث کنژکتویت و اورژانس های چشم را هم که شنبه تدریس شده نخوانده ام! البته با علم به اینکه فردا دهنم سرویس خواهد شد به واقع  و انقدر از من سوال میپرسد که من بگویم غلط کردم رفتن تهران سر خانه و زندگی ام! من غلط کردم ازدواج کردم! اصلا غلط کردم یک رشته ای رفتم که تعطیلی ندارد! ای مرده شور ِ مرا ببرد راحت شوید همه ی تان! واالا!


+همش این آهنگ عنوان تو ذهنم مرور میشه! اعصاب نذاشته!

چهارشنبه همین هفته که یقینا فردا نه پس فردا فرا خواهد رسید ، کنفرانس مبسوطی در مورد فارماکولوژی رایج چشم دارم. میخواهم کنفرانسم انقدر عالی باشد که بعدش بتوانم با افتخار سرم را بالا بگیرم و بروم زل بزنم در چشم های دکتر شین و مثل یک ززززن بگویم که وظیفه اش است بگذارد من شنبه کلاسم را غیبت کنم! و اصلا هم به این فکر نمیکنم که شاید کنفرانسم را آشغال ارائه دهم و او قبل از هرگونه اقدامی طبق معمول مرا بشوید و بگذارد بیرون از پنجره کلاس که خشک شوم! با تمام این اوصاف هنوز یک دهم اسلایدهایم را آماده نکرده ام و هم اکنون هم دو ساعت است که دارم آرشیوی که نسرین جان از بلاگفایم به اینجانب اهدا نمود را مطالعه میکنم و هعی مثل حیوانی مهربان و گوش دراز کیف میکنم و هی با خودم میگویم عجب خوب بلاگری بوده ام من و هی مسخره اش را از توی ظرفش در آورده ام حتی!

عنوان هم عنوان یکی از پست های گذشته ام بود که الان خواندم و کلی با آن حال نمودم! بلیا ! :|

دیروز درمانگاه چشم با دکتر میم بود. اولین باری بود که دکتر میم رو میدیدم. تا ساعت 11 کلاس داشتیم با دکتر شین بعدش باید میرفتیم درمانگاه. ما که رسیدیم دکتر اومده بود و 5 تا مریض رو هم صدا کرده بود تو اتاق. (ما گروهمون 5 نفره) خلاصه ما رفتیم تو اتاق و خیلی شلوغ شد.

دکتر میم به طرز عجیب و غریب و زاید الوصفی "فس فس" میکرد. ما که رفتیم مریض ها گفتند 20 دقیقه است اومده ولی هنوز مریض شماره یک رو داشت ویزیت میکرد. ما رو که دید شروع کرد به صحبت... "به این میگن دستگاه لیزر! چقد با لیزر آشنایی دارین؟ پزشکی کلا داره رو به فیزیک پیش میره! کاشف لیزر دکتر جوان بوده که یک فرد ایرانیه و ..." قس علی هذا ! نمیخوام بگم چرت و پرت ولی خیلی بی ربط صحبت میکرد. ما هم دورش واستاده بودیم و گوش میکردیم.

یک کم گذشت و مریض شماره دو در حال ویزیت بود که یک مرد جوان که از اول روی تخت نشسته بود اومد جلو. شماره ای که دستش بود 5 بود. به دکتر میم گفت  " دکتر بجنب دیگه! ظهر شد! چیکار میکنی؟ از یه ربع به 11 اومدی الان 11 و 40 دقیقه است هنوز دو تا رو هم ویزیت نکردی!"

دکتر هم گفت  "برو بشین آقا ! نظم اینجا رو بهم نریز! من هم مریض دارم هم دانشجو!"

پسره گفت : " ینی چی آقا؟ مگه مردم علاف اند؟ اینا برن یه جای دیگه یاد بگیرن! " ( ما رو میگفت هااا :))) )

دکتر هم گفت : "اینجا اول آموزشیه بعد درمانی! میخواست بری مطب! بعدش هم مشکل داری برو به رئیس بیمارستان بگو! حرمت مطب و کلاس رو نگه دار! "

پسره هم گفت  : "مسخره کردین خودتونو ! " دکتر هم کم نیورد و گفت :" مسخره هفت جد و آبادته !! " :| حالا دوربین رو پسره زوم میکنه که از در خارج میشه و بعد صدای گوووووووووووووووووووووومب رو داریم که در در این صحنه به شدت بسته میشه! حالا تو راهرو مریض های اتاق های دیگه رو میبینین که از اتاق ها خارج شدن تا ببین این انفجار صدای چی بود و کدوم بیماری اینطوری از دکترش تشکر کرد !! :)) :|

صدای دکتر میم هم از پشت در میاد که داد میزنه " بی شعور ِ کثافت ِ الدنگ!!!!" :| :)))))

خب بهتره از سناریو نویسی دست برداریم و بطور کاملا خلاصه بگیم که تا ساعت 2 چه اتفاقی تو مطب دکتر میم افتاد!

نصف نگهبانها و مسئولین درمانگاه به مطب احضار شدن! 46 بار اون مریض آدم روانی و مشکل دار و بی ادب و تربیت نشده خطاب شد! 15 بار دکتر گفت که بخاطر این سانحه مریض هاش سکته ناقص کردن! 6 بار به ما اشاره کرد و گفت دیگه دستمون به طبابت نخواهد رفت! 3 بار گفت اگه کسی تو این مکان نا امن من رو مورد اصابت سلاح سرد از جمله چاقو و قمه و امثالهم قرار بده کی پاسخ گوئه؟ و نهایتا 4 بار به سقف اتاق اشاره کرد و گفت در اثر بستن در یک سری ریزگرد تولید شده که به احتمال خیلی زیاد این ریزگرد ها باعث میشه در آینده ما سرطان ریه و پستان (!! اینو کجای دلم بذارم آخه؟؟!) بگیریم! :|

تا عصر هم هر مریضی که میومد میگفت من اگه جلو اینو الان نمیگرفتم این تخلیه نمیشد میرفت تو خیابون به ناموس شما تجاوز میکرد!!!! :|

بعد آها ! یه چیزی یادم رفت! برگشته میگه : این آدم اگه روانی شده نشون دهنده اینه که رئیس جمهورش روانی بوده! وزیر کشورش روانی بوده! نماینده مجلسش روانی بوده!!! :)))) ای خدا !!! به کی بگم خب من ؟؟! :)))

خلاصه یک شکایت نامه از طرف بیمارستان تنظیم کردن که از یارو شکایت کنن که نظم درمانگاه رو بهم ریخته!

امروز صبح با دکتر شین درمانگاه داشتیم زودتر رفتیم هنوز دکتر نیومده بود. ما تو اتاق بودیم دکتر میم با دوتا افسر اومد تو اتاق! برگشته به اونا میگه این ترکهایی که رو دیوار میبینین به خاطر اصابت در ایجاد شده!!! حاضرم قسم بخورم اون ترکها از قبل رو دیوار بود!! :|


هیچی دیگه! نمیدونم آخر و عاقبت شکایتش به کجا رسید! مسلما طرف رو هم اعدام نمیکنن نهایتش یه تعهدنامه ای چیزیه! من قبول دارم کارش درست نبود ولی وجدانا بیایید انقد یه قضیه ای رو الکی جدی نکنیم! واللا ! :دی

+آدم قارتی به آدمی میگن که خیلی بلوف میزنه و زیادی به چیزی پر و بال میده! محسن همیشه به من میگه قارتی! :)) قضیه رو هم که براش تعریف کردم میگه استاداتون قارتی اند که شما ها قارتی شدین دیگه!! :| :دی

این بار آخری که دیدی صدایم لرزید... خواسته بودم چیزی بپرسم... خواسته بودم بپرسم تا به حال زن بوده ای؟...

تا به حال شده طاق باز روی تخت دراز بکشی ، به سقف ِ پوچ ِ اتاقت نگاه کنی و آن مایع شفاف ِ شور مزه ی آشِنا ، مثل ِ رودی آرام و گرم راه باز کند از گوشه چشمانت؟

شده تری ِ گرمش را روی شقیقه ات حس کنی و اندوه ِ دلت نگذارد جلویش را بگیری که گوش هایت را قلقلک ندهد؟

آیا شده اشکهایت برود از پشت ِ گوشَت جاری شود طوری که موهای بلندت را خیس کند و تو همانطور به سقف خیره بمانی و بغضت هنوز آزارت دهد؟

شده دلت بخواهد این لَختی و سکون تا آخر دنیا ادامه پیدا کند و این تری از چشمت تا وسط موهایت تمام نشود؟

تا بحال شده یاد بگیری عصبانیتت ، اندوهت ، دل تنگی ات ، دل شکستگی ات ، دل خوری ات و هزار بار دلت را اینطور آرام و بی صدا رام کنی؟

تا به حال زن نبوده ای نه؟

پس بیا بگذریم... نمیفهمی چه میگویم...

ای ما و صد چو ما ز ِ پی ِ تو خراب و مست

ما بی تو خسته ایم

تو بی ما

چگونه ای؟؟


"مولانا"


سه شنبه ها روز جراحی ِ دکتر شین ه. امروز نوبت گروه ما بود که باهاش بریم. ساعت 8 رفتم تو بخش و  شرح حال یکی از مریض ها رو گرفتم که البته به گفته ی خودش عمه ی یکی از اتند هامون هم بود !!! (چه فحش ها که قبلا ما به این عمه خانم ِ فرهیخته نداده بودیم!! چه زحمت ها که برای ِ ما نکشیده بودند ایشون!! :)) ) بعد به دلیل ذیق وقت و اینکه استاد رفته بود اتاق عمل وقت نکردم شرح حالش رو مکتوب کنم.

قبلا دیده بودم که مریض ها رو از یکی از سالن ها میبرن تو اتاق عمل. رفتم همونجا و سرم رو انداختم پایین برم تو. (البته اصلا شباهتی به فیلمها نداشت! در که باز میشد اولش یه سالن خالی بود با سه تا در دیگه که بسیار شباهت میداد با غسال خونه. ) بعد از در بزرگ تر وارد شدم که منشی اتاق عمل اومد گفت : سیاهی کیستی؟

گفتم از سرخوشیم نیومدم خانم جون! دانشجوی دکتر شین میباشم. گفت تشریف ببر بیرون بیمارستان کلا (!) از در پذیرش بیا تو ! این ورودی مال بیمارهاست ! هیچی دیگه رفتم بیرون و دوباره از پذیرش این طرفو بگرد اون طرفو بگرد یه دری پیدا کردم روش زده بود اتاق عمل! گفتم اکی دیگه! همینه لابد! رفتم زنگ زدم بعد از اندی یه مرد سیبیلو اومد درو باز کرد که دقیقا خود ِ آقای متصدی سردخونه بود فک کنم ! :| گفت چی میخوای بچه؟ گفتم : آقا دانشجو ام خیر سرم ! دوست ندارین نمیام هااااا

گفت این در ِ مخصوص پزشک هاست ! برو از یه در دیگه اونطرفه ! خب بخیال شیم از اینکه در بعدی مخصوص ِ دانشجوهای پسر بود و اجازه بدین که برسیم بالاخره به در ِ خودمون ! :| رفتم تو و دیدم یه خانمی داره لباس عوض میکنه و لباس سبز میپوشه. گفتم خانم جون من لباس ندارم خودم ! چی بپوشم؟ گفت صبر کن صدا کنم خانم مسئولشو. خانم مسئولش یه خانم مسن بود با مقنعه ای که 90 درجه تو سرش چرخیده بود. اومد یه دست لباس آبی بسیار زشت و گشاد که در عکس ذیل مشاهده میکنید ، داد دستم! شلوارش رو روی شلوارم پوشیدم و مانتوش رو هم روی روپوش ِ سفیدم. گفتم اشکال نداره مقنعه ام رو عوض نکنم تو رو خدا؟؟؟ گفت نه انشاا... که بهت گیر نمیدن.

هیچی جاتون خالی سرمو انداختم رفتم بیرون! یه راهرو بود که چند عدد اتاق اینورش بود و چند تا اتاق عمل هم اونور. البته لازم به ذکره که وقتی از رختکن خارج شدم دقیقا در ِ بغلی دری بود که اول ِ اول ازش اومده بودم تو و بیرونم کرده بودن ! :| همینطوری سلانه سلانه میرفتم اتاق عمل دکتر شین رو پیدا کنم که یه فریادی از اندرون ِ یکی از اتاق ها من رو احاطه کرد که " خاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااانم! این چه وضعشه؟؟؟؟ گفتن روپوش رو عوض کن نگفتن رو همون بپوش که!!!!"

بعله! اینجا دوربین من رو نشون میده که کانهو (املا؟ :| ) موشی به درون لانه خزیدم و چه بسا دویدم و اون خانمه هم مقنعه رو داد دستم و گفت اگه از اول اینو سرت میکردی نمیفهمید! حالا هم عوض کن! بله! حالا هم ایش ایش و اه اه و پیف پیف های من رو داریم که مسلما راه به جایی نمیبره!




با توجه به عکس فوق دیگه نیازی نمیبنم بیش از این توضیح بدم که مقنعه هه رو کلا 5 ساعت با دست گرفته بودم که از سر نیفته و مانتوش هم چقد گشادم بود :|

خلاصه رفتم اتاق عمل! اتاق عمل نبود که میدون جنگ بود! انقد که جمعیت زیاد بود اونجا! هرکسی هم برا خودش یه کاری میکرد. دکتر شین هم مسئول گیر دادن به ملت بود! " ست ِ عمل رو درست باز کن اول اینطرفیه! چند سال داری کار میکنی هنو یاد نگرفتی؟" " چسب روی گان مریض رو درست بزن! 5 درجه انحراف داره از معیار اصلی!!!" " پات رو درست بردار بذار اونور پایه میکروسکوپ!!" " اوووووووووووووووووی! ته مقنه ات خورد به سرم! آن استریل شدی!!! برو بیرووووون!! " (واقعا موندم که مثلا مقنعه اش استریل بود؟؟! :| )

عمل آب مروارید اول رو شروع کرد و بچه ها هم سر رسیدند. حالا بگذریم از اینکه این یه مریض از دستمون در رفته بود و شرح حال نگرفته بودیم ازش و هممون رو حین عمل و بعد عمل شست و پهن کرد و هنوز خشک نشدیم البته! از این هم بگذریم که کلی به من گیر داد که چرا شرح حال مریض رو مکتوب نکردی قبل عمل و من وسط عملش رفتم شرح حال رو به یک پلشتی (!) ِ زاید الوصفی مکتوب کردم!

الان تنها چیزی که ذهن منو درگیر کرده اینه که نکنه اون مقنعهه شپشی باشه و موهام شپش بگیره؟؟؟ چه خاکی به سرم بریزم به واقع؟! :((