او میرود دامن کشان ... من زهر تنهایی چشان...
این حق من نبود که در یک سال و 5 ماه و 13 روز گذشته ، هر دو هفته ، سه هفته و چه بسا چهار هفته ، یک بار و آن هم به مدت 2و فوقش سه روز او را ببینم!
این حق من نبود که خانه ای که مثلا مال من است 9 ماه بدون حضور من خاک بخورد! این حق من نبود که تازه عروس خانه ای باشم که در آن نیستم! این حق من نبود که نتوانم دو روز غیبت کنم و بروم به خانه و زندگی ام سر بزنم... هیچ کدام این ها حق من نبود ولی دنیا تا به حال بر پایه حق اداره نشده است...
بعد از بیست روز توانستم صورتش را ببینم. میخندیدم و میگفتم داشت قیافه ات فراموشم میشد خب ! خوب کردی که آمدی... تنهایی سر کردن سخت است ولی تنهایی بیمار بودن سخت تر است. تنهایی گریه کردن از آن هم سخت تر است... کلا تنهایی چیز مزخرفی است ...
گفته بود میمانم... چند روزی بیشتر... خلاف رسم مرسوم گذشته! گفته بودم بمان ولی این دو روز پیش رو 7 صبح تا 6 عصر کلاس دارم... ولی بمان! گفته بود وقتی نیستی ماندن ندارد که... رفته بود... طبق رسم مرسوم گذشته...
بغض کرده بودم اما نگهش داشته بودم. در همان ته ته ِ گلویم نگهش داشته بودم... الان خبرش را خواندم که کلاس ها کنسل شده... به صفحه خیره شدم و بعد نشستم لبه ی تخت ِ منفور ِ خانه پدری ... دست هایم را تکیه گاه کردم که نیفتم و سرم را بالا گرفتم که اشک هایم نریزد... به خودم گفتم برنامه ات برای روزها و ماه ها و سال های پیش رو چیست؟... میخواهی همینطور روز در میان و دو روز در میان و سه روز در میان غمگین شوی و بغض کنی و آن مویرگ های ریز چشم هایت درشت تر جلوه کنند و صورتت گرم شود از اشک ها و هی دستمال پشت دستمال ؟... یا میخواهی محکم بایستی و قبول کنی که پا در راهی گذاشته ای که سخت است! مثل یک صخره سخت و نفوذ ناپذیر است. باید با آن کنار آمد. و این روزها هنوز اول راه است. میخواهی تمام سالهای پیش رو از خبر کنسل شدن یک کلاس اشک بریزی یا میخواهی پای انتخاب های زندگی ات بایستی؟
- جمعه, ۱۷ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۱۰:۳۴ ب.ظ