ضربان ِ لبخندهایت

از هرچه در خیال ِ من آمد نکوتری

ضربان ِ لبخندهایت

از هرچه در خیال ِ من آمد نکوتری

۳۱ مطلب با موضوع «ته مانده ی یک دختر» ثبت شده است

داشتم به اصرار مامان دستی روی سر و صورت این اتاق نیمه جان میکشیدم. اتاقی که یک سال و نیم است نیمی از روح صاحبش رفته و جسم صاحبش مانده در همین چهار دیواری سفید! اتاقی که کتابهایش رفته. عروسکهایش رفته. ماگ هایش رفته. شعر هایش رفته... نامه ها ، برچسب های رنگی ، جعبه های کادو ، روبان های قرمز و حتی لباس های نو... به جای تمام اینها کلمه مانده و حرف. دلتنگی مانده و اشک. انتظار مانده و تردید. شب های امتحان مانده و عصر های به قول خودم پُست امتحان!

داشتم به همین چیزها فکر میکردم... بیشتر از همه به این تخت! این تخت مظلوم تک نفره ی ساکت. این تخت که پنج سال است بیشتر از هر کس دیگر با من بوده! پا به پای من در آن سالها جوانی کرده. درس خوانده. استرس کشیده . فکر کرده... پا به پای من ساعتها به سقف خیره شده. حرف نزده... پا به پای من در تمام روزها و شبهای بیماری آقای پدر اشک ریخته و دستمال پشت دستمال در سطل زباله انداخته... پا به پای من در تمام شبهای قبل از ازدواج فکر کرده و حالش بد بوده .... پا به پای من عاشقی کرده . دلتنگ شده . بالشت و ملحفه اش از اشک خیس شده... و حالا در این روزهای بی تفاوتی و انتظار و انتظار و انتظار ، این تخت پا به پای من دارد سکوت میکند...

داشتم به این فکر میکردم که ما آدمها خیلی چیزها را به اشیا مدیونیم... خیلی جاهای زندگی و خیلی صحنه هایی که از چشمان بقیه مخفی مانده اند... ما آدمها خیلی خاطرات و حرفها و فکر ها را با اشیا شریک هستیم...


*صدای مهدی احمدوند

زندگی شوخی های عجیبی با آدم میکند. خودت هم گاهی جا میخوری.

سر که بر میگردانی میبینی چقدر در این سالها بازیچه ی روزگار بوده ای... با خودت میگویی: اوه خدای من! واقعا این دختری که در فلان روز در فلان مکان ایستاد و ایستاد و ایستاد و صدایش نلرزید و دستش نلرزید و نگریست و حرف زد من بودم؟ واقعا این دختری که در فلان روز و فلان مکان اینگونه دلش را باخت من بودم؟ واقعا این دختری که در فلان روز و فلان مکان اینگونه بی رحم بود من بودم؟

زندگی جوری ادم رو عوض میکند که خودت هم باورت نمیشود تو بودی که انقدر صبور ، انقدر بی رحم، انقدر عاشق، انقدر بی احساس و انقدر سخت در روزهایش جلو امدی...

میدانید؟ برای من همیشه "من" تعریف شده است در دخترک احساساتی شاعر پیشه ی کم صبر و قرار دوران نوجوانی و بلوغ! حالا در روزهای بیست و سه سالگی باورم نمیشود که زندگی از من چه ساخته است!

باورم نمیشود آن من ارام اما بی قرار شده ام عاشق مردی که با دنیای نوجوانی هایم کیلومترها فاصله دارد. باورم نمیشود شده ام دختری که ٣٠ و چند روز است معشوقش را ندیده و روزها در اتاق های جراحی پرسه میزند و در اورژانس ها بریدگی های عمقی بخیه میکند و سوختگی های درجه دو را از سه افتراق میدهد و عصرها در تماس با معشوقش بلند بلند میخندد و شب ها روی تخت اتاقش در تاریکی و بی دلیل گریه میکند!

من این ها را باور نمیکنم!

به گمانم زندگی در دگردیسی آدمها زیادی تند میرود. هرکدام از ما حق داشتیم در مسیری قرار میگرفتیم که کمترین پارادوکس را با خودمان داشته باشد! بنظر من این همه تغییر و تحول در دنیایمان زیادی بی رحمانه است ، خصوصا وقتی من مان در همان روزهای نوجوانی جا مانده...

خب اونجوری که من میخواستم نشد.

یعنی حقیقتش رو بخواین با درخواست مهمانیم با هزار و یک تماس و تلفن و بدبختی و این و ببین و اون رو ببین که محسن متحمل شد موافقت کرد دانشگاه بهشتی. ولی وقتی رفتم اونجا متوجه شدم اگه انتخاب واحد کنم حدااقل نصف درسایی که اونجا پاس میکنم تو یونی خودم تطبیق نمیخوره. چون پزشکی رشته ایه که هر دانشگاهی به صلاح دید خودش میاد و واحد ها رو طبقه بندی میکنه یه جورایی! یعنی میگه فلان درس مهمتره فلان قدر واحد بدیم و الخ. از طرفی هم بهشتی ریفرم بود تا آخر و مال ما فقط تا علوم پایه ریفرم بود.

اگه میخواین بگین که چرا قبلش تحقیق نکردی جا داره بگم من قبلش از خیلیا تو یونی خودمون پرسیدم و گفتن بعیده استاژری تو دانشگاه ها با هم فرق داشته باشه و به بهشتی هم چند بار زنگ زدم و اونا هم گفتن شاید دانشجو بگیرن و شاید نگیرن و نگفتن که استاژریشون به هیچ دانشگاهی شبیه نیست و عملا مهمان شدن غیر ممکنه. حتی همین سارا (جولیک) خودمون رو هم فرستادم وطفلی رفت و پرسید و به اونم اول همین حرفو زده بودن که شاید بگیرن و شاید هم نه.

بعد اگر هم میخواین بگین که چرا انتقال دائم نمیشی که مشکل تطبیق حل شه باید بگم اولا یونی ما با انتقال دائم موافقت نمیکنه و ثانیا هم من بیشتر از 50% از واحدا رو پاس کردم و انتقال دائم برام امکان پذیر نیست!

بعد دیگه نمیدونم چی میخواید بگید ولی انقد میدونم که من به تمام راه های احتمالی فکر کردم ولی خب تو همه اش باید یه ترم یا خیلی خوشبینانه دو سه ترم میرفتم بهشتی و بعدش برمیگشتم و یه سال عقب میفتادم! بعنی عملا اگر من 6 ماه مرخصی بگیرم برم تهران بیشتر به صرفه است تا بخوام مهمان شم! چون نه 15 میلیون واسه یه ترم پول میدم و نه درس میخونم! والللا ! :|

در آخر هم واقعا دچار اصطحلاک شدم دیگه.... محسن هم همینطور.... مامانم میگه ترم بعد دوباره خیز بردارید برا ایران! شاید اون بهتر بود... هردومون میگیم نه! حتی فکر کردن دوباره به این پروسه نفس گیر برام غیر ممکنه....


از اینجا به بعدش رو با خودمم ! نفیسه جونم! عزیز دلم! خانم عاقل و بالغ! (چن تا کمپوت دیگه هم اگه دم دستتون هست بدید باز کنم واسه خودم!) من میدونم 3 سال تایم کمی نیست! میدونم تو الان خیلی حس بدی داری! میدونم تو این یک سال و 9 ماه همش فکر میکردی بالاخره میشه! این ترم نشد ترم بعد! و الان تمام امیدت نااامید شده... میدونم محسن دکتری قبول شده و دیگه شاید کمتر از این بتونه رفت و آمد کنه... میدونم تو مرخصی نداری و عملا نمیتونی بری خونه ات.... همه ی اینا رو میدونم ولی بیا و  قبول کن!

بیا قبول کن که این انتخاب خودت بوده... این رشته انتخاب خودت بوده! این ازدواج هم انتخاب خودت بوده! دنیا رو متهم به چیزی نکن و تا آخرش پای انتخابات بایست!

این تنها راهی ه که تو میتونی و تو باید انجام بدی...


+خدایا راضی ام به این تقدیر و کمکم کن کمتر غر بزنم و زندگی رو راحتتر بگذرونم!... کمکم کن روزهام زودتر و زودتر و شادتر بگذرن...

++خیلی بده آدم تو اوج جوونی آرزوی گذر هرچه زودتر زمان رو بکنه...

+++ببخشید کامنتای پست قبل رو جواب ندادم. نت نداشتم و الان هم دیگه داغ بودنش گذشت ... مرسی از این که هستید :)

میدانی ... هرچقدر هم که خودم را به این در و آن در بزنم... هرچقدر هم که غصه بخورم ، گریه کنم و تریپ افسردگی بردارم... آخرش ته ِ ته ِ دلم خوشحالم...

خوشحالم از اینکه هستی... از اینکه اگر هیچ کسی در دنیا را هم نداشته باشم باز هم تو هستی احساس امنیت میکنم... راستش را بخواهی وقتی به تو فکر میکنم خیالم تخت میشود...

خیالم راحت است از اینکه هروقت بخواهم میتوانم صدایت کنم... حرف بزنم... گله کنم... گریه کنم و حتی داد و بیداد کنم و تو...؟ ... باز هم دوستم داری... خوشحالم... خوشحالم که تو مثل اتند های بخش داخلی نیستی که مشکلاتم را نفهمی... خوشحالم که تو مثل خانم ایکس نیستی که تلفن مرا قطع کنی و بگویی به من ارتباطی ندارد... خوشحالم عزیزم... خوشحالم که تو مثل رئیس دانشگاهم نیستی که ساعت ها برای دو جمله حرف پشت در اتاقت بایستم و مرا ندیده بگیری...

خوشحالم که تو مثل هیچکس نیستی... خوشحالم که تو با همه ی اطرافیانم فرق داری... نبین که اشکهایم دارد میریزد من واقعا خوشحالم ...

برای تمام لحظه های که هیچ کس نبود و تو بودی از تو متشکرم... ممنونم که همیشه برایم وقت داشتی... ممنونم که هیچ وقت خسته نبودی.. هیچ وقت خواب نبودی... هیچ وقت سرت شلوغ نبود ... ممنونم که همیشه حوصله ی مرا داشتی...

خدای خوبم... عزیزترین پرستیدنی ِ عالم... ممنونم که اجازه دادی تو را داشته باشم... ممنونم که رهایم نکردی ... و ممنونم که خودت را به من بخشیدی تا در این روزها با یادت زنده بمانم....

من در تمام روزها و ماه های گذشته تلاش کرده ام برای عادت کردن... برای طاقت اوردن... من در تمام این 20 ماه گذشته هر روز و هر ساعت تلاش کرده ام... غریبه که نیستید شما ها... از یک جایی به بعد به خودم گفتم دست از گریه کردن بکش و به جایش بجنگ... بجنگ برای عادت کردن به نبودنش... عادت کردن به ندیدنش...

من بعد از بیست ماه حالا یاد گرفته ام که چطور باز هم اکثر روزهای زندگی ام را تنها بروم و بیایم. تنها خرید کنم ، تنها چایی بنوشم ، تنها کافه بروم ، تنها فیلم ببینم ، تنها مهمانی بروم ، تنها بخوابم و تنها بیدار شوم...

تلاش های من ثمره داده است. و من توانسته ام میوه های تنهایی درخت نبودنت را بچینم. میوه های رسیده ای که تنها به ثمر نشاندمشان.

حالا دیگر بی تو آهنگ گوش کردن آزارم نمیدهد. حالا یاد گرفته ام که شب های بی تو را چطور باید سر کرد و روزها را چطور باید پر نمود...

من با تمام زندگی ام کنار آمده ام ... الا یک چیز... یک حقیقت تلخ... مطمئنم اگر سالها این روند دوری ادامه پیدا کند بازم هم من آدمی نیستم که به لحظه ی خداحافظی پیروز شوم... باز هم دیو ِ هزار سر ِ رفتنت برنده ی این فینال ِ تنهایی است... تو میروی و من میمانم و آن دیو که ساعت ها بالای سرم می ایستد و میخندد و گلویم را فشار میدهد...

من دختری هستم که همیشه در این بازی به رفتنت میبازم... رفتنت زورش خیلی زیاد است...



رفتی که بمونم با چشمای ترم

انقدر که ابرا رو از رو ببرم
....
تقصیر توئه... امشب اگه دلتنگی مهمون منه

...

صدای پویا بیاتی*


و لنبلونکم بشی ء من الخوف و الجوع و نقص من الاموال و الانفس و الثمرات و بشر الصابرین،
الذین اذا اصابتهم مصیبة قالوا
انا لله و انا الیه راجعون


گویند سنگ لعل میشود در مقام صبر...
آری...
شود...
ولیک به خون جگر شود...

....................................................................................................................

خیلی خیلی خیلی خسته ام.... بعد از اون همه دعا و خواهش و التماس ... بعد از اون همه الهی اذالم ادعوک فتستجیب لی و من ذالذی ادعوه فیستجیب لی ... گفتن... خیلی خسته ام...

میشه نگام کنی؟...راحت شه زندگیم؟...

............................

خدایی که شنونده است...

به نظرم همین بسه... همین که بدونی کسی هست که صدات رو میشنوه. یه نفر که از تو بیشتر بلده. از تو زورش بیشتره. از تو وارد تره. از تو بزرگتره. از خودت تو رو بیشتر دوست داره...

مگه یه آدم چی میخواد؟ غیر اینه که همیشه میخوایم که یه نفر که خیلی کارش درسته به حرفامون گوش بده؟ خب ! اون نفر وجود داره! به نظر من همین کافیه. حتی اگه خدا خواسته هامون رو اجابت نکنه... تهش اینه که مطمئنیم میشنوه و هیچ وقت از شنیدن مزخرفات ِ ما خسته نمیشه...

خدایی که خدای ِ خسته دلان ه ...

+از رسته ی پست هایی که بی انگیزه و تنها از سر هوس ِ دلی نوشته میشن!

روزهایی هست که همه چیز ظاهرا سر جای خودش است.

برخلاف اغلب اوقات ، اتاقت مرتب است. کمدها منظم چیده شده اند. روی میز ها وسیله ی اضافی ای دیده نمی شود. لباس هایت اتو دارند. وضعیت حساب بانکی ات بد نیست. صبح ها خواب نمیمانی. اوتوبوس ها به موقع میرسند و در دفتر حضور غیاب مورنینگ ها هیچ تاخیری به نام تو ثبت نمیشود.

دو سه هفته ای میشود که اشکی نریخته ای . ناراحتی های جسمانی ات بهبود پیدا کرده اند. مامان دلخوری جدیدی از تو ندارد و اوضاع درسی ات هم اسف بار نیست...

قبول کرده ای که زندگی کنونی حالت ایده آل ِ زندگی توست. باید با آن کنار بیایی و خودت را آزار ندهی. قبول کرده ای ...

اما هنوز چیزی اینجا کم است... چیزی که نمیدانی چیست... چیزی که نبودنش شب ها چشمانت را به سقف خیره نگه میدارد و چیزی که هر روز که انگشتت را لای ِ آن دستگاه پالس اکسی متر ِ لعنتی میگذاری ، ضربان قلبت را بالاتر از 120 نشان میدهد...

چیزی که شاید نامش زندگی است...


*عنوان از گروس عبدالملکیان

حس میکنم زندگیم به طور تهوع آوری روی دور ِ تلخی ِ بی پایان افتاده... یک سری اتفاقات هست ، مثل دیدن یک دوست، بازی کردن با خواهر زاده ها ، خرید کردن و از این دست مسائل که به صورت کاملا مقطعی و ساعتی حالمو متعادل میکنه. خوب نه حتی! متعادل! میشم یه آدم معمولی. ولی به طور کلی امید به زندگیم داره به زیر صفر میرسه. یعنی دوست دارم همین امشب که سرمو میذارم رو بالشت فردا دیگه سرمو برندارم...

حالم از این وضعیت بهم میخوره. از اینکه همش دارم غر میزنم و ناله میکنم. از اینکه با کوچکترین آهنگ غمگینی گریه میکنم. از اینکه دوست دارم این تنهایی ِ نفرت انگیز تموم نشه. از اینکه دارم از همه آدمهای اطرافم بیزار میشم... حالم از خودم داره بهم میخوره... ولی این واقعیت زندگی منه. از این ناراحتم که پایانی براش نیست... پایانی برای این احساس تهوع شدید نیست...

یادمه تو کتاب ِ خیلی سبز زیست سال سوم دبیرستان نوشته بود : طبق یک آمارگیری رسمی از اینترن های دانشگاه تهران تو سال فلان 90% این افراد درجاتی از افسردگی رو داشتند... یه کمی زیادی زوده برا این این حس من...

نمیدونم شاید واقعا من توانش رو نداشتم. توان این حجم درس و کار رو نداشتم. توان این ساعت کاری بالا رو نداشتم. توان هضم این محیط ِ تهوع آور رو نداشتم...

چند روز پیش مرجان میگفت اگه واقعا حست اینه ، اگه واقعا روحت خسته است شجاعتش رو داشته باش و انصراف بده... ولی مگه میشه؟ حتی فکر کردن ِ بهش برام غیر ممکنه چه برسه به انجامش...

نمیدونم چرا دارم این حرفا رو اینجا میزنم... ولی میدونم این آدمی که الان پشت این کلمه هاست با الانور ِ دو سال قبل میلیون ها فرسنگ فاصله داره... خیلی بیشتر از دو سال خسته است... خیلی بیشتر از دو سال تا الان گریه کرده... خیلی بیشتر از دو سال درک نشده ، تنها مونده و دلتنگی کشیده...

تو تمام ِ حسهای بد ِ دنیا یک چیزه که آدمها رو سرپا نگه میداره... امید... امید به تموم شد این روند نزولی... امید به برگشتن ِ ورق... امید به یکسان نبودن ِ حال ِ دوران...

و تو این حس ِ مبهم و حزن انگیز ِ من ، یک چیزه که کمر به نابودیم بسته اونم پایداری ِ این وضعیته...

مثل روزی که تو حیاط بیمارستان قدم میزنی و آسمون زار میزنه و داد میکشه... مثل وقتی صدای میثم ابراهیمی تو گوشت میپیچه : این رسم ِ زمونه است که رو قلبهای ساده ی عاشق میمونه دوباره غم ِ هق هق...دنیا چه غمگینه... مثل وقتی میگه : " هستی تو کنارم ... چه بی قرارم... آخه خیلی ازم دوری..."