ضربان ِ لبخندهایت

از هرچه در خیال ِ من آمد نکوتری

ضربان ِ لبخندهایت

از هرچه در خیال ِ من آمد نکوتری

۳۳ مطلب با موضوع «کاریه که شده به هرحال!» ثبت شده است

حیف و صد حیف که یک شنبه امتحان گوارش دارم و هیچی بلد نیستم!
اگرنه چه پست ها که میشد امشب نوشت! چه عاشقانه ها که میشد باهاش حال شما رو بهم زد! چه خاطره ها که میشد با تعریفشون فحش شنید! چه تبریک ها که میشد گفت!!
تبریک به من تبریک به تو تبریک به همه حتی!! :|

رفته بودیم هفت حوض که مانتو بخرم. مغازه ها را زیر و رو کردیم آخرش هم مانتوی درخوری پیدا نشد. یک بارانی ِ مشکی خریدم که این همه راه دست خالی برنگردیم. (البته خیلی این همه راه نبود ولی خب!) شب بود و سرد . مغازه های فست فودی پشت سر هم قطار بودند. محسن گفت "بریم پیتزا بخوریم؟" گفتم بریم.

نشستم پشت میز و محسن رفت سفارش بدهد. طول کشید که بیاید. بعد که برگشت گفت " پاشو بریم بیرون بشینیم" پیتزا را گرفتیم و آمدیم بیرون روی سکوهای خیابان نشستیم. گفتم " چی شد یهو؟" گفت "خوشم نیومد از محیطش" گفتم " با یارو فروشندهه حرفت شد؟" گفت " نه بابا . یکی از مشتری هاشون خیلی آدم عوضی ای بود. همش چشمش اینطرف اونطرف بود. هی میگف این یکی رو چقد تیکه است و اینا... شانسش خوند تو اونطرف نشسته بودی به تو چیزی نگفت اگرنه همونجا آویزونش میکردم"

گفتم "بیخیال بابا. یخ کرد" ... یک خانم و پسر و دخترش هم در کنارمان سیب زمینی سرخ کرده میخوردند. صدایشان بالا گرفت. پسرک 15-16 ساله بود. یهو داد زد " اصلا من نمیخورم. بعدش هم سیب زمینی ها ریخت کف پیاده رو..."

میخواستیم بلند شویم که دخترک فال فروش 5-6 ساله ای آمد روبرویمان و به محسن گفت " فال بخر" این جمله ی دو کلمه ای را که میگفت همانطور به بدنش کش و قوس میداد. از همان لوس کردن های بچگی که همه مان خوب بلد بودیم. مقنعه سفیدش برایش تنگ بود. کشیده بود تا آخر و گونه های سرخش زده بود بیرون.

محسن گفت " آخه من فال نمیخوام" گفت :"بخر دیگه!..." به من اشاره کرد و گفت " برا این بخر!" ... محسن گفت : "چنده؟" ... گفت " هزار" ... محسن گفت : " پولشو میدم ولی خب فال نمیخوام" ... اسکانس را از کیفش درآورد . دخترک گفت " چرا فال نمیخری؟" گفت " چون سواد ندارم بخونم" ... "خب بده این بخونه برات " ... "اینم سواد نداره خب" ... به من نگاه کرد و گفت "راست میگه؟"  بهش چشمک زدم ... گفت " بفرما ! میگه سواد دارم!" محسن گفت " حالا بیا اینو بگیرفالش رو خودت بخون دیگه" ... پول را گرفت و رفت سراغ دو نفر بعدی...

بلند شدیم. محسن گفت " حالا میره همینو میده به شکیب.." ... من به سیب زمینی های ریخته کف پیاده رو نگاه کردم...

ما از اسفند انشاا... وارد دوره استاژری یا همون کارآموزی میشیم بعد این دوره تا انتها یه جوریه که باید بچه های کلاس گروه بندی بشن. در دو گروه بزرگ برای بخش های مینور و چند گروه کوچک تر برای بخش های ماژور. این رو داشته باشید تا بریم سر اصل ماجرا.

کلاس ما چند دسته است کلا. ما 8 تا دختر همشهری هستیم که تو همون شهر محل زندگیمون درس میخونیم. بیاید اسم شهر ما رو بذاریم داروقوز آباد ! یکی از پسرهای کلاس هم دارقوز آبادی ه! از طرف دیگه بقیه ی پسرهای کلاس قرار دارند و بقیه ی دختر ها که خوابگاهی اند ! 5 نفر از این دختر ها کلا از ترم یک یه سری کارها و رفتار های عجیب و غریب داشتند که این رفتار ها علاوه بر ظاهر غیر عرفشون و دیر اومدن های سرکلاس و غیبت ها و موبایل بازی کردن ها و الخ ، باعث شده ما تو این 7 ترم یه سری ضربه ها بخوریم که البته برا من زیاد مهم نبوده! بیشتر چوبش رو خودشون خوردند. حالا در طی این 7 ترم به همین علت های فوق الذکر بقیه ی بچه های کلاس یه سری کانتکت هایی با اینا داشتند .

این قضیه رو هم داشته باشید فعلا تا بعد !

در این 7 ترم اصولا کلاس ما برای آزمایشگاه ها و باقی مسائل به سه گروه تقسیم میشده. پسرها. دارقوزآبادی ها و دخترها ! همیشه هم سناریو اینطوری بوده که مثلا گروه اول باید سر صبح ساعت 8 آز باشه. حالا کدوم گروه اوله؟ دارقوزآبادی ها ! چرا؟ چون طفلکی خوابگاهیا نمیتونن صبح زود بیدار شن! میخوایم وقت امتحان تعیین کنیم. نظر کی مهم نیست؟ دارقوزآبادی ها ! چرا؟ چون اونا تو خونه همیشه میتونن درس بخونن! آخر ترم ه . همه رفتن فرجه. استاد گفته اگه کلاس خالی باشه به همه صفر میدم. کی باید بره سر کلاس؟ دارقوزآبادی ها ! (این دیگه چرا نداره!) اول ه ترم ه. کلاس تشکیل شده. کی باید بره سر کلاس؟ دارقوزآبادی ها ! چرا؟ چون بقیه بچه ها جزوه میخوان و فقط داروقوز آبادی ها خوب جزوه مینویسن ! خلاصه سرتون رو درد نیارم ! کی؟ داروقوزآبادی ها ! کجا؟ دارقوزآبادی ها ! تلفن : داروقوز آباد سه تا شیش :|

حالا بریم سر ماجرای اول:

ما سر قضیه اون گروه بندی که نماینده مون گفت گروهتون رو اعلام کنید اسم خودمون (یعنی دارقوزآبادی ها ) رو نوشتیم بعد دیدیم به حد نساب گروه نرسید. در همین بین 3 تا از پسرهای کلاس که از بقیه یه آب شسته تر بودن از نظر درسی و عدم دلقک بودن اومدن گفتن میشه ما با شما باشیم؟ ما هم گفتیم اکی ! شما هم بیاین !

حالا امروز دو ساعت تمام تو حیاط بیمارستان بحث و جدل که بقیه ی بچه ها به صورت گله ی دسته جمعی پنگوئن ها میخوان به گروه ما مهاجرت کنن و میگن ما میخوایم با دارقوزآبادی ها باشیم :| حالا چرا؟ چون در اون گروه دیگه اون 5 نفر هستند و ما نمیخوایم با اونا باشیم و البته که دارقوزآبادی ها از همه بی حاشیه تر و درس خون تر هستند :| جالبه به خدا ! بهشون میگیم تا یه ترم پیش که شما جدا بودین ما جدا ، هر جا سخن از تفکیک بود نام دارقوزآبادی ها میدرخشید ! حالا چی شده ما شدیم امامزاده همتون میخواین بهمون متوسل بشین؟؟ یکیشون برگشته با پررویی میگه : راستش ما اون موقع از شما استفاده ابزاری میکردیم !!! :|

در این بحث ها جا داره تندیس بلورین ِ حزب باد ترین کامنت  ِ سال رو هم تقدیم کنم به اون پسر دراز ِ کلاسمون که نظرش همه ی انظار رو به خود جلب کرد! در توضیح عرض کنم که ایشون اهل یکی از کلان شهر های اطراف هستند و همیشه هم خودشون رو متعلق به اونجا معرفی میکردند و خیلی هم مفتخر بودند و اینا ! بعد ایشون یکی از همون سه تنی هم هستند که از بقیه شسته تر بودند ! بعد حالا امروز وسط ِ بحث برگشته میگه : " آره ! ما داروقوزآبادی ها که گروهمون رو تشکیل دادیم. بقیه باید یه فکری برا خودشون بکنن ما دیگه گروهمون جا نداره ! بله! دقت بفرمایید ! میگه "ما" دارقوز آبادی ها ! :| نگاه خیره به دوربین !

خلاصه که غرض از بافتن این همه چرت و پرت بهم هم یادی بود از وبلاگ قبلی و سبک خاطره نویسی گذشته هم تاکیدی بود بر اینکه بله! شما با همچین آدم شاخی طرف هستید! من جز همچین گروه شاخی هستم که همه میخوان با ما باشن ! اینجوریاست دآآش ! :))) :|

من کلا قبل از ازدواج همیشه این دخترایی که تو عقد بودن و برا شوهراشون بال بال میزدن رو مسخره میکردم! بعد ازدواج هم تمام سعی خودمو میکردم که خصوصا جلو بقیه یه جوری جلوه بدم که مثلا برام مهم نیست که در 80% موارد بین من و محسن 600 کیلومتر فاصله است!

یه جوری که مثلا مامانش به محسن میگه اگه انتقالی نفیسه جور نشه تو باید یه فکری برا خودت بکنی نفیسه اصلا مشکلی نداره اینجا کنار مامان باباشه دیگه! (حالا اینکه منظورش از یه فکری دقیقا چیه رو دیگه واقعا باید مورد کمکاش دقیق قرار داد! :| )

حتی مثلا شده روز آخری که میخوایم از هم جدا بشیم تو اون ساعت آخر چشمای محسن پر از آب میشه بعد من بهش تسلی خاطر میدم که باز دوباره همو میبینیم عزیزم انقد غصه نخور!!! :| :| :))) اونم میگه من 11 سال دور از خونه بودم هیچ وقت موقع رفتن گریه نکردم الان این جوری ام. تو خیلی سنگدلی! :))

ولی خب حقیقت اینه که اینا فقط یه مشت تظاهرات بی پایه است! خودش هم میدونه که من بیشتر از اون دوسش دارم. یعنی حتی اینم میدونه که بیشتر از چیزی که خودمو دوست دارم اونو دوست دارم! یه جورایی آدم هرچقدر هم تلاش کنه وانمود کنه که عین خیالش نیست و اه اه چقد ملت لوس تشریف دارند هی آه و فغان میکنن ، باز هم فایده ای نداره! این موقع ها حتی آهنگ مسخره ای مثل دلتنگی ِ سامی بیگی میتونه اشکتو دربیاره!

بعله جا داره بگم : " اشک های گوله رو گونه اتو دیدم و گریه کردم...گریه کردم... بارمو بستم و رفتم یه جایی که برنگردم... حالا غرق دردم!"

و در آخر : "اگر دردم سه تا بودی چه بودی؟! غریبی و اسیری و غم یار! غریبی و اسیری چاره داره... غم یارُم ...غم یارُم ... غم یار!!!"

1. امروز رفته بودیم برا مامانم ژاکت بخریم. همه ی مغازه های پوشاک و بوتیک یه راسته خیابون رو گشتیم و مامانم چیزی نپسندید. دیگه خلاصه آخرش که میخواستیم بیایم من از سر بیکاری رفتم یه لاک و رژ لب خریدم و میخواستیم سوار تاکسی شیم که مامانم گفت بیا بریم این مغازهه . فروشنده اش از دوستای قدیمی ِ بابابزرگ مرحومت بوده! :| رفتیم تو اتفاقا تنوعش هم بالا بود. بعد یکیو مامانم گفت بیاره من گفتم " چنده؟" آقا جاتون خالی! تا همین سوالو کردم دقیقا 16 دقیقه پیرمرده داشت در مورد سختی کار بازار و اینکه چقد مردم مادی شدن و همش قیمت براشون مهمه و تو به قیمتش چیکار داری و ببین جنس چطوره و خوب نیست آدم انقد پول پرست باشه و تف بر تو حتی ، صحبت میکرد!!

بعد که مامانم پسندید و اینا میخواست حساب کنه ، آشناییت داد! اونم باز کلی در باب این صحبت کرد که بله قیافه ی شما هم برا من آشنا بوده و خدا بیامرزتشون و به فلانی و فلانی و حتی فلانی سلام برسونید و اینا! من دیگه گفتم با این حساب طرف ژاکت 75 تومنی رو 100% 60 میده! مامانم دو تا 50 ای داد ، یارو با کلی منت و سنت 30 تومن برگردوند!! نمیدونم آشنا درنمیومدیم چقد میخواست بگیره مثلا!!

حالا سرتون رو درد نیارم. آخر سر میخوایم بیایم بیرون ، پیرمرده میگه : "دختر خانمتونن؟ سر کار هم میرن ؟؟!" مامانم :" نه درس میخونه" ... "آها خب چی میخونن؟" ... "پزشکی" ... " خب ماشاا... ماشاا... عروسش که نکرین حتما دیگه نه؟؟!" ... "چرا اتفاقا! ازدواج کرده" ... "ای بابا ... میوه ی خوب رو زود میبرن مردم!!" ... من :|   میوه خوب :|     مردم :|    پیرمرده :(

هوووچ نِظری ندارم دیگه! خوشم میاد همه هم دنبال عروس کارمند میگردن! حالا پسر خودشون داره سر چهارراه دخترای مردم رو امر به معروف و نهی از منکر (!) میکنه هااا ! ولی با این حال عروس باید کار داشته باشه!!!


2. همین چند لحظه پیش یه سوتی ای دادم از اون سوتی ها !! :| خیر سرم بعد از دو ماه داشتم عکس هام رو تو فولدر ها مرتب میکردم بعد تلگرام هم باز بود. از قضا گروه کلاسمون هم باز بود :| عکس های سفر گذشته رو داشتم جابه جا میکردم سه تا عکس درگ کردم تو پوشه ، یهو دستم ول شد رفت رو صفحه تلگرام! :| :| حالا همیشه صد بار آدم رو قسم آیه میده که میخوای همین رو سند کنی؟ مطمئنی؟ حتما؟ خیالم راحت؟ ... این دفعه شاید باورتون نشه در عرض نیم ثانیه دلیور هم شد :| الان دلم میخواد سرمو بکوبم به دیوار! باز خدا رو شکر عکس خاصی نبود . مناظر طبیعی بود و کمی هم خطاطی هم من لب دریا ! :| :|

یاد حرف آلما افتادم. چرا ما دخترا وقتی سوتی میدیم انقدر برامون مهمه و اذیت میشیم ولی پسرا عین خیالشون نیست؟!

چند وقت پیش ژل بهداشتی خریده بودم بعد این تیوبش دستم بود. محسن داشت شبکه خبر میدید. منو که دید برگشت گفت : "الان میخوای کرم بزنی نیم ساعت دیگه اذونه میخوای وضو بگیری دهن منو آسفالت میکنی انقدر که غر بزنی باز!" همونجوری که داشتم میرفتم سمت دستشویی گفتم " نه عزیزم این کرم نیست. ژله"

با قیافه ی متعجب نگاهم کرد و گفت :" وای نفیسه نه تو رو خدا ! به موهات ژل نزنی ها ! انقد بدم میاد ! چیه باز شبیه چوب خشک میشه موهات آدم نمیتونه دست بزنه بهشون!" خندیدم و گفتم : " اولا که این ژل مو نیست! دوما هم که اون چیزی که تو میگی ژل نیست. تافته موئه!"

با قیافه ای که دیگه واقعا چشماش گرد شده بود نگاهم کرد و گفت : "پس این ژل چیه؟" گفتم : "ژل بهداشتیه" گفت : "یعنی چیکارش میکنن؟!" در دستشویی رو باز کردم و گفتم : " هیچی بابا! میخورنش!! تو اخبارتو نگاه کن!" ... والللا ! :|

غمگینم... مثل دختری که کلاسهای آخر هفته اش کنسل شده ولی نمیتونه بره پیش شوعرش! :|

خب من واقعا نمیدونم از چی باید بنویسم خب!
این چه وضعشه؟ :|
اومدم خونه ام. داره بهم خوش میگذره. دیروز اولین خورشت زندگیمو درست کردم!! خیلی هم خوب شد! :دی 40 بار به مامان زنگ زدم! ده بار تو تلگرام از زنداییم سوال پرسیدم. آخرش دیگه مامانم عصبانی شد گفت تو آشپز بشو نیستی! :|
خب بمن چه؟ نگفته بود که باید وقتی خورشتو بار گذاشتی در قابلمه رو بذاری! من نمیدونستم! :| همه ی آبش بخار شد! ینی بعد یک ساعت از قیمه فقط لپه هاش مونده بود و گوشت ناپخته! :| فک کنم 3 تا لیوان توش آّبجوش ریختم تا آخر به ثمر رسید! :)) ولی خب محسن گفت خیلی خوب شده! :دی
تازه امشبم مهمون دعوت کرده! :| نیست من خیلی آشپزم واسه اون!! حالا خوبه فقط یه نفره! پسرخاله اش تنهاست. خانمش و بچه هاش رفتن به دیار خودمون! :دی دیگه میخوام اولین مرغ زندگیمو برا مهمون درست کنم!! :))
بعد در راستای همین که من خیلی آشپزم صبح ها شام درست میکنم که محسن ساعت 5 میاد باهم بریم بیرون . 9 که میایم خونه شام داشته باشیم! بعد الان برا مهمون هم همین کارو میخوام بکنم!! ساعت 3 میخوام شام درست کنم! :)))
مامانم الان زنگ زده میگه خب چیکار کردی دیگه؟ کاراتو انجام دادی؟ میگم هیچی! دراز کشیدم رو تخت دارم از اخبار جهان اطلاع کسب میکنم!! :)) میگه حقیقتا که خیلی بیخیالی!! :| حالا انگار کی مهمونمونه! واللا! :|

دیشب رفتیم پارک جمشیدیه. خوف میکرد آدم! چی بود بابا؟ تازه از کت و کول هم افتادم! کوهنوردی بود تا پیاده روی! خیلی تاریک و بزرگ بود. تازه سگ ولگرد هم داشت. ولی خب خیلی قشنگ بود. بی نهایت فضای عکس گرفتن داشت که خب شب بود اصلا هیچ جا دیده نمیشد! باید روز بری اینجور جاها. محسن هم که صبح ها نیست :|

همین دیگه! پاشم برم یه کم کدبانوگری به خرج بدم از خودم! حس زنهای خونه دار داشتن هم حس خوبیه!! :)) هرچی باشه از سروکله زدن با یه مشت مریضی و کوفت و زهرمار بهتره! :| فکرشو میکنم که 10 روز دیگه باز کورس گوارش شروع میشه دلم میخواد سرمو بکوبم به دیوار!
...
نگاه کن ها ... از اون روز ده بار گفتم این پلی استیشنت رو جمع کن از جلو تلویزیون! :| هی میگه باشه... فک کنم میخواد امشب با پسرخاله اش بازی کنه! یاد نقی و ارسطو افتادم :))
چند وقت پیش یک لینک از تلگرام برام اومد ، مال یک گروه شعر بود. آقا ما هم به قول این جوونای دوره زمونه "جوین" شدیم! :دی 100 و خرده ای عضو داشت و تقریبا میتونم بگم هر 5-6 ساعت 1000 تا پیام میومد برات! :| بعد یک سری از پیامها هم اینطوری بود که مثلا مدیر گروه عکس پروفایل گروه میخواست عوض کنه . حدود دو روز به طور پیوسته و نچندان آهسته دعوا بود سر اینکه کدوم عکسو بذاریم!!!!
بعد مثلا یک عده بودن به این الگو خانم (!) میگفتن تو خیلی دیکتاتوری که نمیذاری عکس فلانی باشه ، اونم میگفت همینه که هست نمیخواین لفت بدین! بعد اینا میگفتن ما لفت نمیدیم ! بعد دختره خودش اینا رو ریمو میکرد!!! بعد اوج ِ خنده اش میدونید کجا بود؟ اونجایی که بعد از ریمو کردنشون به پیامهاشون ریپلای میزد که "واقعا براتون متاسفم!!!!!!" :))))
اصن یه وعضی تنها اسم درخوری بود که میشد برای این گروه گذاشت ولی به اشتباه اسمشو گذاشته بود در کوچه باغ شعر و موسیقی!!!! :))))
بعد مثلا یه جوری بود که انقد پیامها زیاد بود من آن که میشدم 700 تا پیام اومده بود برام بعد اصلا نمیخوندم فقط رد میکردم یه کم دعواهاشون میخوندم میخندیدم و همین! :|
این الگو خانم هم مدام پیام میداد که شعر ها رو  باهم نفرستین بذارید خونده بشن و اینا!
و نهایتا بعد 3-4 روز که تو گروه بودم " روزی روزگاری در هوای مه آلود ِ تابستان راهی ِ کلاس گشتم و عصر که به بیشه آمده و قوتی در جهت ِ تلگرام یافتم همی ، مشاهده کردم که اول صبح الگو خانم پیام نهاده که اعضای غیر فعال گروه به سرنوشت نافرجام ریمو محکوم اند و بدین سان من نیز در ساعات اولیه ی روز از گروه به بیرون رانده شده بودم همی!!" :|

این قرار بود بشه رولت گوشت!!!!!!! نمیدونم چرا شبیه پیراشکی شد ولی!!! =))) به آشپزی خودتون بخندین اصن!