ضربان ِ لبخندهایت

از هرچه در خیال ِ من آمد نکوتری

ضربان ِ لبخندهایت

از هرچه در خیال ِ من آمد نکوتری

۸ مطلب در آذر ۱۳۹۴ ثبت شده است

ساعت 1 و بیست دقیقه نیمه شبه. محسن یک ساعتی میشه که رفته خوابیده. من تو سالن دراز کشیدم روبرو لپتاپم و دارم خط افتضاح یکی از بچه ها رو میخونم که یه سری چرت و پرت راجع به بیماری کرون و کولیت اولسرو نوشته. اینکه میگم چرت و پرت واقعا چرت و پرته... بیماری IBD در قوم یهود بیشتر از سفیدپوستان آمریکای شمالی است ! :|

یک پاکت شیر رو جوشوندم و مایه زدم. روش پتو مسافرتی انداختم. گوشه آشپرخونه است. ظرف کیک و قابلمه ای که توش ذرت مکزیکی درست کرده بودم هم توی سینک ه. حوصله نکردم بشورمشون... استاد آمارمون گفته هرکی سه شنبه نیاد سر کلاس حذفش میکنم... ولی من که 3 جلسه غیبت ندارم... این خیلی ظلمه... من دوست ندارم شب یلدا تو راه باشه... از سر شب که خبرشو تو تلگرام خوندم همینطوری یه بند برا محسن غر زدم. هرچی میگه بابا ما هم دانشجو بودیم استاده یه جرفی زده انقد جدی نگیر... به خرجم نمیره... دست خودم نیست...

برا شب یلدا عموم رو دعوت کردم بیاد خونمون. تنها فامیل من تو تهرانه. خودش هم تنهاست. زن و بچه اش مشهدند. این عموم رو خیلی دوست دارم... گفت اگه ماموریت نداشته باشم میام...

فردا زنگ بزنم نیره ببینم میتونه به جام بره سر کلاس یا نه... اول ب مرجان گفتم. اولش گفت میرم. یعنی خودش پیشنهاد داد ولی بعدش که دید من جدی ام جا زد... البته کلاس داشت همون ساعت... ولی من بودم بالاخره یه جضوری میزدم دیگه... نمیدونم والللا شاید انتظار زیادیه...

فرم مهمانی رو پر کردم... نمیدونم چی میشه... محسن میگه شده 8 میلیون ترمی بدم هم میارمت... نمیدونم چی میشه... اصلا من کی انقد سرم شلوغ شد؟... داشتیم بچگیمونو میکردیم دیگه... واللا...

رفته بودیم هفت حوض که مانتو بخرم. مغازه ها را زیر و رو کردیم آخرش هم مانتوی درخوری پیدا نشد. یک بارانی ِ مشکی خریدم که این همه راه دست خالی برنگردیم. (البته خیلی این همه راه نبود ولی خب!) شب بود و سرد . مغازه های فست فودی پشت سر هم قطار بودند. محسن گفت "بریم پیتزا بخوریم؟" گفتم بریم.

نشستم پشت میز و محسن رفت سفارش بدهد. طول کشید که بیاید. بعد که برگشت گفت " پاشو بریم بیرون بشینیم" پیتزا را گرفتیم و آمدیم بیرون روی سکوهای خیابان نشستیم. گفتم " چی شد یهو؟" گفت "خوشم نیومد از محیطش" گفتم " با یارو فروشندهه حرفت شد؟" گفت " نه بابا . یکی از مشتری هاشون خیلی آدم عوضی ای بود. همش چشمش اینطرف اونطرف بود. هی میگف این یکی رو چقد تیکه است و اینا... شانسش خوند تو اونطرف نشسته بودی به تو چیزی نگفت اگرنه همونجا آویزونش میکردم"

گفتم "بیخیال بابا. یخ کرد" ... یک خانم و پسر و دخترش هم در کنارمان سیب زمینی سرخ کرده میخوردند. صدایشان بالا گرفت. پسرک 15-16 ساله بود. یهو داد زد " اصلا من نمیخورم. بعدش هم سیب زمینی ها ریخت کف پیاده رو..."

میخواستیم بلند شویم که دخترک فال فروش 5-6 ساله ای آمد روبرویمان و به محسن گفت " فال بخر" این جمله ی دو کلمه ای را که میگفت همانطور به بدنش کش و قوس میداد. از همان لوس کردن های بچگی که همه مان خوب بلد بودیم. مقنعه سفیدش برایش تنگ بود. کشیده بود تا آخر و گونه های سرخش زده بود بیرون.

محسن گفت " آخه من فال نمیخوام" گفت :"بخر دیگه!..." به من اشاره کرد و گفت " برا این بخر!" ... محسن گفت : "چنده؟" ... گفت " هزار" ... محسن گفت : " پولشو میدم ولی خب فال نمیخوام" ... اسکانس را از کیفش درآورد . دخترک گفت " چرا فال نمیخری؟" گفت " چون سواد ندارم بخونم" ... "خب بده این بخونه برات " ... "اینم سواد نداره خب" ... به من نگاه کرد و گفت "راست میگه؟"  بهش چشمک زدم ... گفت " بفرما ! میگه سواد دارم!" محسن گفت " حالا بیا اینو بگیرفالش رو خودت بخون دیگه" ... پول را گرفت و رفت سراغ دو نفر بعدی...

بلند شدیم. محسن گفت " حالا میره همینو میده به شکیب.." ... من به سیب زمینی های ریخته کف پیاده رو نگاه کردم...

نمیدونم چه رازی تو این داستان نهفته است. نمیفهمم رابطه ی این دوتا قضیه رو. من قبل ازدواج از این سری دخترهایی بودم که گریه کردن یاد ندارن. خیلی کم پیش میومد گریه کنم. ولی الان یه ساله که به طرز عجیب غریبی با گریه کردن رفاقت پیدا کردم!

نه اینکه فکر کنید مشکلات زندگیم بعد ازدواج بیشتر شده نه ! قبلش هم زندگیم بی مشکل نبود الانم خیلی مشکل دار نیست! در حد نرم یه زندگی معمولی! ولی دلم نازک شده انگار!

بعد اینطوریه که خیلی بی مناسبت شب های زیادی دلم میخواد گریه کنم! مثلا از غروب با خودم میگم ای کاش امشب یه موقعیتی پیش بیاد بتونم گریه کنم!! منتظر یه جمله ام که جایی بخونم ، یه شعر ، یه آهنگ ، یه دیالوگ یا هرچی که بهم کمک کنه گریه کنم!!

الانم این عکس رو تو وبلاگ نسرین دیدم و اشکام لغزید پایین. رفتم آهنگشو دانلود کردم ده دقیقه است عین ابر بهار دارم گریه میکنم! خدا شفام بده الهی! :/

"بیا برگرد"  ِ سیاوش قمیشی که اصلا معرکه است! امکان نداره گوش بدمش و گریه ام نگیره! یا مثلا " آمده ام آمدم ای شاه پناهم بده" اینم به شدت اشک من رو در میاره! :(

بعد تنها کسی هم که کمی تا قسمتی این اشک های منو دیده محسن ه ، که البته فک میکنه وقتی میخواد بره یا ازش دورم فقط اینطوری میشم! در حالیکه واقعا درست نیست! به طور مثال فردا میخوام باهاش برم تهران و یکی دو هفته ای هم هستم اونجا ولی خب الان کیبورد خیس شده رسما !! :|

واللا خودمم موندم که چرا من یهو اینطوری شدم ...

*عنوان با صدای رستاک


خواننده هم در جایی میفرماید:

برگ ریزونای پاییز کی چشم به رات نشسته؟

از جلو پات جمع میکنه برگای زرد و خسته؟

...

"با صدای استاد ابی!:دی"



جا داره خدمت خواننده ی عزیز عرض کنم که "هیچ کس :| " چشم به راهمون نمیشینن که هیچ ، تازه همون روزی که این عکسو گرفتم مکالمه من و محسن پای تلفن :

+امروز ظهر از کلاس که برمیگشتم رفتم پارک روبروی خونه کلی عکس گرفتم محسن! انقد قشنگ شدن! ^_^ حالا برات میفرستم ^_^

- با کی رفتی؟

+تنها ^_^

- یعنی از اونجا خلوت تر جایی پیدا نکردی تنها بری نه؟

+ هوم؟؟ خب رفتم دیگه... کسی نبود... تازه خیلی که نرفتم تو پارک همون جلو عکس گرفتم برگشتم ...

- من هیچ نظری ندارم واقعا

+ :| چی شده حالا مگه؟

- از این به بعد هر اتفاقی برا تو بیفته به من هیچ ربطی نداره!

+محسن؟؟؟

- محسن نداره! تازه بهم که هیچ ربطی نداره هیچ ، کله ات رو هم میکنم خودم!

+ :|


واقعا من هلاک این همه محبت قلمبه شده هستم! :| هیچی دیگه! نگاه خیره به دوربین! :|


و اما امروز ! ^_^ مرسی خدا جون! خیلی خوش گذشت! :دی


عکس مربوط به حیاط بیمارستان ^_^


شاعر هم در جایی میفرماید:


عاشق فصل زمستانم که دائم توی برف

هی بیفتم تو بیایی بوسه بارانم کنی


چای میریزی برایم بعد ...با هرم لبت

دوستت دارم بگویی مست وحیرانم کنی



البته من اصلا عاشق افتادن نیستم! چقدر هم که زمین سرسره بود امروز ! :| :دی ولی کلا مرسی خدا جون دوباره! حالم الان خیلی بهتره! بی خیال خیلی اتفاقات که آینده رو شاید خراب کنه! مهم اینه که الان برف هست ، دوستام هستند ، مامان بابام هستند ، خنده هست! تازه امین و موسن موسنی هم هستند ! :دی واللا ! :دی



عکس اضافه شده مربوط به امین و محسن (خواهر زاده های عزیز ^_^)

اوج فاجعه هم جایی رقم خورد که لپ تاپ استاد فارما سوخت و کلاس فردا کنسل شد!!!!!


+خداییش حال منو میخواستی بگیری به اون بدبخت چیکار داشتی؟ :|

یادمه یه زمانی یکی ار افتخاراتم این بود که زیاد میرم مشهد ! حتی تو دلم به جناب صواع هم فخر فروختم چند باری ! :| الان 7-8 ماه هست نتونستم برم. اصلا یادم نمیاد کی رفتم... در این حد :(

برا یه قضیه ای در مقطع زمانی کنونی به شدت به دعا کردن احتیاج دارم. ولی خب نمیتونم دعا کنم. انگار دعا کردن سعادت میخواد. من ندارم... قبلا داشتم الان ندارم :( ... فردا مامان و بابا دارن میرن مشهد. خیلی دوست داشتم برم باهاشون. برم حرم شاید حال دعا کردنم برگشت... ولی نشد :(

اولش میخواست که بشه ولی نشد...

گفتم یه جلسه غیبت میکنم میرم. اما یه ساعت پیش فهمیدم از 4 شنبه تا سه شنبه هفته بعد کلاس ندارم. بعدشم 3 جلسه دارم و فرجه گوارشم شروع میشه. خب کار عاقلانه اینه که من غیبت هامو نگه دارم برا اون سه جلسه و برم تهران سر خونه زندیگم! واللا ! یه ماهه نرفتم :| دلم پوکیده شد اینجا :(

من خیلی دلم یه جوریه الان! دلم میخواست برم مشهد! :( انگار امام رضا نمیخواد من برم حرم . ولی امام رضا که قبلنا اینطوری نبود. اصلا از خودمون بود. ما با هم این حرفها رو نداشتیم اصلا... واللا ! هر حرفی رو که آدم روش نمیشد به خدا بزنه به امام رضا میگفت سه سوته حلش میکرد. مگه میشه من یادم بره چه چیزهایی ازش خواستم و بهم داده؟ مگه میشه یادم بره تا حالا نشده رومو زمین بندازه؟

ولی انگار یه چیزی این وسط تغییر کرده... نمیدونم چی... :(


چاره ها رفت زِ دست دل بیچاره ی من

تو بیا

چاره من شو

که تویی چاره من!

....



*آذر 94 / خونه بوی مریم گرفته... ^_^


*اسم شاعر ها رو نمیدونم متاسفانه! نه متن و نه عنوان از من نیست.

خب خب خب ! و دوباره من اومدم به خونه هاتون! میدونم الان خیلی خوشحالید ولی خب خودتونو کنترل کنید لطفا ! :دی :|

دیروز امتحان سمیولوژی داشتم. از دیروز یه حس فراق بال خاصی دارم! با اینکه درس یک و نیم واحدی بود ولی خیلی الان خوشحالم! :دی

حالا اینا رو گفتم که بگم پیرو دو تا پست قبل و ناله های بودار (!) موجود در اون ، میخوام رونمایی کنم از سوپرایز های تولدم و کادو هام رو فرو کنم تو چش و چال ِ ملت ! :| :دی

بعله اینجوریاست! :دی


اهم اهم ! روز تولدم رفتم بیمارستان و بعد موقع برگشت دوستام وسط خیابون و روی کاپوت ماشین یکیشون برام تولد گرفتن و کادو هاشون رو به سمتم روانه داشتند ! :دی

این :



و اینا :



فردای روز تولدم دوباره رفتم بیمارستان و سمانه برام کیک پخته بود ^_^




ثمین هم بهم اینا رو داد ^_^



اما کادو ها به همینجا ختم نشد!

آخر هفته همسر عزیزم ، محسن جان از تهران اومد و گفت سوپرایز !!!! :)))) :|

آیفون 6 اس 128 گیگ !!!! وای خدای من!! داشتم شاخ درمی اوردم ! قرار بود گوشی بخره برا تولدم ولی چی؟ هووآوی پی 8 لایت !! با قیمت تقریبی 700 تومن ! نه آیفون 3 میلیون و خرده ای !!! خلاصه که واقعا سوپرایزم کرد ! ^_^ :))



بعدش شب رفتیم خونه شون و دوباره سوپرایز !! :)) مارشی ِ عزیزم (مادرشوهرم!) برام تولد گرفته بود ! :))

کیک :


هدیه مادرشوهرم :


هدیه های خواهر شوهر و جاریم : :))



اوفففففففففف

خداییش خیلی خسته شدم! پست عکس دار خیلی انرژی بره! اونم با این وضعیت نت! الان یادم افتاد از کادور مامانم که قابلمه چفل بود عکس نگرفتم!! :| :))) نیره هم دو تا ماگ از اینا که وقتی داغ میشن عکس روشون عوض میشه برام خریده بود که خیلی خوشگلن ولی خب چون قبلا بهم داده بود بردم تهران و اینجا نیست ! همین دیگه!

این بود تولد 22 سالگی ما که گذشت و رفت پی کارش! :دی