ضربان ِ لبخندهایت

از هرچه در خیال ِ من آمد نکوتری

ضربان ِ لبخندهایت

از هرچه در خیال ِ من آمد نکوتری

از رسته ی چرندیات ِ هویجوری! :دی

سه شنبه, ۲۳ تیر ۱۳۹۴، ۰۱:۲۸ ق.ظ

قبل ِ افطار تو اتاقم کپیده بودم (از بس محسن از این اصطلاحات استفاده میکنه کلا ادبیاتم عوض شده :| :| ) مامان اومد در رو باز کرد گفت : "پاشو حاضر شو بریم باغ اونجا افطار کنیم!!" (الان میگم باغ خودم خنده ام میگیره! :| )

گفتم" ول کن مامان جان 70 کیلومتر بکوبیم بریم 70 کیلومتر برگردیم که چی مثلا؟؟؟! من نمیام بابا! " گفت " نیره شون میخوان بیان اینجا تنها وامیستی چیکا کنی؟" گفتم " حوصله ندارم میخوام بخوابم. خودتون برین"

کمی غرغر کرد و به روحیه ی اجتماع گریزانه ی من فحش داد و بهم گوشزد کرد که هیچ وقت آدم نمیشم و در رو بست.

ساعت 10 بود زنگ زدم بهشون گفتم کجایین؟ گفت 20 دقیقه دیگه میرسیم...

هنو گوشی رو قطع نکرده بودم زهرا (خواهر شوهرم) زنگ شد گفت " نفیسه ما داریم میریم شهربازی. حاضر میشی بیایم دنبالت؟" گفتم : "شهر ِ بازی؟؟ (با لحن ارسطو :دی) " گفت "آره" گفتم " کی حاضر باشم؟؟! :دی" گفت : "5 دقیقه دیگه جلو درتون باش!"

جای دوستان خالی! :دی گفتیم بریم سوار اون U ها بشیم! (اسمشم نمیدونم بدبختی! :دی نوشته بود اسکیت ولی من ربطشو نفهمیدم :|) بعد من گفتم میرم روی صندلی اونطرفی ِ میشینم که روم به جمعیت ِ پایین نباشه! رفتم اونور نشستم بعد پسره که اومد کمربندمو ببنده ،چرخوندش من دقیقا افتام رو به جمعیت!! مدیونید فکر کنید که بحظه ای که از اون بالا ول شدیم من ترسیدما !! ولی انقد جبغ کشیدم گلوم الان درد میکنه :| بعد حالا اومدیم پایین مادرشوهرم هرهر میخنده میگه من انقد به قیافه ی نفیسه از این پایین خندیدم که خدا میدونه!! فقط نفیسه دیده میشد!! :| :|

هیچی دیگه الان تازه رسیدم خونه ، مامانم خوابه مطمئنا بیدار شه ، دست میندازه دهن منو جر میده!! :))

بعد حالا اون به کنار ! اومدم آن شدم دیدم نماینده مون تو تلگرام نوشته فردا کلاس ساعت 8 صبح! :| آقا من خوابم نمیاد الان! خب فردا چیجوری بیدار شم خب؟! چیجوری؟! :|

  • موافقین ۷ مخالفین ۰
  • سه شنبه, ۲۳ تیر ۱۳۹۴، ۰۱:۲۸ ق.ظ
  • Elanor :)

نظرات  (۲۱)

  • رفیعه رجعتی
  • خخخخخخ
    قیافه ات دیدنی بوده پ!
    منم صب کار دارم و حوصله عم ندارم:(
    خدا صبرت دهاد!
    پاسخ:
    قیافه ی من همیشه دیدنیه! :))
  • آبجی خانوم
  • :|
    پاسخ:
    چه شده است مارکو؟؟
    :))
    فکر نکن فقط خودت بدبختیااااااااااااااااا! 7 صبح امتحان دارم (غیر درسی)
    الان داشتم پایان نامه مو میفرستادم برای صحافی
    دادم دوستم یه نگاه بهش بندازه
    نگاهشو انداخت و
    تا الان 99 تا اشکال نگارشی ویرایشی و علمی از توش درآورده
    نه تنها تا صبح باید بیدار بمونم و اینو تموم کنم
    بلکه فردا کلاً تا شب خونه نیستم!!!
    و نمیدونم کی کجا چه جوری بخوابم ینی همون بکپم!!!
    خاطر نشان میکنم که ماه رمضونه و دما 40 درجه سانتی گراد!!!
    پاسخ:
    من الان ایمان اوردم که تو از من بدبخت تری :)))
  • ❀◕ ‿ ◕❀ zizigolu
  • آقا محسن کجا بود که پسره کمربندتو بست؟! هوم؟!
    پاسخ:
    ایشون تهران تشریف دارن و ما قریب به یک ماهه که هلال ماه ایشون رو رویت نکردیم!!! :(
    من کاملا حق رو به مامانت میدم و اینکه خیلی مادرشوهر باحالی داری :دی
    کلا حق با ماماناس همین
    :دی
    پاسخ:
    حق همیشه با منه خاتون جان! همیشه با منه! :دی
    ینی تو همین مایه ها تجربه دارم از من میشنوی یه هفته از خونه متواری شو تا مامانت بیدار نشده ://
    پاسخ:
    نه بابا مامانم خیلی منطقی برخورد کرد  :دی
    به به به همیشه به خوشی :)
    پاسخ:
    مچککرم بانو :دی
    منم جای مامانت بودم دقیقا همون کارو میکردم دو سه تا فوشم بهت میدادم :‏|‏ :‏|‏
    پاسخ:
    خوب شد تو مامانم نشدی فاطمه :دی
    واااااای خخخخخخ ^__________^
    پاسخ:
    بالاخره واااای یا خخخخخخ؟؟
    :دی
  • مستر نیمــا .
  • یکی از لذت های شهر بازی همین دیدن چهره بقیه و خندیدن بهشونه.بیشتر حال میده:)))
    پاسخ:
    آره یه پسره بود میگف دخترا جیغ نزنین من قلبم ضعیفه الان وامیسته!! :)))
  • جلبک خاتون
  • من جای مامانت بودم حلق اویزت میکردم....
    حالا دیگه اونا رو میپیچونی بعد میری چاپلوسی مادر شوهر جان؟
    خوبت شد!   :))))))
    حالا ساعت 8 پاشو برو کلاس...
    پاشو دیگه   :))))
    پاسخ:
    وا؟؟ چقد همه خشنن اینجا! من بچه ی هیچ کدومتون نمیشم اصن :دی

    چاپلوسی نرفتم که رفتم خوش گذروندم! تقصیر خودشونه پیشنهادات هیجان انگیزتر اگه ارائه بدن به اونا هم فک میکنم :دی
  • هولدن کالفیلد
  • انرژی هسته ای توافقش مبارک! :| :| :|
    پاسخ:
    مبارک صاحابش باشه :دی
    بیدار شدی ؟به کلاست رسیدی؟

    +از غار هولدن تشریف آوردم...
    پاسخ:
    بلیا ! :دی

    ینی عملا دیشب دو ساعت خوابیدم فقط :|

    +خوش تشریف اوردین :دی
  • فاطمه (خودکار بیک)
  • همچنان پست هات تصور میشن  ! :دییییی

    پاسخ:
    همچنان خوشحالم "دی
    بدترین اتفاق همینه که مادر شوهر آدم؛آدمو تو همچین موقعیتی ببینه خخخخ
    پاسخ:
    نه بابا من خیلی سوتی های بدتری دادم جلوشون که این اصلا سوتی به حساب نمیاد :دی
    یه سؤال:‏ شما تابستون هم کلاس دارید؟؟؟!!! مگه میشه...‏ مگه داریم!!! در ضمن خوش به حالتون که رفتین شهر بازی.‏ خیلی حال میده...‏ من چند سالیه نرفتم اگه توفیق بشه دوست دارم یه بار برم و اوج هیجان رو تجربه کنم. 
    پاسخ:
    بعله. هم میشه متاسفانه هم داریم! :| تا 15 شهریور باید بریم.
  • دختر پاییز
  • یه دفعه هم مامانم اینا داشتن می رفتن مهمونی .. هی گفتن بیا گفتم نه می خوام بشینم درس بخونم ...بعد که رفتن طی ِ حرکتی یهویی داییم اینا ااومدن دنبالم رفتیم بیرون گردش (((: .

    پ.ن : چه قد دلم شهر بازی خواست ! :دی.
    پاسخ:
    :))) خب اون موقع آدم حسشو نداره بعد حسشو داره! حالا که چی مثلا؟؟! :دی
  • ریحان ِ . میم
  • امان از مادرشوهر :))
    پاسخ:
    ریحاااااانه!! =))))))))))))

    بذار یه روز بگذره بعد دختری!!! :)))
  • مستر نیمــا .
  • قدیما دخترا فقط پشت سر مادرشوهراشون حرف میزدن.جدیدا باهاشون شهر بازیم میرن
    آخر زمان که میگن همینه ها :))))))))
    پاسخ:
    ما خیلی هم مادرشوهرمونو دوست میداریم :))
    عروسم انقد جیغ جیغوی ترسووووو !  :))))))

    پاسخ:
    :))))) واللا!
    خداییش دیگه راست میگه کلا ادم وقتی سوار این دستگاها میشه سوژه میشه قیافش
    +یه کارایی میکنی که بعدا باید تا یک ماه توجیحش کنی
    پاسخ:
    :)))
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">