ضربان ِ لبخندهایت

از هرچه در خیال ِ من آمد نکوتری

ضربان ِ لبخندهایت

از هرچه در خیال ِ من آمد نکوتری

۳ مطلب در اسفند ۱۳۹۵ ثبت شده است

یادم باشد اگر روزی دخترکی داشتم نامش را بهار بگذارم. بهاره نه ها ! بهار! اخر میدانید منو پدر بچه های آینده ام باهم قرار گذاشته ایم که اگر بچه مان پسر شد او اسمش را انتخاب کند و اگر دختر شد من!

اسم دخترکم را که بهار گذاشتم خودش خود به خود یاد میگیرد به دنیا لبخند بزند. یاد میگیرد با آمدنش سر و صدا راه بیندازد و همه را تکان تکان بدهد و با خودش به خط کند و یک دو سه ای بگوید و مسابقه ی دوندگی زندگی را از سر بگیرد.

نامش را که بهار بگذارم حتما دخترم زیبا خواهد شد. مگر میشود بهار بود و زیبا نبود؟

یاد میگیرد باید راه بیفتد در کوچه ها و همه جا را با آمدنش سبز کند. گل فروشی ها را رونق دهد. ماهی گلی ها را در اب بغلتاند. لباس های نو تن کودکان خیابان بنشاند ، جدول های خیابان را رنگ بزند و بوی خوش شیرینی در خانه ها راه بیندازد!

اری! نامش را بهار میگذارم. میخواهم هر وقت به شناسنامه اش نگریست به یاد بیاورد که هیچ زمستانی نمیتواند او را متوقف سازد. به یاد بیاورد دستان توانگرش سرما و ترس را کنار میزند و نور میتاباند به دنیا!

من یقین دارم اگر نام دخترم را بهار بگذارم همیشه موهایش بوی خوش شکوفه و بهارنارنج خواهد داد!


+بنویسید عزیزانم! برای ما و رادیوبلاگیهای خودمان و خودتان از بهار با عنوان #سازت_را_با_بهار_کوک_کن بنویسید و لینکش را بفرستید اینجا که بهارانه هایمان جمع شود و باز دور هم لبخند بزنیم :) تقلید صداهایتان هم قبول است! با نام خودتان میگذاریمشان در رادیو :)

دوست دار أبدی شما ، فخرالزمان الانور بانو :)

داشتم به اصرار مامان دستی روی سر و صورت این اتاق نیمه جان میکشیدم. اتاقی که یک سال و نیم است نیمی از روح صاحبش رفته و جسم صاحبش مانده در همین چهار دیواری سفید! اتاقی که کتابهایش رفته. عروسکهایش رفته. ماگ هایش رفته. شعر هایش رفته... نامه ها ، برچسب های رنگی ، جعبه های کادو ، روبان های قرمز و حتی لباس های نو... به جای تمام اینها کلمه مانده و حرف. دلتنگی مانده و اشک. انتظار مانده و تردید. شب های امتحان مانده و عصر های به قول خودم پُست امتحان!

داشتم به همین چیزها فکر میکردم... بیشتر از همه به این تخت! این تخت مظلوم تک نفره ی ساکت. این تخت که پنج سال است بیشتر از هر کس دیگر با من بوده! پا به پای من در آن سالها جوانی کرده. درس خوانده. استرس کشیده . فکر کرده... پا به پای من ساعتها به سقف خیره شده. حرف نزده... پا به پای من در تمام روزها و شبهای بیماری آقای پدر اشک ریخته و دستمال پشت دستمال در سطل زباله انداخته... پا به پای من در تمام شبهای قبل از ازدواج فکر کرده و حالش بد بوده .... پا به پای من عاشقی کرده . دلتنگ شده . بالشت و ملحفه اش از اشک خیس شده... و حالا در این روزهای بی تفاوتی و انتظار و انتظار و انتظار ، این تخت پا به پای من دارد سکوت میکند...

داشتم به این فکر میکردم که ما آدمها خیلی چیزها را به اشیا مدیونیم... خیلی جاهای زندگی و خیلی صحنه هایی که از چشمان بقیه مخفی مانده اند... ما آدمها خیلی خاطرات و حرفها و فکر ها را با اشیا شریک هستیم...


*صدای مهدی احمدوند

میدونم که به قول اهنگ جدیده ی گروه سون "دیییییییره! واسه برگشتنت دیره!" ولی خب به اعتقاد من برا نوشتن در وبلاگ دیر نوشتن بهتر از هرگز ننوشتنه :دی فلذا به گیرنده های خودتون دست نزنید و تا اخر این برنامه هم همراه ما باشید :دی

بخش های ٤ ماهه ی پک جراحی هم تموم شد. از امتحاناش هم نگم بهتره کلا :/ امتحان ارتوپدی را همین بس که به قدری مسخره و غیر استاندارد برگزار کردنش که از ٢٤ نَفَر فقط ٢نفر پاس شدند در وهله ی اول! اونم نه با نمره ی ١٧-١٨ ! با ١٢و خرده ای! (لازم به ذکره که ما با ١٢پاس میشیم نه ١٠) بعد از کلی به اصطلاح نمودار!(من نمیدونم این چه نموداریه که نهایتا بالاترین نمره اش میشه ١٤!!) شش نَفَر بازم افتادند! بنده هم مفتخر شدم با نمره ١٢/٨پاس شم :/ بعد تازه استادمون سه نفر رو هم قبلش حذف کرده بود! بعله همچین دیووونه خونه ایه خلاصه اینجا!

در باب امتحان شفاهی و آسکی جراحی هم راستش رو بخواین ما دو تا اتند اصلی داشتیم که یکیشون خانم بود و یکی آقا. ما هم کلا با آقاهه خیلی راحتتر بودیم چون بسیار ادم ایزی گویینگ ای بود در کل و همه چی رو فان برگزار میکرد و برعکس خانمه که دقیقا ویرگولهای کتاب شوارتز رو هم حفظ بود و انتظار داشت ما بگیم در ورژن ٢٠١٥در فلان جلد جای ویرگول در فلان صفحه و فلان خط نسبت به ورژن ٢٠١٠ جا به جا شده !! :|

از قضا روز امتحان خبر رسید که خانم دکتر جراحی داره در یک بیمارستان دیگه و دیرتر میاد و همه هم میگفتید ایشون گرافی (کلیشه! نمیدونم چی بهش میگین شما! عکس رادیولوژی! از این سیاه آبیا ! :)) مفهومه خدایی دیگه!) میپرسه و اقای دکتر هم مصاحبه میکنه. ما هم از بس حجم مطالب مصاحبه بالا بود که گرافی نخوندیم گفتیم حالا اینو جواب بدیم بعد در این فاصله خدابزرگه دیگه!

اقا سرتون رو درد نیارم. اقای دکتر تشریف اورد و واستاد جلو در اتاق و گفت من میخوام گرافی بپرسم فاز دوم امتحان مصاحبه است. من خاک بر سر بدبخت هم اون جلو واستاده بودم همینجوری واسه خودم جیک جیک میکردم که ای بابا استاد شما چرا اخه؟ شما که انقد خوبین، مصاحبه کنید دکتر گرافی بپرسه... در همین وانفسا برگشت گفت خودت بیا تو!

اقا منو دارین؟ به خدا کل ١٠ دقیقه ای که پای لپتاپ نشسته بودم و گرافی چست و شکم برام گذاشته بود هنگ بودم! یعنی فکرشو بکنید یه جمله میگفتم "استاد فک کنم اینا سی وی لاین اند... اخه چرا منو اول صدا کردید؟؟؟" :/ "این فک کنم هرنی دیافراگمه... استاد میشه من برم یکی دیگه بیاد " :|||| بعد مثلا صدای بچه ها هم از بیرون همزمان میومد داشتن تمرین میکردن باهم! " فک کنم مریض مانیتور بوده از این چست لید ها داره!!! .... خب اینجوری حساب نیست من غافلگیر شدم اینا دارن تمرین میکنن!!"

یعنی اصن یه وعضی بود به خدا ! چرت و پرت محض تحویلش دادم بعد هر جمله که میگفتم بعدش با حالت گریه میگفتم چرا منو اول صدا کردی :/// یعنی الان فقط یک دانشجوی پزشکی میتونه عمق فاجعه ای که من گفتم رو تصور کنه :)))

هیچی دیگه به همین فضاحت امتحانش رو هم رد کردیم و نمره ها هم هنوز نیومده! حالا نمدونم دعا کنم پاس بشم یا نشم! پاس نشم که باید اخر اطفال دوباره اینا رو امتحان بدم پاس هم بشم فک کنم باید به سی چهل نَفَر شام بدم!! انقد که به هرکی رسیدم گفتم دعا کن پاس شم شام مهمونت میکنم :))

الانم در تفریحات به سر میبریم! در ماه عزیز و دوست داشتنی ای مثل اسفند ادم غیر از بودن در بخش ENT (گوش حلق و بینی) از خدا چی میخواد؟ یک بخش بسیار آرام و عاشقانه ! بدون تلاطم و بسیار جنتل و باکلاس! :دی حتی صبح ها وسط کلاس میریم بیرون از بیمارستان یه سر کافی شاپ بستنی و گلاسه و شیک میزنیم دوباره برمیگردیم! انقد خوبن این بخش های مینور ^_^