تسبیحمو پس بده :|
شنبه, ۹ مرداد ۱۳۹۵، ۰۸:۰۱ ب.ظ
جا داره عرض کنم : سلامی به گرمی این روزهای تبخیر کننده! تبخیر که چه عرض کنم داریم تصعید میشیم دیگه کم کم... اسم دیگه ی تصعید چی بود؟ چگالش؟ یا این اون سیر معکوسش بود؟ نمیدونم خلاصه همون حالا! :دی
در هفته ای که گذشت به شدت سرم شلوغ بود . مامان به کل خاندانش (!) رفته بودن کربلا! آقاجون و مادرجون و خاله ام و دختر خاله هام و داییم و پسر داییم و خاله مامانم و اوووو یه کاروان بودن خودشون! من هم تو خونه همچون کزتی مثل همیشه خدمات میدادم دیگه! دیروز اومد! بد داشتیم سفره شام مینداختیم کنار اوپن از طرف پذیرایی واستادم میگم : وای مامان چقد خوبه آدم اینور اوپن باشه! اونور اوپن اصلا خوب نیست! دیگه داشتم کلافه میشدم! :))
موقع رفت سفارش تسبیح شاه مقصود داده بودم بهش. بعد دوتا خریده بود گفت برا دامادام خریدم :| خودت با شوهرت به تفاهم برس ازش بگیر! :| بعد با خودم گفتم محسن یکی داره خیلی هم بهش علاقه منده. اینو من برمیدارم. بعد بهش گفتم که آره مامان اورده حالا تو که داری دیگه ... در عین ناباوری گفت : نفیسه وای چقد خوب! تسبیحم رو چند روز پیش گم کردم همه جا هم دنبالش گشتم پیدا نشد! وای چقد عالی! :|
خدا به سر شاهده یک ساعت و نیم داشتم رو مخش راه میرفتم که بده به من نداد ! :| میگم بده من لمسش کنم شفاف که شد میدم به تو. میگه نه من کدر دوست دارم! :|
هیچی دیگه... ولی مادرجونم برام انگشتر نقره خریده! :دی
+رفتیم بخش داخلی. لعنتی ترین بخش دنیا. به مدت سه ماه. شدیم عین این محضر دارها که همیشه یه ساک کاغذ دستشونه و در حال نوشتنن! انقد که دیگه شرح حال صدتا یه غاز نوشتیم! :| آخه من موندم مریض با تنگی نفس اومده من برم رفلکس پلانتار بگیرم چیکار کنم خب؟؟؟ :| لااله الا الله :|
++این هفته نتونستم برا رادیو بلاگیها خبر بنویسم. ولی واقعا عالی بودن. :) باز این بانک الانور مطرح شد البته! تبدیل به یک برند شدیم الکی الکی!! :)))
در هفته ای که گذشت به شدت سرم شلوغ بود . مامان به کل خاندانش (!) رفته بودن کربلا! آقاجون و مادرجون و خاله ام و دختر خاله هام و داییم و پسر داییم و خاله مامانم و اوووو یه کاروان بودن خودشون! من هم تو خونه همچون کزتی مثل همیشه خدمات میدادم دیگه! دیروز اومد! بد داشتیم سفره شام مینداختیم کنار اوپن از طرف پذیرایی واستادم میگم : وای مامان چقد خوبه آدم اینور اوپن باشه! اونور اوپن اصلا خوب نیست! دیگه داشتم کلافه میشدم! :))
موقع رفت سفارش تسبیح شاه مقصود داده بودم بهش. بعد دوتا خریده بود گفت برا دامادام خریدم :| خودت با شوهرت به تفاهم برس ازش بگیر! :| بعد با خودم گفتم محسن یکی داره خیلی هم بهش علاقه منده. اینو من برمیدارم. بعد بهش گفتم که آره مامان اورده حالا تو که داری دیگه ... در عین ناباوری گفت : نفیسه وای چقد خوب! تسبیحم رو چند روز پیش گم کردم همه جا هم دنبالش گشتم پیدا نشد! وای چقد عالی! :|
خدا به سر شاهده یک ساعت و نیم داشتم رو مخش راه میرفتم که بده به من نداد ! :| میگم بده من لمسش کنم شفاف که شد میدم به تو. میگه نه من کدر دوست دارم! :|
هیچی دیگه... ولی مادرجونم برام انگشتر نقره خریده! :دی
+رفتیم بخش داخلی. لعنتی ترین بخش دنیا. به مدت سه ماه. شدیم عین این محضر دارها که همیشه یه ساک کاغذ دستشونه و در حال نوشتنن! انقد که دیگه شرح حال صدتا یه غاز نوشتیم! :| آخه من موندم مریض با تنگی نفس اومده من برم رفلکس پلانتار بگیرم چیکار کنم خب؟؟؟ :| لااله الا الله :|
++این هفته نتونستم برا رادیو بلاگیها خبر بنویسم. ولی واقعا عالی بودن. :) باز این بانک الانور مطرح شد البته! تبدیل به یک برند شدیم الکی الکی!! :)))
- شنبه, ۹ مرداد ۱۳۹۵، ۰۸:۰۱ ب.ظ