ضربان ِ لبخندهایت

از هرچه در خیال ِ من آمد نکوتری

ضربان ِ لبخندهایت

از هرچه در خیال ِ من آمد نکوتری

۱۰ مطلب در مهر ۱۳۹۵ ثبت شده است

بخش داخلی شده بود مثل یه کابوس! دقیقا و به معنی واقعی کلمه کابوس! شبی نبود که خواب امتحانشو نبینم. شاید باورتون نشه ولی شب امتحان شفاهی خواب دیدم دکتر عین داره ازم سوْال میپرسه. رفتم تو اتاق و میگه : دکتر بگو فوتبال دیشب چند چند شد؟؟ با یه حال مستاصلی بهش نگاه میکنم و میگم : استاد من بخش فوتبالو نخوندم!! اون همه چیز خوندم از جاهای دیگه بپرسین. میگه نه نمیشه. من از هرجا بخوام میپرسم!! :| :))

و بسیاری از این خوابها که چون شما شخصیت هاشو نمیشناسین نمیشه تعریف کرد و جالب نیست براتون.

یه لیست بلند بالایی حتی نوشتم از کارهایی که میخوام بعد از تموم شدن داخلی انجام بدم و چیزایی که بخرم! برم به دونه کاکتوس برا خودم بخرم. گل رز بخرم برا خودم و خشکش کنم بذارم رو میزم چون گل خشکای قبلیم خاک گرفته. باشگاه ثبت نام کنم. با مرجان برم کافه ارت (یه ماهه کافه نرفتم! کی باورش میشه نفیسه یه ماه کافه نره؟ :| ) برم پاستیل بخرم از شهر پاستیل، از شهر لواشک تمبر هندی بخرم! کاموا اقا ! کاموا بخرم پروژه ی جدیدى کلید بزنم. برم پیش از تو بخرم بخونم و اوووووو کلی برنامه!

ولی حالا چی؟ دیروز داخلی با یه امتحان به غایت سخت و مزخرف تموم شد و منی که شدیدا سرما خوردم و تنها کاری که با برنامه ام انجام دادم ارایشگاه رفتن بود! داخلی تموم شد و من روی تخت دراز کشیدم دوتا پتو روم انداختم و دارم فکر میکنم که فردا باز ارتوپدی شروع میشه و من ... هیچ ارزوییم رو براورده نکردم!

دلم برایت تنگ شده... خسته شده ام از نوشتن این چیزها ... اما حالا که حتی نمیتوانم صدایت را بشنوم حس میکنم خیلی دلم برایت تنگ شده و چاره ای جز نوشتنش ندارم. همیشه هیچ چاره ای جز نوشتن نیست...

من تمام راه ها را رفته ام. بارها صدای سرد و خشن زنی را که به جای تو تلفنت را جواب داده است شنیده ام و تلفن را قطع کرده ام... تصمیم گرفته گریه کنم... بله تصمیم گرفته ام! من مدتیست برای گریستن تصمیم میگیرم! و بعد تصمیم را اجرا میکنم. یک حرکت کاملا برنامه ریزی شده! ... داشتم میگفتم... تصمیم گرفتم گریه کنم و بعد گفتم نه. هنوز زود است.... رفتم نشستم روبروی ماگی که عطرهایم را در ان میگذارم و عطر سبز رنگ قدبلند تمام شده ای را کشیدم بیرون... یادت می اید؟ زمستان دو سال پیش! همان روزهای اول محرم شدنمان بود... جلوی مغازه ی عطر فروشی دوستت ایستاده و گفتی برویم برایت عطر بخرم. گفتم من عطر شناس نیستم. گیج میشوم در رایحه ها... خودت برو... بعد از یک ربع ساعت که از شیشه ی ماشین نگاهت میکردم چند عطر را با وسواس جدا کردی و اوردی و گفتی کدام؟ گفتم تو کدام را دوست داری؟ دوباره بو کشیدی و این سبز رنگ قدبلند را گذاشتی در دستم... 

عطر تمام شده را میکشم روی نبض دست چپم... چند بار میکشم... بوی روزهای اول محرم شدنمان میپیچد در سرم... به خودم در اینه خیره میشوم... اشکهایم بدون برنامه ریزی میریزند...

دلم برایت تنگ شده و علاجی جز نوشتن نیست...

بچه ها من فردا امتحان شفاهی دارم :(((

خیلی حالم بده . اصلا تمرکز ندارم درس بخونم. یعنی اصلا نمیدونم چی بخونم! ریه میخونم ذهنم تو کلیه است. کلیه میخونم میگم غدد بپرسن چی؟ غدد میخونم میبینم نمیرسم به گوارش! بعد اخرش از خون سوْال میپرسه آزم حالا ببینین!! :(( واااای روماتو که یه هفته است لای کتابشو باز نکردم !

بابا أیهاالناس من از اول راهنمایی تا همین الان یادم نمیاد درسی رو تموم کرده باشم برم سر جلسه امتحان! اصلا تواناییشو ندارم. ترجیح میدم حذف کنم چن تا مبحثو و بقیه رو بخونم بعد الان دارم روانی میشم! همش میگم اگه از اونی که نخوندم بپرسن چی؟ 

به خدا انصاف نیست! تو مصاحبه استخدامی هم نهایت چهار نَفَر به یک نفرن نه هشت نَفَر به یک نَفَر!! چهارتا متخصص داخلی یه فوق تخصص ریه یه خون یه کلیه و احتمالا دوتا گوارش! شدن نه تا تازه!! :(( فک کنم بپرسن أسمت چیه هم نتونم جواب بدم! ... نفیسه از اوتوبان داخلی به سلامت بگذر!! همه بگین امین!! (من پاس شم شام میدم واقعا :|)

این روزها حالم خوش نیست. همه چیز در این جسم بیمارم بهم ریخته است. کمی که راه میروم نفسم تنگ میشود. پزشکم میگوید به نبودنت آلرژی پیدا کرده ام. برایم اسپری نفست را نسخه کرده. دو پاف هر دوازده ساعت. اخر نفست جز کورتیکواسترئیدهای استنشاقی طولانی اثر طبقه بندی میشود.

سرم هم خیلی درد میکند. حالت تهوّع هم دارم. باید بروم ازمایش خون بدهم بنظرم کلیه هایم دچار نارسایی حاد شده است. دیگر توان دفع سموم دوری ات را ندارند! خب به بیچاره ها حق بده مگر دو تا کلیه ی کوچک چقده توان دارند که هی خون پر از غم و غصه ی مرا تصفیه کنند؟

دیشب که دراز کشیده بودم متوجه شدم شکمم هم بزرگ شده است! باورت نمیشود! دق کردم دیدم شیفتینگ دالنس اش مثبت است! غم و غصه هایم جا نشده اند در قلبم امده اند در شکمم جاخوش کرده اند و آسیت داده اند! پزشکم میگوید باید تپ مایع اسیت کرد... ولی مگر میشود غم و غصه ها را با یک سرنگ کشید بیرون و خلاص شد؟...

سرت را درد نیاورم... بیماری ام خیلی کامپلیکه شده... پزشکم یک سی بی سی از خونم چک کرد و گفت لنفوسیتوز قابل توجهی بهم زده ام... شکش به خیلی جاها رفت اما من خودم بهتر میدانم. گلبول های سفید خونم خسته شده اند از دوست داشتن بی انتهای تو! یک تصمیم همگانی برای شورش علیه قلبم گرفته اند... بگذار علم طبابت این چیز ها را باور نکند...

... قبل از اینکه کیس ریپورت شوم بیا... اگر نیایی همه عالم میفهمند دختری بخاطر دوری تو پس از رنج زیادی جان داد ... ان وقت به ویرایش های جدید هاریسون ریسک فاکتور دوری از معشوق برای همه ی پاتولوژی ها اضافه میشود!


+تاثیرات هفته اخر داخلی و شب امتحانه... جدی نگیرید :))

خیلی حرفها داشتم برا زدن. میخواستم در مورد محرم یک پست بنویسم . در مورد بعضی رفتارهای اصطلاحا روشن فکرانه ی نسل خودم که داره گند میزنه به همه چیز. یه سری ژست ، درسته صرفا ژست ، روشنفکرانه که داره با نفهمی تمام تمام اعتقادات نیم بند نسل من رو از نسل بعد دریغ میکنه.
واقعا گاهی متاسف میشم برا نسل بعد از خودم. ما ها آدمایی بودیم که پدر و مادر هامون برا اعتقاداتشون همه چیزشون رو دادند. ما این شدیم با تمام تربیت های درست و غلطمون این شدیم! یه سری آدم که داره همه چیزش رو میده که صرفا اعتقادش رو از بین ببره.
متاسفم برا نسل بعد که آدمای اسما فرهیخته اش امثال ما هستند و ما قراره تربیتشون کنیم. متاسفم که نسل بعد از ما هیچ تقدسی نداره. هیچ المانی نداره. هیچ پناهگاهی نداره. نسلی که اگه دلش بگیره نمیدونه به کی باید پناه ببره.
گاهی وقتا که از همه ی دنیا میرنجم فقط به این امید زنده میمونم که میدونم خدا هست و دوسم داره. ساعتها رو تختخواب بالشتم خیس میشه و با خدا حرف میزنم.... نمیدونم در آینده دخترم باید تو این موقعیت ها چیکار کنه و این آزارم میده...
بیاید هرچقدر روشن فکر. هر چقدر تحصیل کرده. هرچقدر آسیب شناس اجتماع و محرم و دین و فلان و بسار ! هرچقدر خوووب! بیاید مقدساتمون رو ازمون دریغ نکنید. بذارید با همین اعتقادات نیم بندمون بمونیم...
ازتون عاجزانه واقعا عاجزانه تقاضا دارم بیاید و اسم امام حسین رو بدون پیشوند به کار نبرید. شاید دل یه نفر برنجه از این خطاب بی مبالات شما. شاید یه نفر این اسم براش تقدس داره و دوست نداره با خوندن شما تقدساتش جلوش خرد بشه... بیاید به حقوق هم احترام بذاریم.

+میخواستم در مورد فروشنده بنویسم ولی خب حسش نیست. همون طور که در مورد ابد و یک روز حسش نبود! :دی
++همین!

یه چیزی بگم بهت بیاد

دوست دارم زیاد

میمیرم اگه نبینمت

یا دلت منو نخواد

چه هوای عاشقونه ای 

داره بارون میاد

داره بارون میاد

...

اگه بدونی بخاطرت حالم چه جوریه

اینا همه تقصیر دله

تقصیر دوریه...

اومدن تو قشنگترین مزد صبوریه... مزد صبوریه

...

*صدای پویا بیاتی

+داره بارون میاد...اولین بارون پاییز :) بارون بارون دلمو ببر پیشش...

یه جورایی خدا هم جدیدا داره از أصل غافلگیری استفاده میکنه. یهو چنان درجه هوا افتاد پایین حالا انگار چه خبر شده!! یعنی مثلا دیروز صبح میرفتی بیرون یارو رو با تیشرت رو موتور میدیدی امروز همون ادمو با کاپشن !! :))

بعد من خیلی حس خوبی دارم الان. یعنی الان که رو تخت ارتاقم دراز کشیدم نسبت به دیروز در همین پوزیشن احساس رضایت مندی از زندگیم چند لول رفته بالا. یه جورایی انگار تمام خاطرات خوش زندگیم تو این هوا بوده. انگار سه چهارم زندگیم رو تو پاییز زیسته باشم حتی!!

تصورم از فصل های دیگه خیلی کمتر از پاییزه :)


+ جا داره یه نکته رو ذکر کنم. من اون اوایل مدل پست هام با الان تفاوت داشت. اون موقع ها پستهایی داشتم که توش تز داده باشم و حرف جدی زده باشم و حتی نصیحت کرده باشم( البته پر واضحه که نه در حد بعضی از فرهیختگان وبلاگستان بلکه چندین درجه پایینتر!!) ولی از وقتی اومدم بیان و فراخور حال روحی و خواننده ها و زندگی شخصی و کلی مسئله ی دیگه همونطور که خودتون هم بهتر از من میدونید صرفا روزانه نویسی و یه درجه پایینتر احساس زمان نویسی اونم به صورت گه گاه دارم. ( غیر از ارتباط با دوستای عزیزم و حالا نوشتن حسم انتظار فیدبک دیگه ای هم از وبلاگم نداشته و ندارم)

تو زندگیم هم بابت إحساسم به شوهرم که هیچ به بابام هم جواب پس ندادم چه برسه به بقیه! راستش اون أوایل قضاوت سایرین برام خیلی مهم بود. ولی مدتیه که یاد گرفتم سرمو بندازم پایین و کاری که فکر میکنم درسته رو انجام بدم و قضاوت کارهام و اطرافیانم رو بذارم به عهده ی قاضی اصلی. توصیه ی کاملا دوستانه ام به بقیه هم اینه که از رو چهار خط احساس من سعی نکنن من و زندگیم و حتی زندگی کاراکتر های پستام رو قضاوت کنن. کما اینکه هرکسی مختاره هرچی دوست داره بنویسه هم من و هم سایرین. :) بیایم یاد بگیریم با ادما و احساساتشون مهربون باشیم:)

دارم وارد فاز جدیدی از زندگیم میشم. فازی که توش دست از مقایسه کردن زندگی خودم با ادمای اطرافم برداشتم و دارم سعی میکنم زندگیم رو همونطور که هست بپذیرم. اگه موفق بشم غول این مرحله رو هم شکست بدم دیگه بنظرم زندگیم به ثبات میرسه.

دکتر لام حرف خوبی میزد اون روز. میگف ما ها که دیگه تو این راه قرار گرفتیم. چه بخوایم چه نخوایم دیگه نمیتونیم همسر خوب ، پدر و مادر خوب و فرزند خوبی باشیم. اینو باید پذیرفت. پس لااقل بیایم پزشک خوبی باشیم که به قولی نشیم چوب دو سر طلا. لااقل خیالمون راحت باشه یه کار درست داریم تو زندگیمون انجام میدیم.

بعد دیگه جدیدا محسن که زنگ میزنه و مثلا میگه الان تو اینجا بودی فلان کارو میکردیم فلان جا میرفتیم و قس علی هذا ، بلافاصله میگم خب حالا که نیستم در نتیجه بحثو عوض کن لطفا ! هوا چطوره راستی :| 

راستش اصلا دیگه دوست ندارم راجع بهش فکر کنم. باید ادم از یه جایی به بعد از رویا کشیده بشه بیرون و حقیقت زندگیشو بپذیره.

+چرا امسال انقد زود همه رفتن استقبال محرم؟؟ بابا مسلمونا ! هنو شروع نشده ها :|

++پست گذاشتن با گوشی خَر است.

+++یه چیزی میخواستم بنویسم که اصلا پست رو برا اون شروع کردم الان هرچی فکر میکنم یادم نمیاد.

تو این مدت به درجه ای از دروج استاژر داخلی بودن نائل اومدم که هر شب تا ساعت دوازده شب نت گردی میکنم بعد ساعت دوازده تا یک هاریسون ها رو تورق میکنم و هی میزنم تو سر خودم که وااای چقد زیاده و بعد میگیرم میخوابم. امتحانم هم از اونچه که تقویم نشون میده بهم نزدیک تره! :| از شدت استرس هم دارم میمیرم!

بعد اینکه روایت داریم : و چون به موسم پایان بخش داخلی رسیدند گفتند بارالها! ما را به اول بخش برگردان باشد که درس بخوانیم و این بار بترکانیم و دیگر نیفتیم! لیک بازگردانده نشدند و همانا ایشان از زیان کاران اند!

و از این دست مهملات خلاصه!

بعد نیس خیلی استرس دارم عصری با مامان رفتم برا خودم یک عدد گردنبند ابتیاع کردم! از شدت استرس! :| متوجهین که؟! بعد زنگ زدم به محسن میگم دیگه تو جیبام شپش پشتک پارو میزنه! میخوام اخر هفته با بچه ها برم پینت بال ... ! اون هم نه تنها به این حرفم وقعی ننهاد! بلکه کاملا شونه خالی کرد از زیر بار مسئولیت و گفت وقتی تو طلافروشی جیک جیک مستونت بود فکر پینت بالت نبود ایا؟ طبق معمول یه عزیزم زد تنگش که مثلا بگه ای ام ا کول هازبند و اینا... مرد هم بود مردای قدیم به واقع! :|

امروز هم متوجه شدم که امسال علاوه بر سراسری و ازاد و بین الملل یه چیز دیگه هم پزشکی گرفته به اسم ظرفیت مازاد!! ینی رسما قبلا تو خیابون دمپایی پرت میکردی به گربه میخورد الان میخوره به دانشجوی پزشکی!! وا اسفا ! و إسلاما ! به قول بچه ها گفتنی جا داره عرض کنم: ما پزشکی قبول شدیم وقتی پزشکی قبول شدن مد نبود!! :))

در اخر هم یه خبر دسته اول بدم ! این هفته اخرین شماره خبر رادیو منتشر میشه. احتمالا چند هفته به مناسبت محرم خبر نداریم! بله! دوست داشتم بگم! بالاخره باید خواننده های من با بقیه یه فرقی داشته باشن دیگه! پس دود مانیتور میخورن که چی! واللا با این خبراشون!!! (الکی! مثلا خیلی خبر غیرمنتظره ای دادم و شما اصلا انتظارشو نداشتین :))) )

خب ! بالاخره بعد یک هفته تلاش مخلصانه ی نیروهای خدوم مخابرات و اینترنت و وزیر ارتباطات و فلان و بیسار اینترنت من وصل شد!

الان تو سرم فقط یه صدا میپیچه : "وقت به خیر! به های وب خوش آمدید... " :| انقدر که زنگ زدم به های وب تو این مدت !


بعد اینکه خیلی شرمنده شدم خدای انقدددددددددددر که هی کامنت پشت کامنت نگرانم بودین نبودم این مدت! انقدددددددددددر که هی پیغام پسغام فرستادین! اصن چطوری من زیر بار این همه محبت سرمو بالا بگیرم؟؟ مگه میشه آخه به یه نفر انقدر توجه کرد؟؟ مگه میشه یه نفر انقدر محبوب باشه؟؟ :))) دیگه حالی میمونه نه واللا؟ احوالی میمونه نه بلا ! :)))


میگم یه وقت زشت نباشه ما تو اینستا عکس برگ نذاشتیم هپی فال نگفتیم؟؟ :)) خداییش پاییز رو دوست دارم... غمش.. اون غم ساکت ِ مظلوم ِ ته صداشو دوست دارم... حالا نه اینکه فک کنید چون آبانی ام میگم هاا ... نه به همین سوی چراغ ! :)) کلللا میگم !