ضربان ِ لبخندهایت

از هرچه در خیال ِ من آمد نکوتری

ضربان ِ لبخندهایت

از هرچه در خیال ِ من آمد نکوتری

۵ مطلب در خرداد ۱۳۹۶ ثبت شده است

مراسم افطاری پر ماجرامون دیشب بعد از کلی اهن و تولوپ برگزار شد! از شما خوانندگان عزیز تقاضا میشود در خارج از گود این مراسم همراه ما باشید! حتی میشه بهش سرزده هم گفت. در این حد! :|

حدودا ٢٠ دقیقه قبل اذان رسیدم تالار. مهدی پایین جلو در واستاده بود ( قبلا گفتم چون فامیل نمتونم بگم اسم همکلاسی هام رو میگم اگرنه ما از اون خونواده هاش نیستیم :دی) رفتم طبقه بالا . قرار بر این بود مراسم طبقه بالا باشه و ما به همه ی اساتید همینو گفته بودیم. تو راه پله یه خانم واستاده بود که لیست دستش بود. گفت شما مهمون خانم فلانی اید؟ گفتم نه. گفت فک نکنم مال شما بالا باشه ها! گفتم چرا بالاست. هیچی خلاصه رفتم تو سالن و همین اول کار سورپرایز شدم.

من فکر میکردم سالن فقط رزرو ماست. یا نهایتا یه مجلس در همین ابعاد مال ما توش برگزار میشه ولی تمام میزها چیزه شده بود. ته سالن هم دو تا میز کنار هم بود که هرکدوم ده نفره بود و دو تا از اتند ها اومده بودن نشسته بودن و سمانه و شوهرش و محمد هم واستاده بودن. به سمانه گفتم چه خبره اینجا؟ چرا دو تا میزش کردین؟ خیلی بده که. سر یک میز بشینیم بهتره. بعدم اینا که رفتن رزرو کردن میدونستن سالن همچین جمعیتی رزرو داره؟؟ گفت اره میدونستن :|

خلاصه بعد کلی رای زنی یکی از میزهای بزرگتر رو به ما دادن ولی در چه شرایطی در شرایطی که اطرافمون مهمون های اون مراسم بودن! دیدیم بالاخره این حالتش از اون حالتش بهتره. راستش هنوز مهمون های اونا کامل نیومده بودن و ما خیلی تم قضیه دستمون نبود. رفتیم در کمال شرمندگی از اساتید که حالا چند تا دیگه اشون هم اومده بودن و براشون چای هم ریخته بودیم درخواست کردیم جاشون رو عوض کنن. 

تقریبا همه اومدن و اذان رو هم گفتند. دقیقه به دقیقه اوضاع وخیم تَر میشد. مهمون های اون مراسم سر و وضعشون خیلی خوب نبود. ما هم همش شانس خودمون رو لعنت میکردیم که کاش لااقل یه کم همسایه هامون باکلاس تَر بودن!

یکی از اتند ها اومد و با اومدنش مهمون ها با دست نشونش میدادن که دکتر فلانی ه! اونجا بود که دو قرونیمون افتاد که مهمونی مال کمیته امداد ه و چون دکتر سابقا رئیس کمیته امداد بوده اینا میشناسنش.

شاید باورتون نشه ولی لیوان ها بر عکس تصور ما فنجون نبود و شیشه ای بود. یکی از اساتید اومد برا خودش چای بریزه که لیوان دو تیکه شد!

تو همین گیر و دار بودیم که مهدی اومد گفت ما اشتباه اومدیم ! جای ما اینجا نبوده. کافی شاپ تالار رو برا ما چیده بودن. الان باید جامون رو عوض کنیم دوباره. اگه ازم فیلم میگرفتن کاملا بخار و دودی که از سرم بلند میشد مشهود بود!

گفتم ولش کن بذار همینجا بشینن. گفت نه مجبوریم بلند شیم. بعد هم منو از ته سالن و یک در کوچیک برد به یک راهرو که به اشپزخونه و چند تا پله میخورد و از اونجا میرسید به طبقه ی کافی شاپ. أطراف پر بود از نوشابه و قابلمه و ملاقه. درگیر دیدن این مناظر جذاب بودم که دیدم رفته و اساتید رو بلند کرده و داره میاره اینطرفی! لبخند تصنعی زنان رفتم بهش گفتم ببر از بیرون از پله های اصلی بیارشون خیلی زشته این راهرو!!! گفت سخت نگیر اومدن دیگه!!

هیچی در حالیکه به شدت عرق کرده بودم و حس میکردم کوره تو تنم روشن کردن ببخشید گویان منتظر شدم اساتید برن و با بچه ها برم پایین. تو راهرو یهو استاد فوق تخصص اعصاب کودکان مون از تو آشپزخونه با به حرکت جهشی از رو قابلمه پرید تو راهرو!!! وقتی قیافه های متعجب ما رو دید گفت چیزی نیست فقط گم شدم!!

وای خدا! تو اون لحظه فقط دلم میخواست یه حمله تروریستی بشه و من در این حمله شهید بشم! گفتم استاد تو رو خدا ببخشین. گفت اشکال نداره دکتر برنامه زنده این چیزا رو هم داره!!

خلاصه سرتون رو درد نیارم بالاخره نشستیم پشت میز و هممون به شدت بی اشتها بودیم و هی تعریف میکردیم برا هم و هم خنده هیستریک میرفتیم. ولی اساتید کاملا ریلکس تا ته ته ته دیس ها رو خوردن :دی

نهایتا هم اتند آسم و آلرژیمون تاکید کرد که این مهمونی هیچ تأثیری در نمرات اخر بخش نخواهد داشت و ما خیالمون راحت باشه!

واقعا جای تاسف داره این تفکر! ما در راه رضای خدا انقد سختی کشیدیم بعد اینا فکر کردن دنبال نمره ایم! :دی


تجربه شد اقا! تجربه اینکه کسی که باهاش رودروایسی داری رو فقط دعوت کن خونه ات که همه چی دست خودت باشه! واللا با این مهمونی گرفتن هاشون ! :))

یه تجربه دیگه هم شد. برا هیچ کاری وسواس به خرج نده که بر فنا میره کلا قضیه :/

من از اول بخش اطفال ( که یه چیزی حدودا دو ماه و ده روز پیش بود) یک ایده تو کله ی مبارکم چرخ میزد! اونم ایده ی افطاری دادن به اساتید بود. :|

راستش رو بخواهید ما اکثرا روزای اخر هر بخشی میرفتیم یک کیک سفارش میدادیم و یک خوشحالی کوچک میکردیم که هم به مثابه ی تشکر از اساتید اون بخش باشه و هم و باطنا معنی خرسندی از رهایی از بخش مورد نظر بود! حالا این بار من گفتم أواخر این بخش یک حرکت جدید بزنیم. ایده ام رو با ثمین مطرح کردم و خب موافقت کرد و به بقیه هم اعلام کردیم و با موافقت نسبی مواجه شد. از طرف اینترن های محترم هم یک اکی سرسری گرفتیم و قرار بر این شد که ١٤ نفر استاژر به همراه ٤ نفر اینترن حدود ١٣ تا استاد و سه عدد رزیدنت رو دعوت کنن برا افطار !

تا اینجای قضیه حله! حالا فکر کنید که ما از اول ماه مبارک هر شب تو گروه تلگراممون بحث داشتیم! اقا کجا دعوت کنیم؟ بریم باغ؟ نه فلان باغ باید رو قالیچه نشست خیلی ضایع است! فلان یکی باغ غذاش خوب نیست. اون یکی خارج از شهره باباهامون اجازه نمیدن اون یکی هم صندلی هاش بی کلاسن! بریم فلان رستوران؟ نه محیطش دختر پسری ه ، جلفه برا اساتید! بریم اون یکی رستوران؟ نه رو بازه رسمی نیست! بریم فلان تالار؟ نه غذاهاش پرسی صد تومن ه کلا کلیه هامون هم جواب نمیده! و ....

خلاصه مکان رو به هر بدبختی بود مشخص کردیم! حالا چی سفارش بدیم؟ مرغ و فسنجون بی کلاسه. چلو مشترک که اصلا حرفش رو نزن! وا؟ ١٠ تا فوق تخصص رو دعوت کنی چلو مشترک بدی؟؟؟ اکبر جوجه و فسنجون؟ بیس هر دوش رب انار ه ! خوب نیست! اقا فسنجون نه ، قرمه سبزی! نه اقا قرمه سبزی مگه از مکه اومدیم؟ چلو گوشت ویژه؟ دوباره همون بحث کلیه! :دی خلاصه سرتون رو درد نیارم. بنده خودم رو در ابعاد مساوی نیم در نیم قسمت کردم تا اینا به بختیاری تنها رضایت دادن :/

حالا فکرش رو بکنید مکان رو برا یک شنبه هفته اتی رزرو کردیم و سفارش دادیم به هر فلاکتی بود، امروز رفتیم اکی نهایی اینترن ها رو بگیریم ، خانمها دستشون رو زدن به کمرشون که وا؟ چرا فلان جان؟ چرا بیسار جا رو نگرفتین؟ بختیاری تنها بد نیست؟ میگم بابا سرویس افطار هم دارن! به خدا اسرافه. به شخصه یه لیوان چای میخورم افطار کانه گاو نر خورده باشم! :| میگن خب کارت دعوت هاتون کو؟ نگاه خیره به دوربین :/

میگم کارت دعوت سفارش ندادیم که . میریم شفاها دعوت میکنیم دیگه. مگه عروسیه؟ میگن نه خیلی بی کلاسه اینجوری! اصلا حرفشو نزنید! میگم خب شما برید کارت سفارش بدین. دیگه وقت چندانی نداریم من امروز نمیرسم برم... میگن نه دیگه کلا کنسلش کنید!! فقط دنبال دیوار میگشتم یعنی!

مخلص کلام که گفتن ما نمیایم. چند تا از بچه های خودمون هم گفتن نمیایم و تا این لحظه آماری که دست منه قراره ٩ نفر افطار بیست و خرده ای نفر رو متقبل بشن. حالا مطمئنم باز کم میشه تعداد ! :))

امروز رفتیم یکی از اساتید کله گنده ی گروه رو دعوت کنیم، برگشته میگه کی هزینه رو میده؟ میگم خودمون. میگه فک کنم خیلی پولدارید. میخواستم بگم خانم دکتر رفتیم درخواست وام دادیم اگه زحمت بکشین ضامنمون بشین خوشحال میشیم! واللا!

حالا گمانه ها هم حاکی از اینه که تا یک شنبه همه کنار بکشن فقط من و ثمین بمونیم با اساتید! یعنی برا بچه ام میخواستم عروسی بگیرم انقد درگیر تدارکات نبودم که الان درگیر شدم.

یک گلدان هم بود از این به قول اهل فن "تراریوم" ها . برای تولدم ٨-٩ ماه پیش رفقا هدیه آورده بودند. گل شناس نیستم. عشق گل شاخه ای هستم اما عشق گیاه سبز نیستم. اما راستش را بخواهید این ها بد در دلم نشسته بودند. دو مدل از این ساکولنت ها داشت و یکی دو مدل هم انواع دیگر گیاهان کوچک.

هر روز مینشستم کنار تُنگ گیاهانم و آب به سر و رویشان اسپری میکردم. دست میکشیدم و برگ های سبز و محکمشان و قربان صدقه میرفتم.

کمی قد کشیدند رفتم یک تُنگ بزرگتر خریدم. زمستان بهار شد. گیاهان ارام بودند ولی سبز . قوی و استوار اما با رشد کند. 

آقای پدر میگفت مگر گیاه در تُنگ بزرگ میشود؟ مگر ماهیست؟ مگر زندانی توست؟ مگر...

به خرجم نمیرفت. هفته ی پیش رفتم سفر. به مامان سپردم آب بپاشی روی صورتشان! دست بکشی روی برگ هایشان. جایشان گرم نباشد . آفتاب بگیرند...

باز که گشتم برگ ها افتاده بودند و سر به زیر. دست کشیدم روی صورتشان سست بودند و افتادند... مثل سربازان گمنام جنگ های جهانی! بی دفاع! بی نبرد !

رو کردم به مامان... گفت تقصیر من نیست. همه کار کردم! جایشان تَنگ بود! در این تُنگ نفس نداشتند! هوا نداشتند! هوا...

کاش یاد گرفته بودم باید از جایی که تَنگ است بروی... به هر قیمتی... جایی که هوا ندارد، نفس ندارد، دست و پا زدن گران تمام میشود...

دست بحنبونید دیگه! یعنی چی نشستید یه جا و فقط نگاه میکنید ؟ :دی

این همه ما نوشتیم و شما بعضا خندیدید و بعضا ایراد گرفتید و بعضا هم غر زدید . حالا شما بنویسید و ما بشنویم و حال کنیم :دی

خلاصه ی مطلب اینکه ما تیم خبری رادیوبلاگیها فراخوان خبرنگار شو زدیم! این افتخار رو دارید که اگر بهترین باشید همکار ما بشید !!! :)))

دوست دارم همه ی کسانی که یه روزی با فخرالزمان الانور بانو خندیدن تو این فراخوان شرکت کنند :)) به ما کمک کنید بهتر باشیم :)

دو سه روز پیش یک پسر سیزده ساله رو اورده بودن اورژانس. حالا ساعت چند؟ ساعت دو ونیم نصفه شب !! یک پسر بسیار تپل و استخون دار و البته خوشحال و پر حرف! :))

فک میکنید شکایتش چی بود؟ خوردن کلید !!!! میگف تو خونه با داداشم داشتیم برا مامانم شعبده بازی میکردیم کلید رو گذاشتم گوشه لُپم و سپس نمیدونم چی شده یهو رفته پایین! :)))

حالا من که نبودم اونجا ولی اینترنمون تعریف میکرد میگف همش هم میگفته تو رو خدا اسمم رو جایی نگین بچه های مدرسه مون نفهمن من کلید خوردم :)) بعد حالا این بچهه با داداشش اومده بوده تو همون هیری ویری یک بچه ی دیگه ای رو اوردن که از قضا همکلاسی داداشه بوده :)) اینترنمون میگف همکلاسی ه گفته اینجا چیکا میکنی فلانی؟ اینم نه گذاشته نه برداشته گفته داداش اسکولم کلید خورده :)) میگف ینی قیافه ی این پسر کلیدی ه دیدنی بود اون صحنه! از خنده هممون لاش شده بودیم :))

بعد حالا امروز پسره رو اندوسکوپی کردن و دراوردن کلیده رو و مرخص شد. ما اونجا بودیم اومده با اینترنش خداحافظی کنه میگه : مرسی که برا من زحمت کشیدی. اینترن ه میگه انشاا... دیگه اینجا نبینمت :) میگه : چرا ؟ من اینجا رو خیلی دوست داشتم یه عالمه بچه بودن میشد باهاشون بازی کرد مدرسه هم که نمیرفتی. خدا کنه مثل مامان بزرگم قند بگیرم بیارنم اینجا بستری کنن دوباره !!!! ای خدا !! :))))

یعنی بچه ها عالی اند ! عالی! :))


+امروز زنگ زدم به استاد امارمون که مشاوره امار پایان نامه ام رو قبول کنه ، میگم اقای فلانی سلام من برا پایان نامه... برگشته میگه : ببین خانم فلانی اسم منو بنویس ولی من برات کاری نمیکنم گفته باشم ها !!! فک نکنی الان چه خبره همه کارات رو من میخوام بکنم!! نهایتا یکی دوتا غلط بگیرم ازت!! همه ی کارا پای خودته !! :|

زنگ زدم استاد راهنمام میگم اینی که معرفی کردی اصلا اجازه نداد من حرف بزنم! هرهر میخنده میگه اون از جای دیگه ای ناراحته تو وقعی ننه !!! :|

ینی با این استاد راهنمای لایت و خوش خیالی که من دارم ، اولین نَفَر تو ورودی خودمون پایان نامه رو شروع کردم اخرین نَفَر دفاع میکنم!! حالا میبینید!!! :/