ضربان ِ لبخندهایت

از هرچه در خیال ِ من آمد نکوتری

ضربان ِ لبخندهایت

از هرچه در خیال ِ من آمد نکوتری

۳۳ مطلب با موضوع «کاریه که شده به هرحال!» ثبت شده است

1- جا داره عرض کنم که داخلیم رو پاس شدم! :دی با نمره ی درخشان 14/29 ! :| رنج نمره از 9/58 تا 16/03 ! واقعا به مدیر گروه خوش اخلاق و خوش خنده و به شدت بی منطقمون افتخار میکنم. و البته به اون تفکر "شایسته نه سالار" ی که اومد و همین آدم رو رئیس دانشکده پزشکی کرد . آدمی که براش 9 واحد نمره ی بخش که ما توش 3 ماه جون کندیم فقط از یک امتحان تئوری که سوالاش درحد رزیدنتی و چه بسا فلو بود به دست اومد! و افتخار میکنم به سیستمی که چشمش رو روی حدااقل 10 نفر شایسته تر از ایشون بست و تمام قابلیت های اونا رو ندیده گرفت.


2- اولین مورنینگ زندگیم رو سه شنبه ارائه دادم :دی اونقدری که فک میکردم بد نبود :دی اولین کشیک شب تا صبح زندگیم رو هم شنبه شب واستادم! حدود 5 ساعت تو اتاق عمل ارتوپدی بودم و جا داره عرض کنم که تو این 4 سال و چند ماه بدترین جایی بود که برا رشته ام مجبور شدم باشم! اصلا اتاق عمل رو دوست نداشتم! یک راهروی بزرگ رو درنظر بگیرین که اتاق داره اطرافش و در هر اتاق یه عده دارن دل و روده یه نفرو میریزن بیرون.  و اتاق عمل ارتوپدی هم که دیگه از فاز ریختن دل و روده به فاز اره و ساطور و چکش و اینجور چیزها ارتقا پیدا میکنه! خیلی هواش بد بود و فقط دم میخواست از اون زندان بیام بیرون! :| قبلا رفته بودم اتاق عمل چشم اصلا اینطوری نبود :| خلاصه که در حال حاضر بسیار متنفر شدم از رشته جراحی حالا تا چی پیش بیاد ! (خدایی روحیات من خیلی پروانه ایه! اصلا فک نمیکردم انقد عوق بزنم سر عمل :/ )


3- دیشب با محسن حرف میزدم بهش گفتم کم کم باید آماده شیم بریم بیمارستانهای صحرایی گوله از پای ملت بکشیم بیرون! ترامپ اومد دیگه امروز فرداست اولین موشک بخوابه تو خاک ایران! بعد برگشت گفت نه بابا خیالت راحت اینا همه ژست انتخاباتیه و سیاست های امریکا با عوض شدن یه به ظاهر رئیس جمهور تغییر نمیکنه. بعدشم یه سری توضیح راجع به این داد که مردم عوام بیشتر به کلینتون رای دادن و ترامپ از الکترا ها رای اورده و اینا که راستش من هیچی سر در نیوردم و بحث رو به سمت و سوی دیگری سوق دادم به واقع! ولی خب خدایی بعضیا چنان تو سرشون میزنن ار این اتفاق که گویی کلینتون دختر خاله اقدس ما بوده حالا چیکا کنیم دختر خاله مون رای نیورد؟ یایا اینا همه سروته یه کرباسن حالا گیرم این یارو کله شق تر و مورد دار تر از بقیه شون!


4- حرف زیاد دارم آقا ولی خسته شدم :/ باید اسلاید درست کنم شنبه ارائه استئوپروز دارم :/ فقط دلم میخواد ارتوپدی تموم شه. اصلا دوسش نداشتم ...

یه جورایی خدا هم جدیدا داره از أصل غافلگیری استفاده میکنه. یهو چنان درجه هوا افتاد پایین حالا انگار چه خبر شده!! یعنی مثلا دیروز صبح میرفتی بیرون یارو رو با تیشرت رو موتور میدیدی امروز همون ادمو با کاپشن !! :))

بعد من خیلی حس خوبی دارم الان. یعنی الان که رو تخت ارتاقم دراز کشیدم نسبت به دیروز در همین پوزیشن احساس رضایت مندی از زندگیم چند لول رفته بالا. یه جورایی انگار تمام خاطرات خوش زندگیم تو این هوا بوده. انگار سه چهارم زندگیم رو تو پاییز زیسته باشم حتی!!

تصورم از فصل های دیگه خیلی کمتر از پاییزه :)


+ جا داره یه نکته رو ذکر کنم. من اون اوایل مدل پست هام با الان تفاوت داشت. اون موقع ها پستهایی داشتم که توش تز داده باشم و حرف جدی زده باشم و حتی نصیحت کرده باشم( البته پر واضحه که نه در حد بعضی از فرهیختگان وبلاگستان بلکه چندین درجه پایینتر!!) ولی از وقتی اومدم بیان و فراخور حال روحی و خواننده ها و زندگی شخصی و کلی مسئله ی دیگه همونطور که خودتون هم بهتر از من میدونید صرفا روزانه نویسی و یه درجه پایینتر احساس زمان نویسی اونم به صورت گه گاه دارم. ( غیر از ارتباط با دوستای عزیزم و حالا نوشتن حسم انتظار فیدبک دیگه ای هم از وبلاگم نداشته و ندارم)

تو زندگیم هم بابت إحساسم به شوهرم که هیچ به بابام هم جواب پس ندادم چه برسه به بقیه! راستش اون أوایل قضاوت سایرین برام خیلی مهم بود. ولی مدتیه که یاد گرفتم سرمو بندازم پایین و کاری که فکر میکنم درسته رو انجام بدم و قضاوت کارهام و اطرافیانم رو بذارم به عهده ی قاضی اصلی. توصیه ی کاملا دوستانه ام به بقیه هم اینه که از رو چهار خط احساس من سعی نکنن من و زندگیم و حتی زندگی کاراکتر های پستام رو قضاوت کنن. کما اینکه هرکسی مختاره هرچی دوست داره بنویسه هم من و هم سایرین. :) بیایم یاد بگیریم با ادما و احساساتشون مهربون باشیم:)

از وقتی هم که این بازی های وبلاگی نظیر تاپ بلاگر و اینا مد شده ، یه مرضی افتاده به جون با سعادت بنده!

اونم اینه که دوره افتادم بین وبلاگهایی که میدونم منو میخونند تا ببینم آیا کسی گوشه و کنار پست هاش نامی از این بنده ی سراپا تقصیر اورده یا نه! که خب میبینم نه!

بعد من هی میگم هیچ کی منو دوست نداره بذارید من رگمو بزنم هی شما نمیذارید! واللا!

جا داره از همین تریبون استفاده کنم و از نسرین (شباهنگ) تشکر کنم که رتبه ی دوم و مدال نقره تاپ بلاگر رو بمن داد و از همین تریبون یکی بخوابونم تو گوشش و بگم اینه رسمش؟؟ حالا که ییه نفر پیدا شد منو دوست داشته باشه باید وبلاگش رو ببنده؟ این بود آرمانهای امام راحل؟؟

:(

همین دیگه! خودم هم میدونم خوب نمینویسم دیگه ولی جا داره دوباره یادآوری کنم یه زمانی بود یه بلاگستان بود و یه فخر الزمان الانو بانو! .... هعی روزگار قدار! چه کردی با ما !

پس از مدت ها امشب نشستم به کنجکاوی راجع به اینکه با چه عبارت هایی ملت رسیدن به اینجا :دی یادمه قبلا تو بلاگفا این کارو زیاد انجام میدادم. کلا خیلی خنده داره بعضی عبارت ها !

خب تندیس خاله زنک ترین ارجاع مکرر هفته رو اختصاص میدیم به " امشب کلی مهمون دارم حالا چیکار کنم؟!" :| واقعا ملت میرن اینا رو سرچ میکنن؟ مگه گوگل مامانتونه خب؟ :| :))

گوی بلورین خاله زنک ترین ارجاع رو هم میدیم به " پسری که مقنعه سرش میکنه" !!! خب چرا واقعا؟ چرا پسر مقنعه سرش میکنه؟ دخترا دیگه سرشون نمیکنن. شما چرا خودت رو به زحمت میندازی برادر؟ ... جامعه داره به کجا میره واقعا؟ :|

نخل طلای ِ "با من بود الان؟" هفته رو هم مشترکا اختصاص میدیم به ارجاعاتی نظیر : "دختر با سلیقه" "کدبانوی باسلیقه" "خصوصیات دختر با سلیقه " و حتی " کدبانوی تهرانی با سلیقه" :)))

لنگه کفش گلی ِ هفته رو هم تقدیم میکنیم به عبارت ِ نامانوس و نا مفهوم ِ "انقد چقده بیار تو دوربین تا" :| :|

همین لحظه هم جا داره از عزیزی که عبارت " لباس عروس ِ خیلی خوشگل پف پفی سفید" رو سرچ کرده بابت اینکه چیزی گیرش نیومده عذر خواهی کنم. :))

جایزه ی خسته ترین سرچ ِ هفته و چه بسا سال رو هم اختصاص میدیم به عبارت " عهه" :| خب انتظار داری چی برات بیاره الان؟ اصن هدف چیه؟ صدای سینه صاف کردنشون رو هم بعضیا با گوگل درمیون میذارن به واقع ! :))

در آخر هم اجازه میخوام با تقدیر ویژه از عبارت " هرکی عکسش رو عوض کنه خره" ، مدال ِ بی نظیر ترین سرچ هفته رو تقدیم کنم به " دوران نامزدی موهامو رنگ کنم؟"

:)))

جا داره عرض کنم : سلامی به گرمی این روزهای تبخیر کننده! تبخیر که چه عرض کنم داریم تصعید میشیم دیگه کم کم... اسم دیگه ی تصعید چی بود؟ چگالش؟ یا این اون سیر معکوسش بود؟ نمیدونم خلاصه همون حالا! :دی

در هفته ای که گذشت به شدت سرم شلوغ بود . مامان به کل خاندانش (!) رفته بودن کربلا! آقاجون و مادرجون و خاله ام و دختر خاله هام و داییم و پسر داییم و خاله مامانم و اوووو یه کاروان بودن خودشون! من هم تو خونه همچون کزتی مثل همیشه خدمات میدادم دیگه! دیروز اومد! بد داشتیم سفره شام مینداختیم کنار اوپن از طرف پذیرایی واستادم میگم : وای مامان چقد خوبه آدم اینور اوپن باشه! اونور اوپن اصلا خوب نیست! دیگه داشتم کلافه میشدم! :))
موقع رفت سفارش تسبیح شاه مقصود داده بودم بهش. بعد دوتا خریده بود گفت برا دامادام خریدم :| خودت با شوهرت به تفاهم برس ازش بگیر! :| بعد با خودم گفتم محسن یکی داره خیلی هم بهش علاقه منده. اینو من برمیدارم. بعد بهش گفتم که آره مامان اورده حالا تو که داری دیگه ... در عین ناباوری گفت : نفیسه وای چقد خوب! تسبیحم رو چند روز پیش گم کردم همه جا هم دنبالش گشتم پیدا نشد! وای چقد عالی! :|
خدا به سر شاهده یک ساعت و نیم داشتم رو مخش راه میرفتم که بده به من نداد ! :| میگم بده من لمسش کنم شفاف که شد میدم به تو. میگه نه من کدر دوست دارم! :|
هیچی دیگه... ولی مادرجونم برام انگشتر نقره خریده! :دی

+رفتیم بخش داخلی. لعنتی ترین بخش دنیا. به مدت سه ماه. شدیم عین این محضر دارها که همیشه یه ساک کاغذ دستشونه و در حال نوشتنن! انقد که دیگه شرح حال صدتا یه غاز نوشتیم! :| آخه من موندم مریض با تنگی نفس اومده من برم رفلکس پلانتار بگیرم چیکار کنم خب؟؟؟ :| لااله الا الله :|

++این هفته نتونستم برا رادیو بلاگیها خبر بنویسم. ولی واقعا عالی بودن. :) باز این بانک الانور مطرح شد البته! تبدیل به یک برند شدیم الکی الکی!! :)))


از قدیم گفتن امان از بی پولی! ... حالا اینکه از قدیم نگفتن مهم نیست. مهم اینه که امان از بی پولی به واقع! :|

چند وقته محسن به صرافت افتاده برا خودش یه لپ تاپ بخره. ولی خب خرده فرمایشات ِ بی شائبه ی بنده این مجال رو نمیده بهش. ( خیلی هم من زن زندگی ام! خیلی هم از نون خالی چلو بوقلمون تحویل میدم! واللا ! :| :)))

خلاصه اینکه به سرم زد برا تولدش براش لپ تاپ بخرم! (یکی نیست بگه بشین سرجات! تو رو چه به این سورپرایز کردنهای میلیونی! ) تولدش 6ام مرداده. بعد هرجور حساب کتاب میکنم و خودمو با قوت لایموت سیر میکنم موجودیم به ایسوس ِ i7 هشت گیگا بایتی نمیرسه! :| (بچه ام طبعش هم بلنده! غیر این رو لپتاپ نمیدونه اصن!) حالا بدبختی اینجاست که قضیه رو به خواهرش هم گفتم و بابت یه بعد قضیه که از مجال بحث خارجه ازش مشورت خواستم! اگرنه که از بنیان بیخیال قضیه میشدم! :)))

روز آخری که اینجا بود میخواست منو برسونه خونه بعد گفت پول داری؟ کیف پولمو نیوردم میخوام بنزین بزنم. گفتم کارت دارم ولی 15 تومن بیشتر نمیزنیا ! بعد که بنزین زد و اومد حاضر نبود برگه ی کارتخوان رو بهم بده! به هر بدبختی بود ازش گرفتم و دیدم 21730 توووووووومن بنزین زده! میبینین تو رو خدا؟؟؟ مردم چه بی ملاحظه شدن! من هزار تومن به تاکسی میدم تا نیم ساعت بعدش حالم بده اینوقت این بشر رفته با کارت من 22 تومن بی زبون بنزین ریخته تو ماشین باباش!! :)))

امروز بهش زنگ زدم میگم به یه مشکل مالی خوردم برام میتونی پول بزنی؟ میگه چقد؟ میگم 500 تومن . میگه  منظورت 500 هزاااااااار تومنه ؟؟ میگم نه 500 تا تک تومنی! :| تازه اون 22 تومن رو هم منظور کن! من هنوز از اون روز درد قلبم خوب نشده!! :|

دیگه ندیده بودین از خود طرف پول بگیرن برن براش هدیه بخرن که دیدین خداروشکر! :)) امیدوارم از پیش فرض های خودم گرونتر نشه که دیگه نظری ندارم به واقع!

+دکتر شین متخصص عفونی ه. یه مرد ِ حدودا سی و چند ساله با قد و وزن کاملا متوسط و صورتی که کاملا خنثی است. و این کاملا به سمت ناراحتی و دلخوریه ! نه اثری از خوشحالی میشه توش دید نه شوق ، نه عشق و نه خنده! امروز رفته بودم پیش مسئول آموزشمون داشتیم حرف میزدیم بهش گفتم فک کنم از گروه ما بدش میاد. همش حس میکنم معذبه که ما باهاش هستیم. گفت نه بابا اون کلا همینطوریه! وقتی وارد اتاقم میشه فک میکنم از یه چیزی عصبانیه و میخواد بیاد باهام دعوا کنه! اولها فک میکردم از من بدش میاد! :دی

تو این سه هفته یکی از صحبت های غالب منو دوستام این بوده که : آخی! بیچاره زنش! من به جای زن این بودم دیووونه میشدم! فک کن! بری اینو ببوسی بعد همینطوری عین یخچال نگات کنه!! و از این دست اراجیف!... ولی خب امروز که موقع ویزیت کنارش واستاده بودم و گوشیش رو دراورد دیدم بک گراند گوشیش عکس یک زن با شال زرد رنگه که تو باد واستاده و موها و شالش رو باد داره میبره.. دیدم باز هم مثل همیشه نمیشه از ظاهر آدما راجع بهشون قضاوت کرده! مسلما دکتر شین عاشق اون زن ه...



++یه جایی هم خواننده میگه : " مگه ریشه از زردی ِ ساقه هاش خسته میشه؟"


+++ چه جوری میشه به سمت ِ خدا برگشت؟... حس میکنم دلم میخواد برم داخل اون دالانی که مهمون امروز ماه عسل میگفت! همون دالانی که تهش نوره و آدم توش سقوط میکنه...


++++خواننده قبل اون بالایی هم میگه : "مگه میگذره آدم از اونی که زندگیشه؟!"


+++++ یادش بخیر! تو" آوای من " از این پست های مثبت دار زیاد مینوشتم! اینجا فک کنم تا حالا ننوشته بودم! کسی اینجا آوای من رو یادشه؟! با آدرسه nafisebano.blogfa !! :دی


سکانس اول :

زهرا (خواهر شوهر :| ) : مامان خونه جدیدی که گرفتیم سه تا خواب داشته باشه بسه. یکی من یکی محمد یکی هم شما. اینام که رفتن سر خونه زندگیشون دیگه.

محسن: پس من چی؟ :|

زهرا : تو لطف میکنی تو خونه ات میخوابی!

محسن : نه شب هایی که نفیسه شیفت ه میام اینجا دیگه! مرض دارم خونه بمونم؟

زهرا : خب اون شب ها تو سالن بهت اجازه خواب میدیم!

...

چند دقیقه بعد به صورت ناگهانی:

محسن : یعنی دنیا نباید یه اتاق خواب تو خونه شما داشته باشه؟؟؟

همه حضار : دنیاااااااااااااا؟؟؟ دنیا کیه دیگه؟؟؟؟ O_o

محسن: بچه مون دیگه!

همه : :|

من در دلم! : آخه دنیا ؟؟ قحطیه اسمه؟؟ :| وجدانا دنیا؟؟؟ نگاه خیره به دوربین :|

مامانش : نه لازم نکرده! ما بچه کسی رو نگه نمیداریم! بچه تون تو خونه خودتون میمونه!

محسن : شب هایی که نفیسه نیست چیکارش کنیم؟

زهرا : پرستار بگیرین! :|

من : پس عمه جونش چی؟ ما کلا خیلی عمه دوستیم!

زهرا : ما اصلا عمه دوست نیستیم! خاله دوستیم! :|

محسن خطاب به باباش که کلا حواسش نیست و داره کتاب میخونه : بابا ینی تو اگه تو روز دنیا رو نبینی شب خوابت میبره؟؟

باباش : ها؟ ذنیا دیگه کیه؟ :|

...

سکانس دوم :

پای تلفن امروز! صدای موسن موسنی داره میاد!

محسن : صدای محسن ه داره جیغ میکشه؟

من : آره.

+جیغ نکش خب! عجب جغجغه ایه ها !

- اینجوری نگو! پس فردا عاشق دنیا میشه ، میشه دامادت !

+ اوهوع ! خیال کردی! من دختر به فامیل جماعت نمیدم! :|

- خب میره نامه از دادگاه میگیره! واالللا!!

+غلط کرده! رفت دیگه نیاد! دنیا بی دنیا ! خونه راهش نمیدم!

- خب تو راه نده! من که راه میدم!

+ تو هم راه دادی دیگه خودتم نیا ! :| من اعصاب ندارم نفیسه ها ! دختر اینجوری تربیت کردی نکردی! :|

...

تصمیم گرفتم تا جایی که امکان داره خوب باشم! دیروز نیره و بچه هاش رو پیتزا مهمون کردم برای ناهار. شب هم رفتم خونه مادرجونشون. گفتم شاید شاد کردن 4 نفر دیگه شادی رو به طور مسری به من هم برسونه!

مامان و بابا گفتن تا آخرای شب میرسن! تور ایرانگردیشون رو نصفه گذاشتن و به کرمان و بندرعباس و قشم و اصفهان و شیراز و نهایتا تهران رضایت دادن!

امروز صبح وقتی گوشیم زنگ زد و هنوز جواب نداده به خاطر فقدان شارژ خاموش شد ، فهمیدم به واقع زندگی اونقدرا هم ارزش نداره که آدم بخواد خودشو به خاطر مسائل جزئی از قبیل تنهایی و دلتنگی ناراحت کنه! نمیشه که تو به خاطر خامو شدن موبایلت اونم اول یک صبح پرکار ناراحت بشی بعد بخاطر ِتنهایی و بی کسی هم دوباره ناراحت بشی؟؟ مگه میشه ؟؟ مگه داریم؟؟ نه خداییش نمیشه! :))

بعد جالب اینجا بود که هیچ کسی هم شارژر اپل نداشت. یک کار فوق اِمرجنسی ( چرا این لغت فینگلیشش حالت تصویری خوشی نداره؟؟! ینی من فقط ذهنم منحرفه یا شما هم موافقین؟؟ :)) ) پیش اومده بود که باید حتما به محسن زنگ میزدم. بعد شماره اش دقیق تو ذهنم نبود!! :| ینی دو تا عدد رو شک داشتم! قبلا هم که دیده بود شماره اش رو بلد نیستم چند باری میخواست خودشو بزنه! به خدا دست خودم نیست! شماره همه تو ذهنم میمونه الا اون! :|

هیچی دیگه! همه بیمارستان داشتن برا من دنبال شارژر میگشتن که پیدا هم نشد ! بعد به ذهنم زد زنگ بزنم به نیره شماره رو ازش بگیرم! شانسم خوند خلاصه :دی

بله عرض میکردم فرزندانم! وقتی آدم زیر بار مشکلات این چنینی کمر خم میکنه میبینه یه سری چیزهای جزئی تو زندگی اصلا ارزش ناراحت شدن رو نداره ! :)))

دوستان از پشت صحنه اشاره میکنند که : اینکه مامان و بابای من بنده رو انداختند و خودشون رفتند کیش و قشم ، چیزی از ارزش های من کم نمیکنه! ... بله بله ... یادم رفت گوشزد کنم که اینکه بعدش هم میخوان برن شمال حتی به ارزش های من اضافه هم میکنه! :|

به واقع تنها چیزی که از ارزش های من کم میکنه اینه که من صبح ها خواب میمونم و دیر میرسم به مورنینگ قلب و استادهام میخوان منو خفه کنند دو روزه! :|