تصمیم گرفتم تا جایی که امکان داره خوب باشم! دیروز نیره و بچه هاش رو پیتزا مهمون کردم برای ناهار. شب هم رفتم خونه مادرجونشون. گفتم شاید شاد کردن 4 نفر دیگه شادی رو به طور مسری به من هم برسونه!
مامان و بابا گفتن تا آخرای شب میرسن! تور ایرانگردیشون رو نصفه گذاشتن و به کرمان و بندرعباس و قشم و اصفهان و شیراز و نهایتا تهران رضایت دادن!
امروز صبح وقتی گوشیم زنگ زد و هنوز جواب نداده به خاطر فقدان شارژ خاموش شد ، فهمیدم به واقع زندگی اونقدرا هم ارزش نداره که آدم بخواد خودشو به خاطر مسائل جزئی از قبیل تنهایی و دلتنگی ناراحت کنه! نمیشه که تو به خاطر خامو شدن موبایلت اونم اول یک صبح پرکار ناراحت بشی بعد بخاطر ِتنهایی و بی کسی هم دوباره ناراحت بشی؟؟ مگه میشه ؟؟ مگه داریم؟؟ نه خداییش نمیشه! :))
بعد جالب اینجا بود که هیچ کسی هم شارژر اپل نداشت. یک کار فوق اِمرجنسی ( چرا این لغت فینگلیشش حالت تصویری خوشی نداره؟؟! ینی من فقط ذهنم منحرفه یا شما هم موافقین؟؟ :)) ) پیش اومده بود که باید حتما به محسن زنگ میزدم. بعد شماره اش دقیق تو ذهنم نبود!! :| ینی دو تا عدد رو شک داشتم! قبلا هم که دیده بود شماره اش رو بلد نیستم چند باری میخواست خودشو بزنه! به خدا دست خودم نیست! شماره همه تو ذهنم میمونه الا اون! :|
هیچی دیگه! همه بیمارستان داشتن برا من دنبال شارژر میگشتن که پیدا هم نشد ! بعد به ذهنم زد زنگ بزنم به نیره شماره رو ازش بگیرم! شانسم خوند خلاصه :دی
بله عرض میکردم فرزندانم! وقتی آدم زیر بار مشکلات این چنینی کمر خم میکنه میبینه یه سری چیزهای جزئی تو زندگی اصلا ارزش ناراحت شدن رو نداره ! :)))
- ۱۹ نظر
- ۲۵ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۹:۴۲