ضربان ِ لبخندهایت

از هرچه در خیال ِ من آمد نکوتری

ضربان ِ لبخندهایت

از هرچه در خیال ِ من آمد نکوتری

۳ مطلب در فروردين ۱۳۹۶ ثبت شده است

گاهی اوقات حس میکنم اگر خدا در حق بشر فقط همین یک کار هم میکرد برای ادم بس بود. همین خلقت اشک و گریه را میگویم. همین بس بود برای اینکه ما آدمها را به بندگی اش دراورد. همین یکی بس بود تا ثابت کند خیلی خدای خوبی است...

خدایا ! مرسی که اجازه میدهی شب های زیادی گریه کنم . ممنون که این گلوله های شور و گرم را آفریدی که سُر بخورند و بریزند پایین. ممنونم . چه همدمی میتوانستی بیافرینی صمیمی تَر از این؟ چه خلق میکردی که وقت غم همراهمان باشد؟ با همراهی تمام و بی وقفه و انقدر لطیف و حزن آلود بریزند روی صورت ادم و بعد از ساعت ها گریستن ادم را انقدر سبک کند...

کدامین مونس برای ما بود که نرود و اسرارمان را جار نزند؟ نرود و به همه نگوید که بخاطر فلان پیغام ، فلان حرف ، فلان نگاه و فلان سکوت ، انقدر سوزناک گریسته ایم؟ که نرود و به همه نگوید فلان اهنگ را ده ها بار و بی وقفه پلی کرده ایم و نیمه های شب پتو را روی سرمان کشیده ایم؟

ممنونم خدا! ممنونم که بعد از ریختن این اشک های شور به اندازه ی تمام خستگی هایمان قوی میشویم و شروع میکنیم به دوباره شکست خوردن! از تو برای این ابتکار لطیف و حزن الود و کارآمدت بی نهایت سپاسگزارم،

زندگی ام صحنه ی تراژدیک ترین تئاتر شهر است. وقتی دیگران حواسشان نیست ، یواشکی از کنار صحنه خودم را از لابلای ادمهای ان بالا میکشم پایین و مینشینم بین تماشاگران و کناری ام تخمه افتابگردان میدهد دستم و غرق میشوم در داستان. انگار این روایت تراژدیک مربوط به ادمی است هزار فرسخ دور از من.

اما گاهی ادمی ان بالا میان صحنه حواسش جمع من میشود و دستی دوباره میکشاندم روی سن!

...

کسی نیست. تنهایم. از سه ساعت پیش که برگشته ام همینطور دراز کشیده ام روی تخت و سقف بالای سرم سوراخ شده بس که تیر نگاه خیره ام را تحمل کرده است. روسری ام افتاده وسط اتاق. شلوار جینم برعکس و مچاله جلوی کمد است. کفش های تق تقی ام در نایلونش گوشه ی اتاق پرت شده. گاید لاین های اطفال هم روی زمین پخش است.

از این طرف صدای تتلو می اید که میگوید : " نه میتونم جلوت این بحث ه رو بازش کنم. نه میتونم با غم تنهایی سازش کنم. نه غرور اجازه میده که به تو خواهش کنم ولی من دلم پر میزنه موهاتو نوازش کنم..."


*صدای آرش ای پی

از چاق سلامتی و تبریکات عید و همه ی اینا بگذریم! :دی راستش تمام این مدت که ننوشتم علتش این بود که حوصله ی تبریک مبریک نداشتم :)) بریم سر أصل مطلب :دی

بخش جدیدمون اطفال ه. یک بخش که نه !٤ عدد بخش بسیااااااار شلوغ و پر سر و صدا ! هر ساعتی که بری صدای جیغ و جیغ و ونگ و ونگ و گریه و عربده ی (!) بچه ها شنیده میشه :/ این روزا به هر کی میرسم میگم اگه یه روزی من خَر درونم بیدار شد و خواست بره تخصص اطفال دست و پامو ببیندین بفرستینم کمپ که این خود بزرگترین خدمت به فخرالزمان به حساب میاد! واللا با این نوناشون ! ://

امروز عصر من و ثمین کشیک بودیم از ساعت ٣ تا ٦ ! همراه با دو تن از اینترن های مذکر و یک عدد رزیدنت مونث! حالا از بحث های حاشیه ای و اینکه تقی به توقی میخورد اینترن و رزیدنت با عنوان "دکتر جان" از کا بیگاری میکشیدند بماند! (مثلا دکتر جان یه معاینه گوش برا ٣٩ اطفال٢میری؟ خبرشو زود بده :|" "دکتر جان یه شرح حال از ١٠نوزادان میگیری؟ خیلی خودتو اذیت نکن در حد دو خط!!! دکتر جان یه تب برا ١٤ فوق اطفال چک میکنی؟ اگزیلاری باشه! و الخ!)

رفتم بالأسر یکی از تخت های نوزادان ، یک خانم به شدت سانتی مانتال بالاسرش بود . با آرایش و سر وضع بسیار مناسب! (کمتر پیش میاد مادرها انقد به خودشون برسند چون بچه شون مریضه دیگه والللا!) حالا منم با مقنعه ی چرخیده و رژلب ماسیده و ریمل ریخته! هیچی! رفتم گفتم شما مادر جانیار جان (:|) هستید؟ گفت نه من مادربزرگشم! O_o جل الخالق! گفتم اکی! مامانش کجاست؟ سرماخورده بود خونه است... حالا بگذریم از نصف حرفاش. گفتم زردی هم داشته گفت اره خودمون دستگاه گرفتیم تو خونه گذاشتیمش تو دستگاه بستری نکردیم! :| بازم گفتم اکی. چرا سزارین کرده دخترتون؟ هیچی ترس از زایمان داشت!! رفتیم پیش روانپزشک نامه گرفتیم سزارین کرد. تهران هم سزارین کرد ولی دیگه مجبور شدیم شناسنامه اش رو برا اینجا بگیریم :|

تو دلم گفتم : جوووووووووون بابا !!!! واللا به خدا !! :/// ملت چرا اینجوری اند؟ انگار مثلا...! ول کنید اقا بیخیال! بذارید من نجابت کنم دهنم رو بسته نگه دارم ! :)))


بعد یه مریض دیگه داشتم یه پسر ١٤ ساله با چیف کامپلین (شکایت اصلی) درد سمت چپ قفسه سینه صدری. رفتم بالا سرش به خدا قسم اگه این پسر یک دقیقه اون موبایل لامصصصصصبش رو گذاشته باشه کنار!!! یعنی داشتم سمع ریه میکردم این همینطور با موبایلش بود، داشتم شکم رو دق میکردم این با موبایلش بود. اسپن کبد میگرفتم این با موبایلش بود! دیگه اینترن اومد میخواست مچ منو بگیره اوتوسکوپ داده دستم میگه معاینه گوش برو. معاینه داشتم میکردم موبایلش زنگ خورد. پسره نزدیک بود بزنه اوتوسکوپ رو بکنه تو چشم من بس که خودش رو دریده بود زود به موبایلش برسه!! :// بابا یعنی انقد سن دوستی ها پایین اومده؟؟؟؟ ١٤ساله؟؟؟ :// به کجا داریم میریم واقعا ؟

بعد فک کنید که نیم ساعت هم داشت منو متقاعد میکرد که یک ورزشی وجود داره به نام پارکو که تو اون ورزش ملت خودشون رو از دیوار پرت میکنن پایین!! و ایشون پارکو بازی میکنه همیشه :||| میدونید اگه فک کنید در حین این عمل توضیح دادن سرش رو از تو گوشیش دراورد! مدیووون! 

بعد تازه میخواستم بیام بیرون مامانه برگشته میگه خانم دکتر فامیل شما چی بود؟؟ فک کنم یارو میخواست بدونه پسرش افتخار ویزیت شدن توسط کدوم یک از پزشکان صاحب نام شهر رو داشته!! :)))