مثل همیشه یه پست پربار! :|
شنبه, ۱۶ آبان ۱۳۹۴، ۰۶:۲۰ ب.ظ
سلام و درود الانور بنده ی خوب خدا به شما مریدان ِ عزیزم! :))) (الکی! مثلا من خیلی اینجا طرفدار دارم!)
دوشنبه شب به دعوت مارشی ِ عزیزم (مادرشوهر به لهجه ی غلیط ِ اینجا میشه مارشی! خواهر شوهر هم میشه خارشی!! :))) ) رفتم خونشون. بعد کاشف به عمل اومد که پدرشوهرم میخواد سه شنبه بره تهران. دیگه منم گردنمو کج کردم که منم ببرین و اینا بعد مارشی جان هم از خدا خواسته گفت پس منم میام :| :|
خلاصه راهی شدیم رفتیم و جمعه شب هم برگشتیم. جای دوستان خالی :دی
از اونجایی که مادرشوهر من بسیار به خرید علاقه منده (مثل همه ی خانمها البته:دی) همش تو بازار و پاساژ بودیم :دی. ولی خب من دختر خوبی بودم و به اندازه ی اون خرید نکردم :دی
دو تا روسری خریدم. خوشگلن؟ :دی
بعدشم یه دونه پیرهن کوتاه دامن چین چینی خریدم! :دی
من از بچگی عشق دامن چین چینی بودم بعد یادمه وقتی دور خودم میچرخیدم بعد دامنش پف میکرد دیگه خدا رو بنده نبودم حتی! از خوشحالی! :دی ایناهاش! :دی
تازه بچه دار هم شدیم تو همین سه روز! :دی معرفی میکنم اینم نی نی مون! :دی اسم نداره هنو بچه ام! :دی دعا کردیم لک لک ها از آسمون برامون انداختنش پایین! :| البته لک لک ها 25 تومن هم پول گرفتن بابت انداختنش! :دی
من از بچگی عشق دامن چین چینی بودم بعد یادمه وقتی دور خودم میچرخیدم بعد دامنش پف میکرد دیگه خدا رو بنده نبودم حتی! از خوشحالی! :دی ایناهاش! :دی
تازه بچه دار هم شدیم تو همین سه روز! :دی معرفی میکنم اینم نی نی مون! :دی اسم نداره هنو بچه ام! :دی دعا کردیم لک لک ها از آسمون برامون انداختنش پایین! :| البته لک لک ها 25 تومن هم پول گرفتن بابت انداختنش! :دی
همین دیگه! :دی محسن روز آخر میگفت کی میخواین برین هر لحظه که بیشتر میمونین من کارتم سبکتر میشه دیگه کمرم داره میشکنه از سبکیش! :)) :|
البته خب جدا از شوخی خیلی دلم براش سوخت این دفعه. خیلی بده آدم دورش شلوغ باشه بعد همه یهو برن. خصوصا که هر بار که میرفتم باهم برمیگشتم ولی این دفعه اون موند :| طفلی بچه ام :|
خب دیگه از فاز غم هم دربیایم .
و هم اینک صدای مرا از بقالی نفیس میشنوید! :دی البته بقالی نیستا ! هایپره! :دی از ترس اینکه امین و محسن خوردنی ها که بابا میخره یا خودم میخرم رو پیدا نکنن و یهو همشو نبلعن ، هرچی میخرم میذارم زیر تختم. امروز نگاه میکنم میبینم واقعا شده یه بقالی سیار! :دی
البته خب جدا از شوخی خیلی دلم براش سوخت این دفعه. خیلی بده آدم دورش شلوغ باشه بعد همه یهو برن. خصوصا که هر بار که میرفتم باهم برمیگشتم ولی این دفعه اون موند :| طفلی بچه ام :|
خب دیگه از فاز غم هم دربیایم .
و هم اینک صدای مرا از بقالی نفیس میشنوید! :دی البته بقالی نیستا ! هایپره! :دی از ترس اینکه امین و محسن خوردنی ها که بابا میخره یا خودم میخرم رو پیدا نکنن و یهو همشو نبلعن ، هرچی میخرم میذارم زیر تختم. امروز نگاه میکنم میبینم واقعا شده یه بقالی سیار! :دی
اون وسطی ها پاستیلن! دو شنبه خریده بودمشون بعد وقت نکرده بودم بخورم. امروز سر کلاس یادش افتادم انقدررررررررر خوشحال شدم که همه شگفت زده شدن که کلاس اسهال و یبوست چه مسئله ی خوشحال کننده و نیش باز کننده ای میتونه داشته باشه واقعا ؟! :دی
.. همین دیگه! فکم درد گرفت انقدر حرف زدم! :دی برید با این پست خوش باشید مریدان عزیزم ! :|
.. همین دیگه! فکم درد گرفت انقدر حرف زدم! :دی برید با این پست خوش باشید مریدان عزیزم ! :|
- شنبه, ۱۶ آبان ۱۳۹۴، ۰۶:۲۰ ب.ظ