ضربان ِ لبخندهایت

از هرچه در خیال ِ من آمد نکوتری

ضربان ِ لبخندهایت

از هرچه در خیال ِ من آمد نکوتری

۴ مطلب در بهمن ۱۳۹۵ ثبت شده است

بچه ها من یه چیزی بگم و زود برم! :))


من کلا چند ماهی میشه کامنت خصوصی جواب نمیدم. یعنی راستش وقت و حوصله اش رو ندارم ولی این دلیل نمیشه که کامنت خصوصی ها رو نخونم.

از همه ی عزیزانی که کامنت میدن بی نهایت ممنونم از انرژی که بمن میدن و وقتی که میذارن. مرسی :)

عذر من رو در این زمینه پذیرا باشید.

دوستون دارم :) برام لطفا دعا کنید فردا امتحان ارتوپدی و بیهوشی دارم :// :((

خب حقیقت اینه که من در هفته ی اخر تحصیلم در ترم ٩ رشته پزشکی عمومی و در مقطع زمانی اکنون شدیدا احساس استیصال میکنم. این یه غر زدن صرف یا یک حس هورمونی یا هرچی که میخواین اسمشو بذارید نیست! این یک اعتراف محضه. حالا گیرم این اعتراف زیر شکنجه ی جان فرسای پک امتحانات جراحی باشه!

واقعا حس میکنم دارم کم میارم. اخه من نمیدونم غیر از این خراب شده دقیقا تو کدوم خراب شده ی دیگه ای در طی ده روز دانشجو رو مجبور میکنن امتحانات اورولوژی ، جراحی اعصاب ، ارتوپدی ، بیهوشی، شفاهی و تئوری و آسکی جراحی عمومی رو بده؟؟؟؟ نه شما بگین دقیقا تو کدوم خراب شده ای؟؟

بابا مسلمون تو خودت اصلا میفهمی این امتحانات هرکدوم به تنهایی ینی چی که این کارو میکنی!؟ اونم چی! با مایی که تا خود روز امتحان باید بریم بیمارستان و دریغ از یک روز آف بودن ! :/

به سلامتی و دل خوش امتحان اورو رو که فاتحه مع الاخلاصش رو خوندم ! تو زندگیم از معدود امتحانایی بود که انقد گند زده بودم . یعنی فک کنم در رتبه اول امتحان کورس ریه فیزیوپات بود بعد این! الانم عین انسان های بدوی موهام رو پریشون کردم و چهارزانو نشستم رو تخت و هر ده دقیقه یک نگاه به جزوه بیهوشی و مسیر های نورونی خارج از فهمی که تو صفحه اولش برا مکانیسم درد نوشته میندازم بعد باز ده دقیقه ی بعد رو به راه های انصراف دادن و یا خلاصی از این زندگی و یا سیر و سلوک الی الله و یا متواری شدن از خانه و از همین قماش أفکار می اندیشم! همچین وضعیت اسفناکی است در حال حاضر خلاصه!

از من کمترین به شما نصیحت! هیچ وقت تو دنیا پدر و مادرتون رو با هیچ کسی تکرار میکنم هیییییییییییییچچچ کسی عوض نکنید!

هیچ کس!

همیشه یادتون باشه تو دنیای به این بزرگی احدی شما رو بیشتر از پدر و مادرتون دوست نداره... پدر و مادر ها خود دوست داشتن محض اند! ما رو وقتی زشتیم ، وقتی فقیریم ، وقتی بدبختیم ، وقتی مریضیم ، وقتی مشروط شدیم ، وقتی تو همه ی کارها گند زدیم ، وقتی بیکار شدیم ، وقتی عصبانی ایم ، وقتی بدیم ، وقتی خیلی خیلی خیلی بدیم ! وقتی خودمون از خودمون متنفریم ... همیشه و همیشه دوست دارن! هر روز بیشتر از قبل!

کیو تو دنیا پیدا میکنین که اینجوری دوستون داشته باشه غیر از مامان و باباتون؟


کاش میتونستیم یه درصد از محبتشون رو بفهمیم... کاش میتونستیم یه درصد از عشقشون رو جبران کنیم! کاش خودمون رو انقد درگیر عشق های دوزاری بقیه ی ادما نمیکردیم... 

زندگی شوخی های عجیبی با آدم میکند. خودت هم گاهی جا میخوری.

سر که بر میگردانی میبینی چقدر در این سالها بازیچه ی روزگار بوده ای... با خودت میگویی: اوه خدای من! واقعا این دختری که در فلان روز در فلان مکان ایستاد و ایستاد و ایستاد و صدایش نلرزید و دستش نلرزید و نگریست و حرف زد من بودم؟ واقعا این دختری که در فلان روز و فلان مکان اینگونه دلش را باخت من بودم؟ واقعا این دختری که در فلان روز و فلان مکان اینگونه بی رحم بود من بودم؟

زندگی جوری ادم رو عوض میکند که خودت هم باورت نمیشود تو بودی که انقدر صبور ، انقدر بی رحم، انقدر عاشق، انقدر بی احساس و انقدر سخت در روزهایش جلو امدی...

میدانید؟ برای من همیشه "من" تعریف شده است در دخترک احساساتی شاعر پیشه ی کم صبر و قرار دوران نوجوانی و بلوغ! حالا در روزهای بیست و سه سالگی باورم نمیشود که زندگی از من چه ساخته است!

باورم نمیشود آن من ارام اما بی قرار شده ام عاشق مردی که با دنیای نوجوانی هایم کیلومترها فاصله دارد. باورم نمیشود شده ام دختری که ٣٠ و چند روز است معشوقش را ندیده و روزها در اتاق های جراحی پرسه میزند و در اورژانس ها بریدگی های عمقی بخیه میکند و سوختگی های درجه دو را از سه افتراق میدهد و عصرها در تماس با معشوقش بلند بلند میخندد و شب ها روی تخت اتاقش در تاریکی و بی دلیل گریه میکند!

من این ها را باور نمیکنم!

به گمانم زندگی در دگردیسی آدمها زیادی تند میرود. هرکدام از ما حق داشتیم در مسیری قرار میگرفتیم که کمترین پارادوکس را با خودمان داشته باشد! بنظر من این همه تغییر و تحول در دنیایمان زیادی بی رحمانه است ، خصوصا وقتی من مان در همان روزهای نوجوانی جا مانده...