ضربان ِ لبخندهایت

از هرچه در خیال ِ من آمد نکوتری

ضربان ِ لبخندهایت

از هرچه در خیال ِ من آمد نکوتری

۱۳ مطلب در تیر ۱۳۹۴ ثبت شده است

نجمه کنارم نشسته بود و میگفت یک خواستگار خیلی بااخلاق و خوب و ایده آل و همه چی تمام دارد. متقاعدش کنم که ازدواج کند...

گفتم چرا نمیخواهی ازدواج کنی؟ گفت هنوز از مجردی ام لذت میبرم. دوست ندارم مسئولیت بپذیرم. دوست ندارم کسی وارد زندگی ام شود...

خواستم بگویم ولی ازدواج خیلی خوب است. آدم را آرام میکند. آدم وقتی کسی را بیشتر از خودش دوست دارد مهربان میشود. بزرگ میشود. درس یاد میگیرد. هدف دار میشود. اصلا خانم میشود... باور کن خواستم اینها را بگویم ولی نگفتم... یادم افتاد به 7 ماه پیش به قبل ترش. به فراغی که داشتم به راحتی فکرم ... به ... یادم افتاد که چند شب بعد از آن را با گریه خوابیده ام... منی که تمام زندگی ام فکر میکردم گریه کردن را غیر از برای مناسبت ها بلد نیستم... فکر کردم که چقدر نگران بوده ام؟ چقدر به خدا به کائنات به همه چیز رو انداخته ام؟ چقدر خیره شده ام به صفحه ی گوشی... چقدر دلتنگ بوده ام... چقدر مچاله شده ام از تنهایی؟... میدانید وقتی کسی نیست خب نیست! این نبودنش قطعی است همیشگی است. نه خودش هست نه خیالش نه دلهره اش نه صدایش نه خاطره اش... خصوصا خاطره اش... یک آدم تنها چه میداند زندگی کردن در شرایطی که از هر خیابان شهر که رد میشوی باید خاطره هایت را مرور کنی یعنی چه؟...

نه اینکه پشیمان باشم... نه... ولی سخت است... هرکه فکر کند ازدواج بهشتی است که همه ی خوبی ها را باهم دارد اشتباه میکند... در شرایطی که طرفت را دوست نداری و دوستت ندارد ازدواج جهنم است. در غیر این صورت هم بهشت نیست! باور کنید نیست! یک شرایطی است که خوبی دارد اما بدی هم دارد. عشق دارد اما حس خفه کردن ِ طرف مقابلت وقتی که تو در اوج ِ احساس و هیجان داری در مورد مهم ترین مسئله ی حاضر حرف میزنی و او بی تفاوت پول بنزین ماشینش را پرداخت میکند هم دارد! خنده دارد اما گریه هم دارد. رویای آینده را دارد اما دلهره ی فردا را هم دارد.

هرکس بیاید بگوید من در زندگی مشترکم هیچ مشکلی نداشتم چرند گفته. یکی کار ندارد. یکی تحصیلات ندارد. یکی سربازی نرفته. یکی پدر و مادرش برایش تصمیم میگیرند. یکی مشکل خانه دارد. یکی آبش با طرف در یک جو نمیرود و ... هزار و یک مسئله. مسائل کوچک ِ کوچکی که وقتی شما مجردید به تنهایی خیلی راحت حلش میکنید ولی وقتی دوتا شدید دیگر مسئله ی کوچکی نیست! مسئله ی بزرگی است که شما سر آن با همسرتان اختلاف دارید. کی برویم مسافرت ، فرش خانه مان چه رنگی باشد. تلویزیون را کجا بگذاریم. کی هم را ببینیم. پدر و مادر همسرتان کی میخواهند بیایند خانه تان و... اینها همه بچگانه است ولی در حالیکه شما یک نفر باشید برای تصمیم گیری...

میدانید اینکه من الان بگویم گذشت کنید حرف درستی نیست. آدم وقتی سر همه چیز گذشت میکند یک جایی به بعد خسته میشود. دیگر میگوید نه. یک بار هم حرف من! اینجاست که جر و بحث ها شروع میشود. همسرتان عادت کرده شما از نظرتان بگذرید. شما گذشته اید چون نمیخواستید جر و بحثی بشود. اما حالا دیگر نمیتوانید...

اینها یک گوشه از مشکلات تاهل است. تاهل هزار و یک مسئله دارد که تجرد ندارد. حکایت بچه داشتن و نداشتن است. نداشتنش یک غصه است . داشتنش هزار و یک غصه!

البته ننوشتم این مسائل ِ درهم و برهم را که بخواهم تخریب کنم مسئله ی ازدواج را. نوشتم که بگویم اگر هنوز خیلی خوب بلد نیستید با یک سری تفکرات مخالف خودتان که از قضا فکر میکنند کاملا صحیح اند ، کنار بیایید ، با همان تنهایی خودتان خوش باشید. سودش از ضررش بیشتر است...


تولد خواهر شوعرم بود! :دی
تو رو خدا حال میکنید من چقده خوبم؟؟! آیا کسی هست که به من ایمان نیاورده باشد هنوز؟؟! :دی

اگر تمام توافق نامه های دنیا هم به امضا برسد
من حاضر به توافق ِ دوری از تو نخواهم بود...
ما که سر ِ مسائل جزئی بحث نمیکنیم!
چشمانت خط قرمز ِ من است!
آنها را نمیگذارم از قلمرو ام خارج کنی...

قبل ِ افطار تو اتاقم کپیده بودم (از بس محسن از این اصطلاحات استفاده میکنه کلا ادبیاتم عوض شده :| :| ) مامان اومد در رو باز کرد گفت : "پاشو حاضر شو بریم باغ اونجا افطار کنیم!!" (الان میگم باغ خودم خنده ام میگیره! :| )

گفتم" ول کن مامان جان 70 کیلومتر بکوبیم بریم 70 کیلومتر برگردیم که چی مثلا؟؟؟! من نمیام بابا! " گفت " نیره شون میخوان بیان اینجا تنها وامیستی چیکا کنی؟" گفتم " حوصله ندارم میخوام بخوابم. خودتون برین"

کمی غرغر کرد و به روحیه ی اجتماع گریزانه ی من فحش داد و بهم گوشزد کرد که هیچ وقت آدم نمیشم و در رو بست.

ساعت 10 بود زنگ زدم بهشون گفتم کجایین؟ گفت 20 دقیقه دیگه میرسیم...

هنو گوشی رو قطع نکرده بودم زهرا (خواهر شوهرم) زنگ شد گفت " نفیسه ما داریم میریم شهربازی. حاضر میشی بیایم دنبالت؟" گفتم : "شهر ِ بازی؟؟ (با لحن ارسطو :دی) " گفت "آره" گفتم " کی حاضر باشم؟؟! :دی" گفت : "5 دقیقه دیگه جلو درتون باش!"

جای دوستان خالی! :دی گفتیم بریم سوار اون U ها بشیم! (اسمشم نمیدونم بدبختی! :دی نوشته بود اسکیت ولی من ربطشو نفهمیدم :|) بعد من گفتم میرم روی صندلی اونطرفی ِ میشینم که روم به جمعیت ِ پایین نباشه! رفتم اونور نشستم بعد پسره که اومد کمربندمو ببنده ،چرخوندش من دقیقا افتام رو به جمعیت!! مدیونید فکر کنید که بحظه ای که از اون بالا ول شدیم من ترسیدما !! ولی انقد جبغ کشیدم گلوم الان درد میکنه :| بعد حالا اومدیم پایین مادرشوهرم هرهر میخنده میگه من انقد به قیافه ی نفیسه از این پایین خندیدم که خدا میدونه!! فقط نفیسه دیده میشد!! :| :|

هیچی دیگه الان تازه رسیدم خونه ، مامانم خوابه مطمئنا بیدار شه ، دست میندازه دهن منو جر میده!! :))

بعد حالا اون به کنار ! اومدم آن شدم دیدم نماینده مون تو تلگرام نوشته فردا کلاس ساعت 8 صبح! :| آقا من خوابم نمیاد الان! خب فردا چیجوری بیدار شم خب؟! چیجوری؟! :|

شبکه نمایش داشت یکی از این سینمایی دوزاری خارجی های مربوط به سالهای 1980 رو پخش میکرد! (مثل همیشه!) به بابا گفتم " دقت کردین خیلی وقته صدا و سیما یک فیلم خارجی درست و حسابی پخش نکرده؟"

سرشو تکون داد و گفت " آره همش چرته! نمیدونم اینا رو از کجا میارن!"  گفتم " میگردن ارزون ترین و بنجول ترین فیلمهایی که هر کشوری میفروشه رو میخرن!" گفت : "نه احتمالا تو هرکشوری یه نفرو دارن که خونه اش روبروی ِ صدا سیما ی اونجاست بعد هرفیلمی که صدا و سیما میندازه تو سطل آشغال خیابون اون نفره فوری میره برمیداره میاره ایران!!!" :)))

خندیدم و خیلی جوگیر مدارانه گفتم : "من چند تا فیلم آمریکایی خوب مال 2014 و 2013 دارم ولی خب نمیدونم چرا لپ تاپم زیرنویس هاش رو نمیخونه" (البته همین که از دهنم دراومد بلافاصله پشیمون شدم ها ولی خب چه فایده! :| )

گفت : " نه زیرنویس که خوب نیست... دوبله خوبه..." گفتم : "آره زیرنویسه بدرد شما نمیخوره.... :| " ... گفت : "یعنی بدون سانسوره دیگه نه؟" گفتم : "آره [آیکون زدن بر فرق سر همزمان!!] ... گفت : "خب بیار فلش بزن به تلویزیون شاید اینجا خوند! پاشو!"

:| :| :|

دینگ دینگ دینگ! اینجا بود که زنگ در به صدا دراومد و شانس من خوند!!!! خب پدر من! من فیلم بدون سانسوری که خودم هنو ندیدم رو بیارم تو تی وی پخش کنم بعد با شما تخمه بشکنم؟؟؟ :| ... خدا کنه فردا یهو یادش نیاد اگرنه واقعا نمیدونم چه گلی باید به سرم بگیرم!

اواخر اسفند بود. با خانواده اش رفته بودیم بیرون. ساعت 10 شب گذشته بود که این طرف اوتوبان ماشین پدرش را نگه داشت و گفت که ماشینش آن طرف اوتوبان است ما برویم خانه او برود ماشین را بیاورد. در را که بست ، سرش را آورد نزدیک شیشه عقب و گفت " تو نمیخوای بیای؟"

من؟ فقط منتظر همین جمله بودم. در را باز کردم و رفتم پایین. دو تا پله از پل هوایی که بالا رفتیم بی هوا باران شروع شد. از همان باران هایی که 20 دقیقه با شدت میبارد و بعد تمام میشود. پدرش چراغ داد که دختر مردم را در این هوا لازم نکرده با خودت پیاده ببری... گفت " میری باهاشون من خودم بیام؟" ... گفتم " نع!" از همان نه های با عین که یعنی وقتی میگویم نه یعنی واقعا نه! ... دست تکان داد که دختر مردم عقل درست و حسابی ندارد ، شما بروید!

یادم می آید آن طرف خیابان در پیاده رو که راه میرفتیم باران دقیقا میخورد به صورتمان ...  گفتم " کاش از اوتوبان رد میشدیم!! حفاظ که نداشت وسطش! کلی هم فاز میداد!" گفت " آره خب ! بعدش هم میرفتیم اون دنیا کلی هم فاز میداد! ... البته من که نمی اومدم! ولی خب تو میتونی الانم دیر نشده رد شو! برو اونور دوباره برگرد!" گفتم " میرم ها ! " گفت " تو غلط میکنی! من گذاشتم تو برو... نفیسه جان میشه بیای اینطرف؟" گفتم "نترس بابا !درسته من یه خرده دیوونه ام ولی نه انقدر که یهو خودمو پرت کنم تو خیابون!" خندید و همانطور که داشت جایش را با من عوض میکرد گفت " نه عزیزم اینجا جوهای آبش موش داره الانم بارون میاد میترسم یهو موش در بیاد از توی جو بپره جلو پات ..."

الان که به آن سفر فکر میکنم روشن ترین خاطره ای که ذهنم است همین 10 دقیقه است... خیلی جالب است که عادی ترین مسائل بعد ها بشود بهترین خاطره ی آدم از یک سفر... من همیشه چیزهایی یادم می ماند که هیچ کس یادش نیست... دیروز بود نیره داشت میگفت فلان جا درخت افتاده روی کابل برق و برق قطع شده، گفتم مثل داستان ِ دوکاج! تایید کرد. گفتم "نیره یادت میاد؟ کلمه ی جدید درسش تامل بود!" چشمهایش گرد شد و گفت تو واقعا یه چیزیت میشه!

نمیدانم چرا دارم این چیزها را مینویسم ولی این را میدانم که آدم باید از هر دقیقه از باهم بودنها استفاده کند... بعد ها که بشود اکثر ِ هم آغوشی ها و بوسه ها و خنده ها و رستوران و کافی شاپ رفتن ها و گل خریدن ها فراموش میشود ... اما یک پیاده روی ِ شبانه در حاشیه ی یک اوتوبان ِ شلوغ ِ تهران که حتی اسمش را نمیدانی ، در حالیکه باران نمیگذارد چشمهایت را باز کنی ، محال است فراموش شود...

کاش خدا تو این شبها به هممون آرامش ِ دل بده...

آرامش از همه چیز مهم تره...

میخواستم دعا کنم سلامتی به هممون بده ... دبدم وقتی سالمم ولی چیزای دیگه ندارم خوشحال نیستم. میخواستم دعا کنم عشق بهمون بده دیدم وقتی عاشقم ولی دورم خوشحال نیستم. میخواستم دعا کنم زندگی در کنار ِ عشقمو بهم بده دیدم وقتی با اونم ولی غصه ی مامان و بابامو دارم خوشحال نیستم... من واقعا نمیدونم چه اتفاقی بیفته دیگه حتما خوشحالم و آروم... ولی خدا اینو میدونه... ازش میخوام به شماها و به من آرامش بده... امسال فقط برامون چیزهایی رو رقم بزنه که دلمون رو گرم کنه و روحمون تحت فشار و ناراحتی نباشه. لبمون بخنده...

لبخند ِ تو به جان ِ من انداخت آتشی...

لطفا به "بوصـــــــه" شعله ی آن را زیاد کن

گفتی : "هجای بوسه به سین است بی سواد!"

باشد ! ولی مرا "عملی" با سواد کن !

"احسان پرسا"


حقیقتی که وجود داره اینه که زندگی با غذا خیلی از زندگی بدون ِ غذا قشنگ تره :)))

+با دوستان رفتیم افطاری بعد ِ کلاس ِ آریتمی ! :دی

++برا دیدن عکس برید تو خود پست. اینجا خوب نشون نمیده :| ... سارا پس چی شد این قالب ِ ما بابا جان؟ :))


مرده شور ِ استادی رو که اگه فلشش باز نشه و اسلایداش نباشن کلاس رو کنسل میکنه ، باس برد ! :|