داستان دست ها....
نشسته ام لبه ی تختش. دستان ِ بی قوتی در فاصله ی چند سانتی ام قرار دارد. با تمام وجود دلم میخواهد دستانش را بگیرم و آرام بفشارم و بگویم بالاخره این روزها میگذره... مطمئنم... تحمل کن...
ولی اینکار را نمیکنم. میترسم کلافه شود. آخر جدیدا خیلی زود کلافه میشود. از صدای تلویزیون ، از گرما ، از سوزش کف پایش ، از همه چیز...
چشمان بسته اش را بیشتر بهم میفشارد و تند تند نفس میکشد و کاملا مشخص است تمام سعی خودش را میکند که آرام تر شود ولی موفق نیست...
مامان کمی آنطرف تر نشسته لبه ی تخت. دستانش را بهم فشار میدهد و هی زیر لب چیزهایی میخواند. سرش پایین است و به دستهاش نگاه میکند... دلم میخواهد لااقل بروم دست های او را بگیرم و بگویم ... نمیدانم چه بگویم... دستهایش را بگیرم و سکوت کنم...
ولی اینکار را هم نمیکنم... میترسم گریه اش بگیرد... آخر جدیدا زود گریه اش میگیرد... در آشپزخانه ، در اتاق ، پای جانماز ، شب ، روز...همیشه...
- پنجشنبه, ۱۶ مهر ۱۳۹۴، ۰۲:۰۰ ب.ظ