ضربان ِ لبخندهایت

از هرچه در خیال ِ من آمد نکوتری

ضربان ِ لبخندهایت

از هرچه در خیال ِ من آمد نکوتری

شاید تقدیر همه ی مفاهیم و اشیا در هستی اینه که تبدیل بشن.


روزهایی وبلاگی در بلاگفا باشند. روزهایی وبلاگی در بیان و شاید روزهایی کانالی در تلگرام...


این پست به احتمال قریب به یقین پست آخر ضربان لبخندهایت هست.

اگر به هر دلیلی دوست داشتید با من در ارتباط باشید میتونید اینجا رو دنبال کنید : t.me/astin72

دوستون دارم. مراقب خودتون باشین. خدانگهدار :)

امروز روز امتحان اخر بخش سوختگی بود. فوق تخصص سوختگی دکتر واو هست. یک پزشک جراح و فوق تخصص جراحی پلاستیک و سوختگی که هر سه ماه یک سفر خارجی میره. اعتقاد چندانی به مذهب نداره. به شوخ و شنگ بودن و خوش تیپی و جنتلمن بودن شهره است و جراح زبر دستی ه.

دکتر واو اخر جلسه امتحان وقتی بچه ها داشتند از سخت بودن امتحان ایراد میگرفتند نشست به نصیحت کردن. از مریض هاش گفت و از کسانی که با یک کم بی دقتی و یک کم سهل انگاری جونشون رو از دست میدادن ولی دکتر نذاشته بود این اتفاق بیفته. از اینکه باید درس خوند و یک پزشک هرچقدر درس بخونه کمه.

گفت و گفت تا رسید به داستان یک بچه. یک بچه که چندین سال قبل دچار سوختگی شده و دکتر بردش اتاق عمل برای پیوند پوست. حال بچه خوب بوده و عمل به خوبی انجام شده و بچه رفته اتاق ریکاوری. یک اتاق که به تازگی اضافه شده به اتاق عمل .

اونجا تحت مراقبت بوده ولی به جای اینکه لحظه به لحظه بچه بهتر بشه اتفاق دیگه ای افتاده. بچه برادی کارد شده و علی رغم همه ی تلاش های متخصص بیهوشی و دکتر واو مریض آپنه کرده و نفسش قطع شده. دکتر واو گفت دو ساعت تمام داشتیم بچه رو سی پی ار میکردیم (احیا قلبی تنفسی) . خودم رفتم دست دو تا متخصص اطفال و دوتا بیهوشی رو کشیدم اوردم بالاسرش ولی برنگشت. در کمال ناباوری بچه اکسپایر شد. (فوت کرد)

دکتر واو میگفت باورمون نمیشد ولی این اتفاق افتاد.

تا دو سال هروقت ما ۵ نفر به هم میرسیدیم بعد از سلام و علیک گفتیم : راستی چی شد دانیال اکسپایر شد؟ و هیچ وقت جوابی براش نداشتیم.

تو این دو سال ما هیچ مریضی رو به اون اتاق ریکاوری نبردیم چون این حس رو داشتیم که این اتاق یک مشکلی داره ولی چی نمیدونستیم.

بعد از دو سال میخواستن تعمیرات انجام بدن تو بیمارستان و دیوار اون اتاق ریکاوری رو خراب کردن.فک میکنین چی دیدیم؟ دریچه ی اکسیژنی که به مریض داده میشد و تو دیواز کار گذاشته شده بود به کپسول گاز N2 وصل بود و دریچه N2 به کپسول اکسیژن. ما داشتیم به جای اکسیژن به مریض N2 میدادیم...

به اینجای داستان که رسید دکتر واو مکث کرد. بعد چند ثانیه ادامه داد : من اون روز مادرش رو اوردم بالا سرش و گفتم ببین ما نمیدونیم داره چه اتفاقی میفته همه ی تلاشمون رو میکنیم ولی عجیبه... مادرش دستمال سبز اورد بست به دستش...

دکتر واو دیگه نتونست داستان دانیال رو ادامه بده. اشکاش داشت میریخت رو صورتش و صداش به شدت میلرزید‌ . گفت هنوز که هنوزه بعد این همه سال همیشه بهش فک میکنم با اینکه من مقصر نبودم... درس بخونید بچه ها وای به روزی که ادم خودش مقصر باشه...


گاهی اوقات یک اتفاقاتی واسه آدم پیش میاد که نمیدونه بابتش خوشحال باشه یا ناراحت...

نمیتونم مثال دقیقی براش پیدا کنم

شما فکر کنید مثل وقتی که تولدته و ادمای نزدیک اطرافت یادشون نیست ولی دوستای وبلاگیت... ادمایی که نمیشناسیشون ، ندیدیشون ، صداشون رو نشنیدی و مدتهاست ازشون بی خبری، وبلاگشون نمیری و براشون کامنتی نمیذاری و شاید تو فراموششون کردی حتی... اون ادما یادشونه و شوکه ات میکنن...


مرسی که هستید. مطمئنم تا اخرین لحظه ی عمرم ، حتی وقتی هیچ وبلاگی نباشه ، باز هم روزای خوب گذشتمون و شما ها رو فراموش نمیکنم. مطمئنم :)

تو رفتی. تو خیلی وقته رفتی. کاش میشد هنوزم مثل اون موقع ها تو تیتراژ آخر فیلما دنبال اسمت بگردم بعد که یکیو هم اسم تو پیدا کردم تو دلم هزار بار قند آب شه و هی به اسم کوچیکت تو تلویزیون نگاه کنم. کاش میشد هنوزم هی تو ذهنم اسمت و بذارم کنار اسم خودم و برای این ترکیب عاشقانه هزار بار قربون صدقه برم.

تو رفتی.انگاری همه ی شعر قشنگای دنیا رو هم با خودت بردی. همه ی حافظ ها همه ی سعدی ها رو. فقط علیرضا اذر ها رو جا گذاشتی. کاش میشد بازم لای کتاب ها و جزوه ها شعر نوشت. ولی شعری نمونده. ولی قلمی نمونده. 

تو رفتی. کاش هنوزم میشد تو منوی رستورانها و کافی شاپ ها دنبال غذاهای مورد علاقه ات بگردم. کاش میشد هنوزم مخ مامانو بخورم که بهم کوفته تبریزی یاد بده تا بعدنا سر سفره ی دو نفره مون کوفته تبریزی بذارم و برق چشمات خونه مون رو روشن کنه.

تو رفتی و فکر اومدن پاییز رو هم نکردی. فکر دل منو نکردی که همش نگرانه نکنه باد دزد پاییز بخوره بهت و سینوزیتت عود کنه. نکنه شال گردنی که بافتم برات رو هم با خودت نبرده باشی...

تو رفتی و حتی دیگه نماز هات هم اینجا شکسته است. شاید بعدنا تو یک سفری جاده ها گذرت رو بیارن این طرفا. اون وقت دخترت وقتی تابلوی شهرمون رو دید ازت بپرسه بابا اینجا کجاست؟... کاش اون روز بهش نگی اینم یه شهره مثل همه ی شهرهایی که تا حالا ازش رد شدیم... کاش بهش بگی اینجا جاییه که یه زمانی من ازش رفتم و یه دختر رو با یه دنیا کاش تنها گذاشتم...


به عقیده من هر دختری تو این دنیا باید یه ابی تو زندگیش داشته باشه که هر وقت لازم شد براش بخونه:

گریه نکن گریه نکن ، خاتون غم گریزِ من

برای این در‌به‌در بی‌سرزمین گریه نکن...

بخش اطفالم تموم شد و الان از اول مهر بخش عفونی ام. ولی اطفال کلی خاطره و موارد تلخ و شیرین داشت که دوست داشتم براتون تعریف کنم که خب بذارین رو حساب تنبلی.

یه شب کشیک بودم دو نفری با یکی از اقایون گروه. قرار بود تا ساعت ۳ و نیم به اون زنگ بزنن و بعدش هم به من تا صبح. ساعت ۱ اینا بود که رفتم بخوابم و ساعت سه و ۴۵ دقیقه بود که از پی آی سی یو بهم زنگ زدن که یه بچه چند ماهه ترومای تصادفی اوردن، رزیدنت میگه بیا شرح حال بگیر. تو دلم چند تا فحش نثار روح رزیدنت کردم که اخه چه فرقی میکنه برات من الان شرح حال بگیرم یا فردا صبح؟

به هر بدبختی بود پاشدم لباس پوشیدم و مقنعه رو کشیدم رو سرم و رفتم پایین. شرح حال رو گرفتم بعد دیدم یه پسر ۱۶ ساله اوردن پی ای سی یو که هوشیاری نداشت و اکسیژن میگرفت. افسر پایین هم اومده بود. گفتم این چیه دیگه. گفتن مشروب خورده. منم که دیگه رو دور شرح حال گرفتن رفتم سر وقت همراهش.

همراهش یه پسر ۲۴-۲۳ ساله میزد که کت و شلوار مشکی پیرهن سورمه و یه کروات شل مشکی داشت‌. گفتم چیکارشی؟ گفت داداششم. گفتم عروسی بودین؟ گف اره. گفتم چقد خورده؟ گفت چیو چقد خورده؟ حالا قیافه من :| من نمیفهمم چرا اینایی که چیز میز میخورن فک میکنن گوش مردم درازه.

گفتم مشروب! گفت کم خورده. نزدیک ۵ پیک. سرمو بلند کردم از رو کاغذ و شبیه ادمی که یک ساعت و نیم بیشتر نخوابیده و الان ساعت ۴ و ۴۰ دقیقه صبحه و فردا ساعت ۸ مورنینگ داره گفتم: اقا چند سی سی؟ پیک چمیدونم چیه؟ گفت نصف استکان. گفتم الکلش چقد بود؟ کم بود. گفتم چند درصد؟ گفت ۳۰-۴۰ درصد.

گفتم دفعه اولشه؟ گفت نه ۵-۶ دفعه قبلا هم خورده ولی اینطوری نشده. الان دو سه مدل قاطی خورد شاید از اون بوده. خانم ببخشید کی به هوش میاد؟

دیگه سعی کردم به اعصاب خودم مسلط باشم و با همون پرونده نزنم تو سر پسره و نگم خارج که خارجه و بلاد کفره و همه ادما هم کافرن(!) زیر ۱۸ سال مشروب نمیفروشن اونوقت توی الاغ انقد عقلت نکشیده که به بچه نیای مشروب ندی؟ بعد تریپ ادمای نگران هم واسه من برمیداره هی سرش رو میذاره رو دیوار هی گره کرواتش رو شل تر میکنه :|

بعد حالا تصور کنین تو همین هیری ویری اون افسره رفته بود گیر داده بود به این یارو میگف : تو الان نباید نگران این باشی که این کی به هوش میاد باید نگران باشی که چرا خورده! میخواستم برم بگم ای عمو ! این خودش باید هدایت بشه اونوقت تو داری میگی برو داداشت رو ارشاد کن! واللا به خدا.

میدونی محبوب. پاییز که میشه عاشقا دل نازک میشن. دلشون میشه مثل اون برگ زردای پاییز. همینکه سر انگشت پات یواشکی ‌بره رو دلشون ، دلشون میشکنه. پاییز که میشه عاشقا گریه نمیکنن میرن تو خودشون فکری میشن. دلشون تنگ میشه. نه اینکه فک کنی همیشه باید یه معشوقی این وسط باشه ها نه محبوب... از این عاشق دوزاری ها رو نمیگم که همش دنبال قرتی بازی اند. عاشقا رو میگم عاشقای واقعی اون ادمایی که دلشون مثل تنگ ماهی گلی کوچیک و صافه. اونایی که همیشه تنهان اونایی که پاییزا دستاشون یخ میکنه هی خودشون تنهایی دستاشون رو ها میکنن. اونایی رو میگم که شبای پاییز ابی و سیاوش میذارن. بعد هی سیاوش دم گوششون میگه سر بده اواز هق هق خالی کن دلی که تنگه... محبوب عاشقا خیلی گناهی اند. پاییز که میشه دلم براشون میسوزه. پاییزا نیس شبا یهو بلند میشه آدما میشینن تو خونه شون واسه همینه که عاشقا تنهاتر میشن انگار... 

میدانی رفیق اینجا دیگر هیچ چیز بوی گذشته را نمیدهد. برای درمانگاه ها ساختمان چند طبقه و شیکی ساخته اند. چهار طرف شیشه. پله های پیچ دار ، سنگ های براق... اما دیگر های بای در کار نیست! یادت هست؟ دو سه سال پیش در درمانگاه ها یک بسته های بای ۶ تایی می اوردند برای اتند و ماها چشممان به همان های بای ۶ تایی بود و اخر کار که دکتر می رفت کلک های بای را میکندیم . به هر کداممان نصف یا فوقش یک دانه بیشتر نمیرسید اما یادت هست صدای خنده هایمان و جار و جنجالمان برای همان یک بیسکوییت ساده را؟ امروز روی میز پاویون های بای دیدم و یاد ان روزهایمان افتادم...
اینجا دیگر هیچ چیز بوی گذشته را نمیدهد. درمانگاه ها شیک شده اند اما های بای ندارند. های بای ها هم مزه قبل را نمیدهند. چرا راه دور میروی رفیق؟ خودمان دیگر مثل گذشته نیستیم. صدای خنده مان بلند نیست. به دوربین های سلفی مان لبخند نمیزنیم. گالری گوشی هایمان به جای سلفی های دسته جمعی و گوشه گوشه بیمارستان پر شده از عکس های پرونده های بدخط مریض ها و ازمایش های مختل و چست های پر از کانسالیدیشن. 
اینجا دیگر هیچ چیز بوی گذشته را نمیدهد رفیق. پلی لیست گوشی هایمان کوتاه شده و قهرهایمان طولانی. باور میکنی؟ حتی پاییز دیگر بوی پاییز نمیدهد. کسی رمق ندارد هپی فال بگوید و پست پاییزی بگذارد. تقویم های جیبی مان به جای تیک خوردن برای قرار های کافه حالا برای کشیک های شب درمیان تیک میخورد... ما مبتلا شده ایم و کیست که از مبتلا شدن نترسد؟

میتونم به جرات بگم از هر دو تا کشیکی که بخش اطفال دادم یک مریض مسمومیت با نفت داشتم. قضیه از این قراره که بچهه (احتمالا هم تو روستا) میره و از یه جایی که بیشتر تانکر نفت هست و مثل تانکر اب شیر داره، نفت نوش جان میکنه. حالا برا من عجیبه که بچه ها چطوری نفت به اون بدمزگی رو میخورن. 

کشیک قبل یه ویزیت مسمومیت با تفت تو اورژانس بهم خورد. تا حالا اینجوری ندیده بودم. به قدری بچه بوی نفت میداد که از یه متری نمیشد بهش نزدیک شد. به شدت هم خواب الود بود و نفس هاش تند شده بود. ینی یه کبریت میزذی بچه اتیش میگرفت. :))

مامانش یه کار اشتباه انجام داده بود که متاسفانه تو عوام مرسومه . به بچه دوغ داده بود و باعث شده بود استفراغ کنه.

راستش رو بخواین موضوع جالب نداشتم و گفتم در این مورد بنویسم و یه جور اگاهی بخشی هم باشه. اگر یه روزی با فردی مواجه شدین که نفت خورده نه چیزی بهش بدین بخوره و نه به استفراغ تحریکش کنین. فقط برسونینش بیمارستان. اگر احیانا در درمانگاه یا مرکز درمانی هم خواستن شستشوی معده بدن مانع بشین.

چون نفت یک ترکیب هیدروکربن ه و در معده اسیب چندانی ایجاد نمیکنه ولی اگر دوباره برگرده به مری و دهان احتمال اسپیره کردن و متعاقب اون عفونت شیمیایی ریه بالا میره. 

خب عزیزانم! کلاس امروز تموم شد. جمله نهایی: نفت مساوی است با عدم استفراغ و عدم شستشوی معده.

کشیک قبلم تو بخش اطفال دو شب پیش بود. ساعت نزدیکای 12 و نیم نیمه شب بود و داشتم تو یکی از بخش ها آزمایشات مریض ها رو چک میکردم که طبق رسم 5 دقیقه یک بار کشیک های اطفال گوشیم زنگ خورد : "دکتر ویزیت اورژانس خوردی. + چی هست؟ - مسمومیت با اپیوم اعزام شده از ... + اکی اومدم"

رفتم پایین. به پرستار استثنائا خندون شیفت شب نگاه کردم و گفتم " کجاست؟ گفت : رفته IV . (منظور اینکه رفته تا رگ بگیرن براش) گفتم : مامانش کجاست؟ به زنی با چادر رنگی در اول سالن اشاره کرد. برگه شرح حال و خودکار به دست رفتم نشستم روی صندلی کنارش و سرم را انداختم پایین و طبق معمول همیشه گفتم :"اسم بچه تون چیه؟ چند وقتشه دقیقا؟ و اینکه ... ساکن هستید؟ شما مادرش اید دیگه؟..."

سرمو بلند کردم دیدم زن شروع کرد به ناله کردن و گفت " ببخشید ... ببخشید... گلاب به دهنتون (؟!) بی احترامی شما نباشه... بگم؟؟..." اونجا بود که فهمیدم چیزی عایدم نمیشه. گفتم "شوهرت کجاست؟" . گفت " ببخشید خانم... ببخشید... من نمی دانم..."

بلند شدم و رفتم به همون آقای پرستار گفتم " شوهر این خانمه کجاست؟" گفت " خودش بهتر میدونه باز!" گفتم :" بنده خدا منتال ه (منتال ریتارد یا عقب مونده ی ذهنی)"-

تو همین گیر و دار بودیم که یه پیرمرد 80-90 ساله ی به شدت (عذر میخوام از جمع ولی به همین سوی چراغ اغراق نمیکنم) پیزوری و داغون و صد البته معتاد از اون طرف سالن وارد شد. زن گفت :" ببخشید خانم بی احترامی نباشه... این باباشه" برای یک لحظه جا خوردم و با ناباوری گفتم : " بابای خودته یا بابای بچه ات؟" اونجا بود که فهمیدم دخلمون امشب اومده!

به پیرمرد گفتم حاج آقا بچه چند سالشه ؟ گفت : " سر چله که بشه میشه 3 سالش" گفتم : "چی بهش دادی؟ چقد دادی؟" گفت : "هیچی چیزی ندادیم"

+ باشه اشکال نداره. شما ندادی. چقد خورده؟ چی بودی؟ تریاک؟

- هیچی نخورده.

سعی کردم عصبی نشم گفتم + تو این برگه اعزام دکتر نوشته بچه بی هوش بوده. بهش 3 تا آمپول زدن که به هوش اومده. آمپول هایی که اونایی که مواد خوردن رو به هوش میاره. من میدونم خورده بگو چقد؟ (3 تا نالوکسان گرفته بود)

- هیچی نخورده.

+مهمونی نرفته بودین؟ جایی برین اونجا بهش بدن؟ تو خونه تنها باشه تو خونه سوخته ای چیزی افتاده باشه بخوره؟ 

- نه هیچی نخورده.

+ خودت بقیه دود نگرفتین پیش بچه؟

- فقط من مصرف میکنم منم میرم بیرون میکشم اصلا تا حالا به بچه دود نخورده.

دیگه صدای مریض های قلبی که اونطرف تر بودن و در اومده بود. " حاجی بگو دیگه اینا دکترن دیگه بگو هرچی دادی..."

+ آقا من که نمیخوام زنگ بزنم پلیس بگو...

- هیچی نخورده.

سرتون رو درد نیارم. دیدم چیزی کاسب نیستم. گفتم بچه چندمتونه؟ به زن اشاره کرد و گفت "این بچه اولشه" گفتم خودت چی؟ گفت " 4 تا دختر دارم دو سه تا هم پسر"...

بچه رو اوردن رفتم معاینه اش کردم. بعد از اون نالوکسان هایی که گرفته بود حالش عالی بود. از تخت بالا میرفت. برادی پنه نبود مردمک ها هم کاملا میدسایز.

رزیدنت هم اومد و گفت بچه خیلی خوشحاله PICU لازم نیست بره. میفرستیمش بخش.

در همی حین یه خانم و اقای دیگه اومدن. به مرد گفتم چیکارش میشین؟ گفت " خانم میشه دختر حاج آقا " (خواهر ناتنی بچه بود)

صداش کردم . تصور کنید یک زن حدودا 40 ساله که رژ قرمزی که به لبش زده بود رو دقیقا با همین کیفیت به گونه ها و پلک هاش هم کشیده بود!! گفتم : " شما خبر داری چی به بچه دادن؟ کسی غیر از بابات باشه پیشش؟ خواهر و برادر های دیگه ات؟"

گفت : " ما اگه خودمون بکشیم بابامون میکشتمون!! ما اصلا معتاد نیستیم هیچ کدوم!"

حوصله ی کل کل نداشتم و گفتم اکی.

حدود یک ساعت بعد تو یکی از بخش ها بودم که دیدم از بخش روبرو سر و صدا میاد. رفتم اون یکی بخش و گفتم چه خبره؟ پرستار ها با کلافگی تمام گفتن : "دکتر تو هم با این مریض فرستادنت! قحطی اومده بود؟ کی بود این برا ما فرستادی؟ " گفتم : "کی؟"

گفتن همین اپیوم ه! همراهش اون که قیافه اش قر و قاطی بود از وقتی اومدن داره سر اون خانم شیرین ه داد میزنه و میگه برو برام جنس بیار! وحشی شده اصلا. هیچ کدوممون جرا ت نمیکنیم بریم تو اتاقش! ...

من با قیافه هنگ کرده رفتم سر کار های دیگه ام. :| ساعت نردیکای دو بود که یهو دیدم پرستارها دارن بال بال میزنن که بدویین بچه آپنه کرده (نفس نمیکشه) باورم نمیشد. بچه به اون خوبی به اون شر و شوری چی شد یهو؟ با رزیدنت های سال یک رفتیم و آمبو و ماسک دادیم به بچه . فکر میکنید تو اتاق چی دیدم؟

خواهر ناتنی بچه رو گذاشته بود رو پاش و خوابونده بود و خودش کاملا نعشه بود. مواد مصرف کرده بود و دوباره به بچه تریاک داده بود!

رزیدنت تکونش داد و گفت " چرا دوباره بهش دادی؟ بمیره راحت میشی؟..."

ولی اون زن چشم هاش رو هم باز نمیکرد و کاملا در عوالم مخدرش در حال سیر بود.