ضربان ِ لبخندهایت

از هرچه در خیال ِ من آمد نکوتری

ضربان ِ لبخندهایت

از هرچه در خیال ِ من آمد نکوتری

۱۳ مطلب در خرداد ۱۳۹۵ ثبت شده است

+دکتر شین متخصص عفونی ه. یه مرد ِ حدودا سی و چند ساله با قد و وزن کاملا متوسط و صورتی که کاملا خنثی است. و این کاملا به سمت ناراحتی و دلخوریه ! نه اثری از خوشحالی میشه توش دید نه شوق ، نه عشق و نه خنده! امروز رفته بودم پیش مسئول آموزشمون داشتیم حرف میزدیم بهش گفتم فک کنم از گروه ما بدش میاد. همش حس میکنم معذبه که ما باهاش هستیم. گفت نه بابا اون کلا همینطوریه! وقتی وارد اتاقم میشه فک میکنم از یه چیزی عصبانیه و میخواد بیاد باهام دعوا کنه! اولها فک میکردم از من بدش میاد! :دی

تو این سه هفته یکی از صحبت های غالب منو دوستام این بوده که : آخی! بیچاره زنش! من به جای زن این بودم دیووونه میشدم! فک کن! بری اینو ببوسی بعد همینطوری عین یخچال نگات کنه!! و از این دست اراجیف!... ولی خب امروز که موقع ویزیت کنارش واستاده بودم و گوشیش رو دراورد دیدم بک گراند گوشیش عکس یک زن با شال زرد رنگه که تو باد واستاده و موها و شالش رو باد داره میبره.. دیدم باز هم مثل همیشه نمیشه از ظاهر آدما راجع بهشون قضاوت کرده! مسلما دکتر شین عاشق اون زن ه...



++یه جایی هم خواننده میگه : " مگه ریشه از زردی ِ ساقه هاش خسته میشه؟"


+++ چه جوری میشه به سمت ِ خدا برگشت؟... حس میکنم دلم میخواد برم داخل اون دالانی که مهمون امروز ماه عسل میگفت! همون دالانی که تهش نوره و آدم توش سقوط میکنه...


++++خواننده قبل اون بالایی هم میگه : "مگه میگذره آدم از اونی که زندگیشه؟!"


+++++ یادش بخیر! تو" آوای من " از این پست های مثبت دار زیاد مینوشتم! اینجا فک کنم تا حالا ننوشته بودم! کسی اینجا آوای من رو یادشه؟! با آدرسه nafisebano.blogfa !! :دی


بغضت دلیل دیوونگیمه

گفتم نباشی این زندگیمه

نگو نگفتی...

گفتی بسازم با روزگارم

گفتم محاله طاقت بیارم

نگو نگفتی...


صدای مهدی یراحی

روزهایی هست که همه چیز ظاهرا سر جای خودش است.

برخلاف اغلب اوقات ، اتاقت مرتب است. کمدها منظم چیده شده اند. روی میز ها وسیله ی اضافی ای دیده نمی شود. لباس هایت اتو دارند. وضعیت حساب بانکی ات بد نیست. صبح ها خواب نمیمانی. اوتوبوس ها به موقع میرسند و در دفتر حضور غیاب مورنینگ ها هیچ تاخیری به نام تو ثبت نمیشود.

دو سه هفته ای میشود که اشکی نریخته ای . ناراحتی های جسمانی ات بهبود پیدا کرده اند. مامان دلخوری جدیدی از تو ندارد و اوضاع درسی ات هم اسف بار نیست...

قبول کرده ای که زندگی کنونی حالت ایده آل ِ زندگی توست. باید با آن کنار بیایی و خودت را آزار ندهی. قبول کرده ای ...

اما هنوز چیزی اینجا کم است... چیزی که نمیدانی چیست... چیزی که نبودنش شب ها چشمانت را به سقف خیره نگه میدارد و چیزی که هر روز که انگشتت را لای ِ آن دستگاه پالس اکسی متر ِ لعنتی میگذاری ، ضربان قلبت را بالاتر از 120 نشان میدهد...

چیزی که شاید نامش زندگی است...


*عنوان از گروس عبدالملکیان

عاشق شدن آسان است. مثل دل بستن به زیبایی ِ گلی در روزهای بهار. آدم اگر عاشق نشود قطعا چیزی در وجودش کم دارد. روزهای زیادی در زندگی ام عاشق بوده ام.

دستش را گرفته ام ، انگشتانش را بوسیده ام... برایش شعر عاشقانه خوانده ام. در خواب نگاهش کرده ام. نگرانش شده ام. برایش دعا کرده ام... حتی لباس هایش را اتو زده ام و قرمه سبزی پخته ام و همه ی اینها را با لبخند عاشقانه ای انجام داده ام...

اما همه و همه در روزهایی بوده که عاشقم بوده است. اگر من یک بار بوسیده ام او ده بار... اگر من یک جمله گفته ام او داستانها گفته است. اگر من طعمی خوش برایش ساخته ام او لحظه هایم را رنگی کرده است...

عاشق ماندن اما سخت است. مثل نگه داشتن گلی که پژمرده و زرد شده سخت است و دور از ذهن...

زندگی تنها لبخند و بوسه و آغوش نیست. زندگی اینها را هم دارد اما سختی هم دارد.

چند روز پیشتر به دوستی میگفتم عاشق واقعی نایاب است. نایاب نباشد کم یاب حتما هست. عشق آن است که تو بگویی " او بخندد مرا بس. حال به چه قیمتی؟ به قیمت  اشکهای من؟ بله! حتی به قیمت اشک های تمام دنیا ! مهم خنده ی اوست!"

... روزهای زیادی عاشق بوده ام اما کم نبوده اند روزهایی که عاشق نمانده باشم. کم نبوده اند روزهایی که خودخواهی هایم را به لبخند هایش ترجیح داده ام.... که؟ منی که ادعای ِ از خود گذشتگی ها و فداکاری هایم گوش فلک را پر کرده است!

برای خودم مینویسم! زندگی بی رحم تر از آن است که بشود در آن گلی را برای همیشه زنده نگه داشت! عشقی باید که روزهای خوب را به یاد بسپارد و در روزهای سخت از شیرینی آنها خرج کند و عاشق بماند...


بخند بازم بخند بازم

بخند با خنده هات از غصه مون کم شه

نمیدونم با این خنده ات

شاید این روزگار وحشی آدم شه!


صدای سینا حجازی

من تو این سالها از فاصله ی پیش دانشگاهی تا الان مهمترین تفریحم با دوستام به خصوص مرجان ، کافی شاپ رفتن بوده!

دیشب داشتم با مرجان صحبت میکردم و عکسای این سالها رو مرور میکردیم . بهش گفتم حالا که نگاه میکنم میبینم من اصن تو بهنوش بزرگ شدم!! بهنوش جاییکه اکثرا میرفتیم و میریم. ولی خب اینجا تا الان نرفته بودم. کافه هنر! واقعا هم مثل اسمش خاص و هنری بود :^_^


یه جایی هم مولانا میگه:

تو وقف خراباتی

دخل ات می و خرج ات می!

:دی

ما رو میگه ها ! :دی



خلاصه اینکه دیدیم ماه رمضون از رگ گردن به ما نزدیکتره!

گفتیم بریم روز آخری یه حالی بکنیم که از فردا همچین وقتی دیگه به قول یارو گفتنی اوضاع جوریه که سگ صاحابش رو نمیشناسه! :))


+ماه رمضونتون مبارک! اگه حالی دست داد دعا کنید آدمهای آواره برن سر خونه زندگیشون! به همین سوی چراغ ثواب داره :) :دی

حقیقت ماجرا اینه که حضرت سعدی اولش در یه جایی گوشه موشه ی دیوانش مینویسه :

"آنچه در غیبتت ای دوست به من میگذرد / نتوانم که حکایت کنم الا به حضور! "

یحتملا همین بیت رو هم با هر بدبختی هست به دلبر میرسونه ... بعد روایت داریم از یک منبع معتبر که پس از روزها و ماه ها و چه بسا سالها حضرت معشوق به حضور میرسه و میگه : "خب جوجو! من اومدم حالا بگو چه گذشت تو را در این مدت؟ "

اینجاست که سعدی شونه هاش رو بالا میندازه و با بی تفاوتی خاصی میگه :

"گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم! / چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی ؟؟ "


آها! اینجاست که نشون میده شعرا چطوری در طی قرنها سر معشوق ها کلاه گذاشتن! آخه برادر ! کاملا مشخصه حرفی برا زدن نداری و تو این مدت هم عین خیالت نبوده ! دیگه ما رو سیاه نکن ! ما خودمون اینکاره ایم! :| :)))


*البته عنوان رو حافظ میفرماید ولی خب دست جفتشون تو یه کاسه است :دی

پیرو ِ 4 تا پست قبل تر :

امروز رفته بودم خونه مادرشوهرم. بعد مادرشوهرم یهو طی یک اقدام بسیار ذوق مندانه گفت نفیسه بیا یه چیزی بهت نشون بدم :|

قبلا دو تا پارچه پیرهنی مردونه خریده بودن برا برادر ِ محسن و من اون پارچه ها رو دیده بودم. حالا امروز دو تا پیرهن از اضافه همون پارچه ها در ابعاد بچه یک ساله باز کرد جلوم !!! :| (وجدانا هم پیرهن ها خیلی بانمک بودن !)

بعد برگشته میگه : این برا علیرضاست (اسم مستعار بچه جاریم :| ) اینم برا دنیا !!!!! :| :|

گفتم : داداش دنیا حالا شاید اینو تنش کنه ولی دنیا بعید میدونم !!! :دی :|

واللا !

حالا ببین دیگه ! همینجوری که دستی دستی و الکی الکی منو مامانم شوهر داد ، فک کنم با هر دوز و کلکی هست اینا میخوان دنیا رو هم به دنیا بیارن !! گیری کردیما ! :|


+امتحانمون امروز برگزار شد! سعید سر امتحان کنار من ِ بخت برگشته نشسته بود و همش سوال تشریحی رو تکرار میکردم که جوابش رو با فاصله ی 3 تا صندلی و وجود 5 عدد ممتنح (امتحان دهنده منظورمه ! الان نسرین میاد میگه ممتنح ینی امتحان گیرنده !! :| ) و یک مراقب ، بهش جوابو برسونم !! از امتحان دراومدم رفتم پیش مسئول آموزشمون میگم من آخر این یارو رو میکشم ! میگه خدا خیرت بده! منو هم خلاص میکنی! :| :دی

همونطور که فک کنم قبلا هم گفتم ما 4 تا دختریم (یعنی بودیم :| ) که با هم یک گروه استاژری داریم. تو بخش اعصاب اینجوری بود.از خدا که پنهون نیست از شما چه پنهون ما اونجا به آموزشمون کلی غر زدیم که چرا ما 4 تاییم و گروه های دیگه 7 تا و حتی 11 تا؟؟ چرا ما انقد کمیم؟ چرا بار همه مسئولیت ها روی دوش است؟؟ چرا ما باید 4 نفری 30 تا مریض ببینیم ولی اونا 11 نفری؟ و حتی چرا زمین در حال گرم شدنه؟؟ و قص علی هذا !

بعد که وارد بخش قلب شدیم مسئول آموزشمون اومد گفت مژده بده مزده بده که یار پسندید شما رو :| فردا لباس مهمونی هاتون رو تنتون کنید و به خودتون برسید که قراره یک آقای با شخصیت به جمعتون اضافه شه ! (البته اینا رو به مجردین جمع گفت نه من!) بله و همه ی چشم ها خیره به در بودن که ناگهان سعید وارد میشود ! :|

آره سعید! بذارید اینجا اینجوری صداش کنیم! (فامیلش رو که نمیتونم بگم :| ) در این بین یه پرانتز باز کنم که من از کودکی از اسم سعید بدم میومد! حتی مورد داشتیم که اسم یکی از اقوام سببی نیره سعید بود و یه سری صحبت شد برا خواستگاری و اینا و من با قطعیت گفتم " اسم شوهر آدم الاغ باشه ولی سعید نباشه ! " البته قصد جسارت ندارم! یه حس درونی بود دیگه! ممکنه جملگی سعید ها هم از اسم نفیسه بدشون بیاد! من که نباید ناراحت شم !

عرض میکردم! این سعید خان قصه وارد شد! بیایید همینجا از تیپ و قیافه طرف بگذریم که همین بس که خود مسئول آموزش به این 3 تا پوزخند میزد که آخی! الهی بمیرم! تیپ هم زده بودین شما ! :|

بریم سر سوابق ایشون! ایشون یه دانشجوی مهمان هستن که اهل شهر ما میباشند و دانشجوی دانشگاه آزاد یکی از شهر های اطراف بودند ! حالا اینکه چطوری از دانشگاه آزاد تونستن به دانشگاه سراسری مهمان بگیرن هم یکی از عجایب خلقته که خب جوابش هم میشه پول و پارتی !

12 میلیون ناقابل بابت هر ترم ! اونوقت من بدبخت از دانشگاه سراسری نمیتونم به سراسری مهمان بشم! در حالیکه حاضرم پولش رو هم پرداخت کنم! :| بگذریم !

روزهای اول ما اومدیم با ایشون از در صلح و دوستی وارد بشیم! شماره دادیم و وارد گروه تلگرام کردیمش ، جواب سوالهاش رو انسان وار میدادیم و الخ !

ولی روزگار اینطوری نچرخید ! و مقصر هم خود سعید خان بود ! سوالهای این آدم تمومی نداشت و البته نداره! ما اصلا جو دانشگاهمون اینطوری نبود. حتی لوده ترین پسر کلاسمون خیلی شان خودش رو بالاتر از این میدونست که بخواد هی سوالهای مسخره بپرسه از ما ! ولی این آدم امکان نداره ببینتت و سوالی نداشته باشه !

خانم الانور زاده شما چه کتابی میخونید؟ خانم الانور زاده دکتر کی میاد؟ خانم الانور زاده چه مبحثی تدریس میکنه؟ خانم الانور زاده دکتر چند سالشه ؟ :| خانم الانور زاده کی کلاس تموم میشه؟ .... در اینجا منو ببینید که دارم از صحنه دور میشم و سوال آخر : خانم الانور زاده الان کجا میرین شما ؟؟ :|

و این روند به طور بسیار بسیار وحشتناکتری هرروز ادامه داره! سوالاتش هم فقط از ما نیست از همه بشریت سوال داره. استاد یه مبحث رو توضیح میده و اون دوباره اظهر من الشمس ترین سوال ممکن رو میپرسه!!

مورد داشتیم از استاد قلب میپرسه پارکینسون چه بیماریه و یا HBA1C چیه !!! کسی که یه کم تو حیطه پزشکی باشه میدونه این سوالات فاجعه است برای دانشجوی ترم 8 پزشکی!

سرتون رو درد نیارم ! ما 5 شنبه امتحان آخر بخش رو داریم. استاد موافق عقب انداختن امتحان نبود و ما هم البته موافق نبودیم! :| ولی سعید مرتب به ما میگفت که امتحان رو عقب بندازیم و با نه قاطع ما مواجه میشد!

تا اینکه امروز اتفاقی افتاد که هنوز که هنوزه و دارم تعریفش میکنم هضمش نکردم!

عصر یه خانم مسن زنگ زد به گوشیم. جواب دادم و گفت که مامان سعید ه ! :|

+بله بفرمایید خواهش میکنم !

- پسرم حالش بده امروز نتونسته بخونه . میشه امتحان رو عقب بندازین؟؟؟؟

+ :| :| :| :| ..... بله... من با بچه ها صحبت میکنم بعد با استاد حرف میزنیم اگر موافقت کردن چشم.

- من کی زنگ بزنم خبر بگیرم؟ تا آخر شب زنگ بزنم؟؟

+خانم من باید فردا برم بیمارستان و با استاد صحبت کنم ! الان که نمیشه! :|

- باشه پس فردا زنگ میزنم!

+مگه پسرتون فردا نمیاد؟

- نه نمیاد مریضه

+ :| :| :| خب حذف میشه که !! نمیتونه انقد غیبت کنه!

- نه میگه نمتونم برم! من فردا زنگ میزنم. تو رو خدا خانم امتحانو عقب بندازین.

+دست من که نیست!

- میگه اگه همکلاسی هام موافق باشن عقب میفته...

+چشم من صحبت میکنم !


بله! و من دیگه واقعا برا اولین بار در زندگیم به قول محسن " هووووووووچ  نِظری ندارم !!!"

سوال من اینه : یک آدم 23 ساله چقدر میتونه بچه باشه ؟؟؟؟





ایستاده بودیم گوشه خیابون و تو رفته بودی بستنی قیفی خریده بودی... از اینهایی که دو رنگ اند و کاکویشان رنگ چشمانت است. چشمان قهوه ای روشنت.

بستنی را آرام زبان زده بودم و تو گفته بودی که "این اداهای با کلاسیت منو کشته!"

از این جمله هایی که با عشق بیان میشوند. از این جمله هایی که گرم اند. شیرین اند. از اینهایی که بعدش غیر از لبخند نمیشود کاری کرد.

گفته بودم "دستهام نوچ شد" رفته بودی بطری ِ آب آورده بودی ، در ماشین را باز کرده بودی و گفته بودی " دستتون رو بیارید بیرون خانم با کلاس!"

و من در لحظه ی ریختن آب مانده ام... بعد از روزها... در همان لحظه ی خیلی معمولی... در آن لحظه که شیرینی دستانم گرفته میشد . چسبندگی اش میرفت و تو بیشتر به دلم میچسبیدی...

من آدم ِ زندگی کردن در لحظه ها هستم... ماندن در یک جمله و بعد ساعت ها مرور کردن... یک جمله ی خیلی معمولی! نه اینکه مثلا بگویی "در چشمانت میشود شنا کرد!" نه ! همین که بگویی "نفست به صورتم میخوره حال میکنم" کافیست! همینقدر عامیانه ! همینقدر روزمره ! ...

خوشحالم که تو آدم ِ جملات ِ دوست داشتنی ِ عامیانه ای...