کودکی بود با چشمان درشت... زیاد پلک نمیزد...به اطراف نگاه میکرد و حرفی هم نمیزد. روی تخت دراز کشیده بود و بالای تختش عروسک های رنگی آویزان کرده بودند...
در استیشن دنبال پرونده یازده میگشتم... ثمین امد و گفت : نفیسه بیا ببین سپهر رو اوردن بخش ما... سپهر؟ همان کودک دو ساله ی حزن انگیزی که از اول هفته تمام بیمارستان حرفش را میزنند؟ همان که وقتی در جراحی بستری بود جرات نکردم بروم ببینمش؟... همان که در ان سانحه ی لعنتی خواهرش و مادر بزرگش را از دست داد؟ همان سپهری که مادرش در ای سی یو وضعیت نباتی پیدا کرده؟...همان معصومی که پدرش با GCS 6 روی تخت ای سی یو بی جان است؟ همان تنها بازمانده ی استیبل آن تصادف شوم؟...
تمام این سوالها در ذهنم مرور شد... رفتم بالای سرش در راهروی بخش ارتوپدی... گونه هایش قرمز بود... تکنسین بیهوشی گفت در اتاق عمل آتروپین تزریق کرده ایم حساسیت داشته است... دست کشیده ام روی گونه هایش... نگاهم کرد... نگاهش...
پرونده ١١ را برداشتم و به اتاق رست رفتم... یک قطره اشک چکید روی برگه پروگرس نوت... اشکی که بخاطر بیگناهی سپهر نبود، بخاطر بی رحمی زندگی بود... کاش دنیا جای قشنگتری بود...
- ۱۶ نظر
- ۲۷ آبان ۹۵ ، ۰۰:۲۸