ضربان ِ لبخندهایت

از هرچه در خیال ِ من آمد نکوتری

ضربان ِ لبخندهایت

از هرچه در خیال ِ من آمد نکوتری

۳۳ مطلب با موضوع «کاریه که شده به هرحال!» ثبت شده است

قبل ِ افطار تو اتاقم کپیده بودم (از بس محسن از این اصطلاحات استفاده میکنه کلا ادبیاتم عوض شده :| :| ) مامان اومد در رو باز کرد گفت : "پاشو حاضر شو بریم باغ اونجا افطار کنیم!!" (الان میگم باغ خودم خنده ام میگیره! :| )

گفتم" ول کن مامان جان 70 کیلومتر بکوبیم بریم 70 کیلومتر برگردیم که چی مثلا؟؟؟! من نمیام بابا! " گفت " نیره شون میخوان بیان اینجا تنها وامیستی چیکا کنی؟" گفتم " حوصله ندارم میخوام بخوابم. خودتون برین"

کمی غرغر کرد و به روحیه ی اجتماع گریزانه ی من فحش داد و بهم گوشزد کرد که هیچ وقت آدم نمیشم و در رو بست.

ساعت 10 بود زنگ زدم بهشون گفتم کجایین؟ گفت 20 دقیقه دیگه میرسیم...

هنو گوشی رو قطع نکرده بودم زهرا (خواهر شوهرم) زنگ شد گفت " نفیسه ما داریم میریم شهربازی. حاضر میشی بیایم دنبالت؟" گفتم : "شهر ِ بازی؟؟ (با لحن ارسطو :دی) " گفت "آره" گفتم " کی حاضر باشم؟؟! :دی" گفت : "5 دقیقه دیگه جلو درتون باش!"

جای دوستان خالی! :دی گفتیم بریم سوار اون U ها بشیم! (اسمشم نمیدونم بدبختی! :دی نوشته بود اسکیت ولی من ربطشو نفهمیدم :|) بعد من گفتم میرم روی صندلی اونطرفی ِ میشینم که روم به جمعیت ِ پایین نباشه! رفتم اونور نشستم بعد پسره که اومد کمربندمو ببنده ،چرخوندش من دقیقا افتام رو به جمعیت!! مدیونید فکر کنید که بحظه ای که از اون بالا ول شدیم من ترسیدما !! ولی انقد جبغ کشیدم گلوم الان درد میکنه :| بعد حالا اومدیم پایین مادرشوهرم هرهر میخنده میگه من انقد به قیافه ی نفیسه از این پایین خندیدم که خدا میدونه!! فقط نفیسه دیده میشد!! :| :|

هیچی دیگه الان تازه رسیدم خونه ، مامانم خوابه مطمئنا بیدار شه ، دست میندازه دهن منو جر میده!! :))

بعد حالا اون به کنار ! اومدم آن شدم دیدم نماینده مون تو تلگرام نوشته فردا کلاس ساعت 8 صبح! :| آقا من خوابم نمیاد الان! خب فردا چیجوری بیدار شم خب؟! چیجوری؟! :|

مرده شور ِ استادی رو که اگه فلشش باز نشه و اسلایداش نباشن کلاس رو کنسل میکنه ، باس برد ! :|

شماها یادتون نمیاد! یه زمانی هم بود ما برای خودمون برو بیایی داشتیم. هروقت پنل وبلاگمون رو باز میکردیم 10- 15 تا کامنت جدید برامون اومده بود. پای هر پستمون 30-40 تا کامنت میخورد. کلی رفت و آمد خصوصی به هم زده بودیم! ... آره ! شماها یادتون نمیاد! یه حوض بود این وسط به چه بزرگــــی! از اینجا تا اوووووون سر ِ وبلاگ! این باغچه پر بود از از درخت بید و گردو و توت و همین صوبتا ! ... هر شب جمعه فامیل اینجا جمع میشد یک سفره مینداختیم از اینجا تااااااا همون حوالی ِ حوضی که بهتون نشون دادم... :|


*عنوان از رهی معیری