ضربان ِ لبخندهایت

از هرچه در خیال ِ من آمد نکوتری

ضربان ِ لبخندهایت

از هرچه در خیال ِ من آمد نکوتری

۱۰ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۵ ثبت شده است

تصمیم گرفتم تا جایی که امکان داره خوب باشم! دیروز نیره و بچه هاش رو پیتزا مهمون کردم برای ناهار. شب هم رفتم خونه مادرجونشون. گفتم شاید شاد کردن 4 نفر دیگه شادی رو به طور مسری به من هم برسونه!

مامان و بابا گفتن تا آخرای شب میرسن! تور ایرانگردیشون رو نصفه گذاشتن و به کرمان و بندرعباس و قشم و اصفهان و شیراز و نهایتا تهران رضایت دادن!

امروز صبح وقتی گوشیم زنگ زد و هنوز جواب نداده به خاطر فقدان شارژ خاموش شد ، فهمیدم به واقع زندگی اونقدرا هم ارزش نداره که آدم بخواد خودشو به خاطر مسائل جزئی از قبیل تنهایی و دلتنگی ناراحت کنه! نمیشه که تو به خاطر خامو شدن موبایلت اونم اول یک صبح پرکار ناراحت بشی بعد بخاطر ِتنهایی و بی کسی هم دوباره ناراحت بشی؟؟ مگه میشه ؟؟ مگه داریم؟؟ نه خداییش نمیشه! :))

بعد جالب اینجا بود که هیچ کسی هم شارژر اپل نداشت. یک کار فوق اِمرجنسی ( چرا این لغت فینگلیشش حالت تصویری خوشی نداره؟؟! ینی من فقط ذهنم منحرفه یا شما هم موافقین؟؟ :)) ) پیش اومده بود که باید حتما به محسن زنگ میزدم. بعد شماره اش دقیق تو ذهنم نبود!! :| ینی دو تا عدد رو شک داشتم! قبلا هم که دیده بود شماره اش رو بلد نیستم چند باری میخواست خودشو بزنه! به خدا دست خودم نیست! شماره همه تو ذهنم میمونه الا اون! :|

هیچی دیگه! همه بیمارستان داشتن برا من دنبال شارژر میگشتن که پیدا هم نشد ! بعد به ذهنم زد زنگ بزنم به نیره شماره رو ازش بگیرم! شانسم خوند خلاصه :دی

بله عرض میکردم فرزندانم! وقتی آدم زیر بار مشکلات این چنینی کمر خم میکنه میبینه یه سری چیزهای جزئی تو زندگی اصلا ارزش ناراحت شدن رو نداره ! :)))

حس میکنم زندگیم به طور تهوع آوری روی دور ِ تلخی ِ بی پایان افتاده... یک سری اتفاقات هست ، مثل دیدن یک دوست، بازی کردن با خواهر زاده ها ، خرید کردن و از این دست مسائل که به صورت کاملا مقطعی و ساعتی حالمو متعادل میکنه. خوب نه حتی! متعادل! میشم یه آدم معمولی. ولی به طور کلی امید به زندگیم داره به زیر صفر میرسه. یعنی دوست دارم همین امشب که سرمو میذارم رو بالشت فردا دیگه سرمو برندارم...

حالم از این وضعیت بهم میخوره. از اینکه همش دارم غر میزنم و ناله میکنم. از اینکه با کوچکترین آهنگ غمگینی گریه میکنم. از اینکه دوست دارم این تنهایی ِ نفرت انگیز تموم نشه. از اینکه دارم از همه آدمهای اطرافم بیزار میشم... حالم از خودم داره بهم میخوره... ولی این واقعیت زندگی منه. از این ناراحتم که پایانی براش نیست... پایانی برای این احساس تهوع شدید نیست...

یادمه تو کتاب ِ خیلی سبز زیست سال سوم دبیرستان نوشته بود : طبق یک آمارگیری رسمی از اینترن های دانشگاه تهران تو سال فلان 90% این افراد درجاتی از افسردگی رو داشتند... یه کمی زیادی زوده برا این این حس من...

نمیدونم شاید واقعا من توانش رو نداشتم. توان این حجم درس و کار رو نداشتم. توان این ساعت کاری بالا رو نداشتم. توان هضم این محیط ِ تهوع آور رو نداشتم...

چند روز پیش مرجان میگفت اگه واقعا حست اینه ، اگه واقعا روحت خسته است شجاعتش رو داشته باش و انصراف بده... ولی مگه میشه؟ حتی فکر کردن ِ بهش برام غیر ممکنه چه برسه به انجامش...

نمیدونم چرا دارم این حرفا رو اینجا میزنم... ولی میدونم این آدمی که الان پشت این کلمه هاست با الانور ِ دو سال قبل میلیون ها فرسنگ فاصله داره... خیلی بیشتر از دو سال خسته است... خیلی بیشتر از دو سال تا الان گریه کرده... خیلی بیشتر از دو سال درک نشده ، تنها مونده و دلتنگی کشیده...

تو تمام ِ حسهای بد ِ دنیا یک چیزه که آدمها رو سرپا نگه میداره... امید... امید به تموم شد این روند نزولی... امید به برگشتن ِ ورق... امید به یکسان نبودن ِ حال ِ دوران...

و تو این حس ِ مبهم و حزن انگیز ِ من ، یک چیزه که کمر به نابودیم بسته اونم پایداری ِ این وضعیته...

مثل روزی که تو حیاط بیمارستان قدم میزنی و آسمون زار میزنه و داد میکشه... مثل وقتی صدای میثم ابراهیمی تو گوشت میپیچه : این رسم ِ زمونه است که رو قلبهای ساده ی عاشق میمونه دوباره غم ِ هق هق...دنیا چه غمگینه... مثل وقتی میگه : " هستی تو کنارم ... چه بی قرارم... آخه خیلی ازم دوری..."





سه روز است که در خانه چایی نخورده ام. امروز رفتیم تی تایم بیمارستان و یه لیوان چایی در آن لیوان های نفرت انگیز ِ کاغذی سر کشیدم. سه شب است که شب ها برای صبحانه فردا ساندویچ پنیر گردو درست نکرده ام. مامان که نبوده هی بگوید ساندویچ درست کن ساندویچ درست کن! سه روز است اخبار ندیده ام. بابا که نیست اخبار را بگیرد. سه روز است نصفه یک هندوانه را تمام نکرده ام . حتی نصفه اش هم نکرده ام! هی می آورمش میگذارمش در سینی یک چنگال میزنم دوباره میبرم نایلون فریزر میکشم رویش و میگذارم در یخچال !

سه روز است که هی کتاب " تنها کتاب EKG که نیاز دارید " را دستم گرفته ام و رفته ام جلوی تلویزیون دراز کشیده ام و به بیژن و لیلی در چشم باد خیره شده ام! هی کتاب را دستم گرفته ام و شهرزاد دیده ام و به این فکر کرده ام که چرا مریم حاضر شد در رابطه ای با یک مرد متاهل قرار بگیرد... و به این فکر کرده ام که ثمین گفته بود لب های تو شبیه لب های مریم است!

سه روز است که بستنی ها در یخچال مانده و پاستیل های عزیزم و حتی چیپس ها زیر تختم خاک میخورند و من خسته تر از آنم که بخواهم لای کتابی را باز کنم و یا موهایم را شانه بزنم...


دو حرفی است : من و تو ... سوال ِ هشت ِ عمودی

نگو که "ما" ست جوابش!... تو هیچ وقت نبودی!


"محمد کاشی"

دوستان از پشت صحنه اشاره میکنند که : اینکه مامان و بابای من بنده رو انداختند و خودشون رفتند کیش و قشم ، چیزی از ارزش های من کم نمیکنه! ... بله بله ... یادم رفت گوشزد کنم که اینکه بعدش هم میخوان برن شمال حتی به ارزش های من اضافه هم میکنه! :|

به واقع تنها چیزی که از ارزش های من کم میکنه اینه که من صبح ها خواب میمونم و دیر میرسم به مورنینگ قلب و استادهام میخوان منو خفه کنند دو روزه! :|

این حق من نبود که در یک سال و 5 ماه و 13 روز گذشته ، هر دو هفته ، سه هفته و چه بسا چهار هفته ، یک بار و آن هم به مدت 2و فوقش سه روز او را ببینم!

این حق من نبود که خانه ای که مثلا مال من است 9 ماه بدون حضور من خاک بخورد! این حق من نبود که تازه عروس خانه ای باشم که در آن نیستم! این حق من نبود که نتوانم دو روز غیبت کنم و بروم به خانه و زندگی ام سر بزنم... هیچ کدام این ها حق من نبود ولی دنیا تا به حال بر پایه حق اداره نشده است...

بعد از بیست روز توانستم صورتش را ببینم. میخندیدم و میگفتم داشت قیافه ات فراموشم میشد خب ! خوب کردی که آمدی... تنهایی سر کردن سخت است ولی تنهایی بیمار بودن سخت تر است. تنهایی گریه کردن از آن هم سخت تر است... کلا تنهایی چیز مزخرفی است ...

گفته بود میمانم... چند روزی بیشتر... خلاف رسم مرسوم گذشته! گفته بودم بمان ولی این دو روز پیش رو 7 صبح تا 6 عصر کلاس دارم... ولی بمان! گفته بود وقتی نیستی ماندن ندارد که... رفته بود... طبق رسم مرسوم گذشته...

بغض کرده بودم اما نگهش داشته بودم. در همان ته ته ِ گلویم نگهش داشته بودم... الان خبرش را خواندم که کلاس ها کنسل شده... به صفحه خیره شدم و بعد نشستم لبه ی تخت ِ منفور ِ خانه پدری ... دست هایم را تکیه گاه کردم که نیفتم و سرم را بالا گرفتم که اشک هایم نریزد... به خودم گفتم برنامه ات برای روزها و ماه ها و سال های پیش رو چیست؟... میخواهی همینطور روز در میان و دو روز در میان و سه روز در میان غمگین شوی و بغض کنی و آن مویرگ های ریز چشم هایت درشت تر جلوه کنند و صورتت گرم شود از اشک ها و هی دستمال پشت دستمال ؟... یا میخواهی محکم بایستی و قبول کنی که پا در راهی گذاشته ای که سخت است! مثل یک صخره سخت و نفوذ ناپذیر است. باید با آن کنار آمد. و این روزها هنوز اول راه است. میخواهی تمام سالهای پیش رو از خبر کنسل شدن یک کلاس اشک بریزی یا میخواهی پای انتخاب های زندگی ات بایستی؟

خوبی رشته های علوم پزشکی اینه که آدمیزاد هر روز و هر روز خدا رو به خاطر چیزی که بقیه کمتر حواسشون بهش هست ، شکر میکنه! سلامتی!

امروز داشتم به مامانم میگفتم : آدم نون شب نداشته باشه بخوره ولی سالم باشه!

تو بخش مغز و اعصاب یه استادی داریم که خانم دکتر ِ جوان و زیبا و با اتیکتی هست. از اینا که بوی ادکلنشون تمام اتاق رو میگیره. از اینایی که مثل من اند !! :))))

با این خانم دکتر درمانگاه داشتیم. توی درمانگاه برای اتند یا همون دکتر ، یک لیوان چای ، یک لیوان نسکافه و یک بسته های بای ِ 8 تایی میارن! برای استاژر هایی هم که ما باشیم 4 تا چایی تو لیوان های مقوایی میارن! تو یک لیوان هم قند میریزن! :|

عرض میکردم. دو روز پیش با این خانم دکتر درمانگاه داشتیم. ایشون بر خلاف دکتر الف (که قبلا ذکر خیرشون بود) علاقه ی چندانی به سر و کله زدن با ما ندارند و اصراری ندارند که ما تو درمانگاه باشیم ولی خب دکتر الف تاکید کرده که حتما تو درمانگاه شرکت کنیم و حضور سرکار مفیوض شیم. اون روز یه ساعتی که از تایم درمانگاه گذشت خانم دکتر گفت بچه ها شما دیگه میتونین برین. ماهم گفتیم نه استاد ما هستیم در خدمتتون! دو سه بار دیگه تا آخر وقت این حرف رو تکرار کرد ولی خب ما طالب علم تر از این حرفها بودیم! آخر وقت که شد مریض آخر رو هم ویزیت کرد و اومدیم بیرون. مینا و ثمین بعد از منو دکتر و نرگس اومدن. تو راهرو بودیم که یه زن و شوهر مسن اومدن به اصرار که ما رو هم ببین و اینا. دکتر هم قبول کرد و برگشت سمت مطب. مینا و ثمین هم قبلش بدو بدو رفتن تو مطب. با خودم گفتم گیر عجب دیوونه هایی افتادیم به خدا ! ول کنید دیگه! ساعت 2 شد بیایید بریم. ولی خب اینا رفته بودن.

خلاصه سرتون رو درد نیارم. ویزیت مریض تموم شد و دکتر از اتاق رفت بیرون. من چشمم افتاد به بسته ی های بای ِ باز نشده ی رو میز. به ثمین گفتم بذار اینو بردارم بریم بخوریم! ثمین هم با دست جلو دهنشو گرفته بود که بلند نخنده! اومدیم بیرون و همینطوری از شدت خنده با مینا نمیتونستن حرف بزنن که دیدم وا حسرتا ! دکتر دوباره برگشت تو مطب تا نمیدونم چیو برداره! گفتم بدبخت شدیم! فک کنم برگشت های بای رو برداره! :| بعد از خنده های بلندتر اونا کاشف به عمل اومد که دفعه ی اول مینا های بای رو برداشته و بعد دیده استاد میخواد برگرده بدو بدو رفته گذاشته سر جاش!! ولی خب این دفعه دیگه خیلی دیر شده بوده! اینجاست که خواننده میگه دیگه دیره دیگه دیره! :)))

هیچی دیگه یه ارزن آبرو داشتیم که همون هم رفت! با خودش میگه اینا چقد گشنه اند بدبختا ! هی میگم بهشون برین نمیرن ها ! نگو نقشه داشتن برا همین های بای فکسنی !! :)) :|

بعد جالب اینجا بود که امروز دیگه بهمون نگفت برین! تازه عمق فاجعه جایی بود که بعد از اینکه خدمه براش چای و اینا اوردن گفت برا استاژر هامون هم بیارین!! :))) ولی خب برا ما که های بای نیوردن! :| تازه امروز هم ریسک نکردیم گذاشتیم های بای ه همونجا تو سینی بمونه! حالا ما اگه برمیداشتیم ده بار بعدش برمیگشت تو اتاق ولی امروز اصلا برنگشت دیگه! :|

بعد این چلمن ها هی به خودشون روحیه میدن هر ده دقه یه بار میگن : یعنی فهمید؟؟ نه نفهیمده!! :|

قصد دارم یک کمپین تشکیل بدم تحت عنوان "کمپین محافظت از سیم های تلفن" !
نکنید آقا ! nakonid نه ها !!! nakanid !!! سیم های تلفن خونه های مردم رو نکَنید! اونم چی عصر یه روزی که فرداش دو روز تعطیلی در پیش داریم! شاید آن سیم ِ روان... نه ببخشید اشتباه شد ! در فرودست انگار دختری رفته به اینترنت ... یه همچین چیزهایی خلاصه!
آقا کامیون داری که داشته باشه ! قد ماشینت بلنده که باشه! دلیل شد خب؟ سیم مردم رو قطع میکنی؟ اونم چی ؟ تلفن؟؟؟ وامصیبتا ! کار انسانیت به کجاها که نکشیده!
بعد جالب بود که هیچ کس هم تو خونه عین خیالش نبود ها ! همه لَ لَ لَ لَـلَه ! تلفن میخوایم چیکار؟ موبایل هست دیگه ! تلفن؟ مگه تلفن قطعه؟
بابا ایهالناس! من نت میخوام! نت من هم با اون تلفن گور به گوری قطع شده !
خلاصه دهنی از ماسرویس شد در این مدت! دیگه فکرش رو بکنید عمق فاجعه کجا بود که پنج شنبه با اینکه محسن خودش نبود ولی رفتم خونه باباش اینا شب هم موندم!! آقا اینترنته! شوخی که نیست! :)))