ضربان ِ لبخندهایت

از هرچه در خیال ِ من آمد نکوتری

ضربان ِ لبخندهایت

از هرچه در خیال ِ من آمد نکوتری

۲۱ مطلب با موضوع «طبیبی که مدعی نیست!» ثبت شده است

سه شنبه ها روز جراحی ِ دکتر شین ه. امروز نوبت گروه ما بود که باهاش بریم. ساعت 8 رفتم تو بخش و  شرح حال یکی از مریض ها رو گرفتم که البته به گفته ی خودش عمه ی یکی از اتند هامون هم بود !!! (چه فحش ها که قبلا ما به این عمه خانم ِ فرهیخته نداده بودیم!! چه زحمت ها که برای ِ ما نکشیده بودند ایشون!! :)) ) بعد به دلیل ذیق وقت و اینکه استاد رفته بود اتاق عمل وقت نکردم شرح حالش رو مکتوب کنم.

قبلا دیده بودم که مریض ها رو از یکی از سالن ها میبرن تو اتاق عمل. رفتم همونجا و سرم رو انداختم پایین برم تو. (البته اصلا شباهتی به فیلمها نداشت! در که باز میشد اولش یه سالن خالی بود با سه تا در دیگه که بسیار شباهت میداد با غسال خونه. ) بعد از در بزرگ تر وارد شدم که منشی اتاق عمل اومد گفت : سیاهی کیستی؟

گفتم از سرخوشیم نیومدم خانم جون! دانشجوی دکتر شین میباشم. گفت تشریف ببر بیرون بیمارستان کلا (!) از در پذیرش بیا تو ! این ورودی مال بیمارهاست ! هیچی دیگه رفتم بیرون و دوباره از پذیرش این طرفو بگرد اون طرفو بگرد یه دری پیدا کردم روش زده بود اتاق عمل! گفتم اکی دیگه! همینه لابد! رفتم زنگ زدم بعد از اندی یه مرد سیبیلو اومد درو باز کرد که دقیقا خود ِ آقای متصدی سردخونه بود فک کنم ! :| گفت چی میخوای بچه؟ گفتم : آقا دانشجو ام خیر سرم ! دوست ندارین نمیام هااااا

گفت این در ِ مخصوص پزشک هاست ! برو از یه در دیگه اونطرفه ! خب بخیال شیم از اینکه در بعدی مخصوص ِ دانشجوهای پسر بود و اجازه بدین که برسیم بالاخره به در ِ خودمون ! :| رفتم تو و دیدم یه خانمی داره لباس عوض میکنه و لباس سبز میپوشه. گفتم خانم جون من لباس ندارم خودم ! چی بپوشم؟ گفت صبر کن صدا کنم خانم مسئولشو. خانم مسئولش یه خانم مسن بود با مقنعه ای که 90 درجه تو سرش چرخیده بود. اومد یه دست لباس آبی بسیار زشت و گشاد که در عکس ذیل مشاهده میکنید ، داد دستم! شلوارش رو روی شلوارم پوشیدم و مانتوش رو هم روی روپوش ِ سفیدم. گفتم اشکال نداره مقنعه ام رو عوض نکنم تو رو خدا؟؟؟ گفت نه انشاا... که بهت گیر نمیدن.

هیچی جاتون خالی سرمو انداختم رفتم بیرون! یه راهرو بود که چند عدد اتاق اینورش بود و چند تا اتاق عمل هم اونور. البته لازم به ذکره که وقتی از رختکن خارج شدم دقیقا در ِ بغلی دری بود که اول ِ اول ازش اومده بودم تو و بیرونم کرده بودن ! :| همینطوری سلانه سلانه میرفتم اتاق عمل دکتر شین رو پیدا کنم که یه فریادی از اندرون ِ یکی از اتاق ها من رو احاطه کرد که " خاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااانم! این چه وضعشه؟؟؟؟ گفتن روپوش رو عوض کن نگفتن رو همون بپوش که!!!!"

بعله! اینجا دوربین من رو نشون میده که کانهو (املا؟ :| ) موشی به درون لانه خزیدم و چه بسا دویدم و اون خانمه هم مقنعه رو داد دستم و گفت اگه از اول اینو سرت میکردی نمیفهمید! حالا هم عوض کن! بله! حالا هم ایش ایش و اه اه و پیف پیف های من رو داریم که مسلما راه به جایی نمیبره!




با توجه به عکس فوق دیگه نیازی نمیبنم بیش از این توضیح بدم که مقنعه هه رو کلا 5 ساعت با دست گرفته بودم که از سر نیفته و مانتوش هم چقد گشادم بود :|

خلاصه رفتم اتاق عمل! اتاق عمل نبود که میدون جنگ بود! انقد که جمعیت زیاد بود اونجا! هرکسی هم برا خودش یه کاری میکرد. دکتر شین هم مسئول گیر دادن به ملت بود! " ست ِ عمل رو درست باز کن اول اینطرفیه! چند سال داری کار میکنی هنو یاد نگرفتی؟" " چسب روی گان مریض رو درست بزن! 5 درجه انحراف داره از معیار اصلی!!!" " پات رو درست بردار بذار اونور پایه میکروسکوپ!!" " اوووووووووووووووووی! ته مقنه ات خورد به سرم! آن استریل شدی!!! برو بیرووووون!! " (واقعا موندم که مثلا مقنعه اش استریل بود؟؟! :| )

عمل آب مروارید اول رو شروع کرد و بچه ها هم سر رسیدند. حالا بگذریم از اینکه این یه مریض از دستمون در رفته بود و شرح حال نگرفته بودیم ازش و هممون رو حین عمل و بعد عمل شست و پهن کرد و هنوز خشک نشدیم البته! از این هم بگذریم که کلی به من گیر داد که چرا شرح حال مریض رو مکتوب نکردی قبل عمل و من وسط عملش رفتم شرح حال رو به یک پلشتی (!) ِ زاید الوصفی مکتوب کردم!

الان تنها چیزی که ذهن منو درگیر کرده اینه که نکنه اون مقنعهه شپشی باشه و موهام شپش بگیره؟؟؟ چه خاکی به سرم بریزم به واقع؟! :((

از پشت صحنه یکی لطف کنه یه کاغذ سفید به من بده میخوام با خط خوش و خوانا بنویسم " غلط کردم !"

آقا من خسته میشم خب! :| من توان ندارم1 من اصلا برا این کارا ساخته نشدم! :| از شنبه که استاژر شدیم و عملا دوران کارآموزیمون شروع شده دهنمون سرویس گشته! :|

تازه ما با چشم شروع کردیم که همه میگن خیلی آسونه و یه جورایی به کویت ِ بخش ها شهره است! بریم داخلی فک کنم دیگه رسما اکسپایر بشم  :| سر صبح ساعت 7 و نیم که باید ورود بزنیم بعدشم کلاس شروع میشه بعدش هم یا درمانگاه یا بخش!

امروز درمانگاه بودیم با دکتر شین. فلوشیپ قرنیه است. 24 تا مریض رو 3 ساعت و خرده ای طول داد تا ویزیت کرد. اونم چه ویزیتی. ویزیت نبود که فقط تخریب ما بود جلو مریض ها. میگفت اول شما شرح حال بگیرین . ما ازش سوال میکردیم چشه و بعد دیدش رو بررسی میکردیم و عدد میدادیم. بعد اون خودش با دستگاه نگاه میکرد مثلا میگفت یه شماره اشتباه گفتین :| یا مثلا چی الان تو چشمش میبینین. ما بدون دستگاه نگاه میکردیم خب هیچی دیده نمیشه آخه مسلمون؟؟ میگفت واقعا که ! یکی از ریز ترین عروق چشمش گشاد شده مثلا !! :| شما هم دکترین؟؟؟ مگه من به شما درس ندادم اینا رو؟؟؟ :|

یکی نیست بگه تو خود ِ فلوشیپت رو با مایی که استاژر یکیم اونم تو هفته اول مقایسه میکنی؟؟ تو با دستگاه ما با چشم غیر مسلح؟؟؟ :| انتظار ها دارن ملت به خدا :| یعنی هرچی هم شرح حالت خوب بود اون یه ایرادی میگرفت!

تازه خودش که لم داده بود ما هم عین فرفره تو اتاق 3در4 هی این مرضو از رو این صندلی بلند میکردیم رو اون میشوندیم باز دوباره. 4 ساعت روپا بودیم :|

شاطر نونوایی انقد روپا نیست! به خدا این خوبش باشه من برم اورژانس امداد روز اول به دوم نرسیدم میمیرم ! مطمئنم! :| خدا لعنت کنه اونی که پزشکی رو انتخاب کرد تو برگه ی انتخاب رشته! :|


+خسته شدم انقد :| گذاشتم!


معرفی میکنم : ایشون استتسکوپ (گوشی پزشکی ) ِ لیت من ِ الانور نشان بنده هستند ! :دی

سابق برا این بابا یه استتسکوپ ِ گمنام برام خریده بود به قیمت 37 هزار تومن! اما این حدود 400 هزار تومن برام آب خورد! (البته مشکیش ارزونتره! این آب نفتی ه! :دی)




کلا با برند خریدن میونه ی خیلی خوبی ندارم اما حقیقت اینه که لذتی که در تملک برند هست تو هیچی نیست! :دی
بعد از گوشی آیفون این دومین برندی ه که صاحبش شدم! امیدوارم آخریش نباشه ! :))
جا داره در راستای 22 بهمن و مید این یو اس آ بودن ِ لیت من و آیفون عرض کنم که " آمریکا هیچ غلطی نمیتواند بکند! " :|

+ چند وقت پیش با محسن تو جاده بودیم بعد یه بی ام و از کنارمون رد شد. به محسن گفتم " بی ام و یه حس خیلی خوبی داره! مثل بقیه ی ماشینهای خارجی نیست! یه حس خاص و جالب داره! " گفت چه حسی؟ گفتم " یه حسی شبیه اپل !!!! " :)))) حالا جا داره عرض کنم یه حسی شبیه لیت من ! :))

دستهایم یخ کرده است. دلم بیشتر...

حس میکنم سرما دریچه ی میترال را پشت سر گذاشته

با سرعت ِ محو شدن ِ ابری که از دهان ِ عاشقی در هوای سرد با گفتن ِ "دوستت دارم" ی ایجاد شده است ، آمده و از آئورت گذشته

شریان به شریان مسیر را طی کرده

و از قلبم به تمام سلول ها منتشر شده است...

درست مثل این اکسیژنی که با بغض به سلولهایم میرسانم

سرما هم درون تک تکشان نفوذ میکند...

سرمای بی مهری سرمایی است سخت سوزان!


*صدای سیاوش قمیشی

به مامان میگه امروز دکتر میم معاینه شکم بهمون درس داد. باید دراز بکشی من شکمتو معاینه کنم. میگه خب بیا معاینه کن! میرم استتسکوپ میارم یه کم گوش میدم بعد همونجوری هی مامان با بابا حرف میزنه هی صداش تو گوش من میپیچه! اخم میکنم گوشیو برمیدارم میگم اصلا من مریض اینجوری نمیخوام! پاشو برو از مطبم بیرون! یعنی چی پزشک معالج رو جدی نمیگیری؟؟ داریم مهمترین بخش درمان رو طی میکنیم! الکی که نیست!

میگه خب باشه حرف نمیزنم! گوشی رو جابه جا میکنم میخنده. بد بهش نگاه میکنم میگه چیکار کنم خب قلقلکم میاد ! :|

بابا میگه ولش کن مامانت رو! بیا شکم من رو گوش بده! از مامانت چیزی یاد نمیگیری. شکم من صداهای علمی تری داره!! :)) دیافراگم گوشی رو میذارم بعد خودم میزنم زیر خنده! میگم یکی اینجا داره خروپف میکنه ! :)) خودش دستشو میذاره یه کم اونور تر میگه اینجا رو گوش کن! گوشی رو میذارم برمیدارم میگم یکی داره قلیون میکشه!! :)) مامان میگه "بعد بمن میگه مسخره بازی درنیار! " میگم " نه جدی! بیا گوش بده! صدای قلیون کشیدن میاد!! :)) " یه کم گوشی رو جابه جا میکنم میگم اینجا هم یکی نشسته لب جوی آب داره گذر عمر میبینه!! :)) بعد به بابا میگم " نمیشه جلسه بعد بیاین سرکلاس بچه ها به صدای شکمتون گوش بدن؟؟ یک کیس خیلی ارزشمند به حساب میاد! احتمالا دکتر میم بهم نمره اضافه بده !" =))

+خدایا با اینکه روزهای خیلی خوبی نیست و بابا اذیت میشه و سخت بهش میگذره ولی من به همین روزا هم راضی ام... گفتم در جریان باشی به هر حال...

بنده در 4 شهریور 94 بعد از گذران روزهای تابستان در سر کلاس ،  به درجاتی از دروج ِ فیزیوپاتی نائل اومدم که امروز "متوکلین" رو "metokolin" خوندم!!!


+سر و کله زدن با یک مشت اسم ِ عجیب و غریب واقعا کار سختیه. روز تمام داروساز های عزیز مبارک :) مخصوصا پگاه عزیزم :)

امتحان کورس ریه ساعت 12 بود. قبلش ساعت 10 کلاس داشتیم. اولین جلسه کورس غدد. :|
دکتر میم اومده سرکلاس بعد اول کلاس میگه شما امتحان دارید من زود تموم میکنم درسو! ساعت 11 تمومش میکنم. ساعت 11 و 20 دیقه شده میگه خب این آخرین مبحثه. شما امتحان دارین 10 دیقه دیگه تموم میکنم. :| ساعت 11 و نیم شده میگه این آخرین مبحثه دیگه... نیس امتحان دارید! :|
ساعت 20 دیقه به دوازده میگه : نیم ساعت دیگه اگه میشد بمونین تموم میشد... حالا میخواین فردا بیاین این نیم ساعتو بگم ! :| (شک ندارم فردا کلاسمون از یه ساعت و نیم کمتر نخواهد شد! :| ) ... بعد ادامه میده : نیس امتحان دارین... نمیتونین دیگه الان بمونین... امتحانتون هم انگار خیلی سخته...
ما: وااااای! استاد سخته؟؟ واقعا؟؟ شما دیدین سوالا رو؟
دکتر میم [کلا همیشه انگار داره میخنده! ] با خنده میگه : نمیدونم... اینجوری که از قیافش برمیاد سخته... اصلا امتحان چی دارین؟؟؟
ما :|    ریه :|    
- با کی هست امتحانتون؟؟ :دی
+ با دکتر کاف!
- خب... دکتر کاف همیشه امتحاناشو آسون طرح میکنه....
+ ^_^ جدی؟؟
- :))) راستش من اصلا دکتر کاف رو نمیشناسم!! (دکتر میم از یه شهر دیگه میاد تدریس میکنه)
+  :|

ماها همه مان خیلی بچه بودیم. یک سری بچه ی لوس که حس میکردند شاخ ترین و بامزه ترین آدمهای کره ی زمین اند. خیلی از آن روزها رد نشده. نهایتا دو سال... دو سال که چیزی نیست. این حرفها را ندارد. اما برای مایی که کلی تغییر کرده ایم و به قول معروف بادمان خوابیده (!) دو سال یعنی مرز ِ بین ِ لوس بودن و کمی منطقی شدن!

البته گمانم همه ی سال اولی های دانشگاه وقتی به سال سوم و چهارم میرسند همینقدر از خودشان حالشان بد میشود!

دکتر نون آدمی بود که خیلی سر و زبان دار نبود. خیلی قدرت ِ کنترل کلاس نداشت. خیلی هم مسلط به بحث نبود. ولی همه ی اینها را خیلی نبود نه اینکه اصلا نباشد! میفهمید که چه میگویم؟...

پاور فیزیولوژی تنفس را که می انداخت رو پرده ، دست میکرد در جیب کتش و پوینترش را در می آورد و از آن فاصله ی دو متری هی پوینتر را جابجا میکرد روی نمودار های حجم تنفس و این حرفها ... جلسه های اول با تعجب به همدیگر نگاه میکردم و ریز ریز میخندیدیم که این مسخره بازی ها چیست دیگر؟؟! در سالن کنفرانس 1000 نفری که ننشسته ای پوینتر دست میگیری که! نهایتش یک کلاس سی نفری است دیگر! موس لپ تاپ هم همان کار را  میکند خب! اصلا بلند شو از صندلی ات با دست نشان بده! همانطور نشسته هم دستت میرسد! .... خلاصه به جلسه های 4 ام و پنجم که رسید هر جلسه یکی از بچه ها با خودش یک پوینتر می آورد و وسط کلاسی که معمولا هیچ کداممان گوش نمیدادیم مسخره ترین سوال ها را از دکتر نون میپرسید. دکتر نون میگفت کجای نمودار؟! طرف میگفت یک لحظه اجازه بدهید و پوینتر را در می آورد و می انداخت روی پاور! ماهم خنده های ریزمان شده بود قهقهه! :| حالا بعدترش باز یکی دیگر وسط سوال او یک سوال میپرسید و یک پوینتر دیگر و الخ ...

امروز وقتی دکتر ح داشت سوال میکرد که خط ایزوالکتریک تراسه کجا قرار دارد و من دست بلند کردم، پوینتر را که گذاشت در دستم ، یاد بچگی کردن هایمان افتادم. امروز دیگر کسی به دکتر ح نمیخندید. کسی کلاس را به مسخره بازی نمیگرفت. همه خیلی جدی نشسته بودند که تکلیف ST را روشن کنند... یک چیزهایی در این دو سال خیلی عوض شد...

البته نا گفته نماند که یک چیزهایی هم تغییر نکرد. هنوز هم مثل همان روزها وقتی کسی خانم دکتر صدایمان میکند خنده مان میگیرد و فکر میکنیم دارد دستمان می اندازد! امروز هم وقتی دکتر ح داشت جواب سوال ثمین را میداد و خانم دکتر خطابش میکرد ، ثمین هی در گوش من میگفت " منو میگه ها ... نفیسه منو میگه!!!"

هیچ دکتری از پس ِ تفسیر ِ یک EKG دوازده اشتقاقی قلبم بر نمی آید
... بس که فراز و نشیب های عجیب و غریب پیدا کرده
انقدر این پا و آن پا نکن
یا بمان که نوار قلبم نرمال شود
یا ... برو که به سکون برسد ...
برای خودم نمیگویم...
آخر با این کارها علم ِ پزشکان ِ مملکتت را به بازی گرفته ای !

اون درس اخلاق پزشکی یادتونه که استاد ِ نابغمون برا حافظ احرام بسته بود؟ ...

حالا امروز امتحان ِ همون درس رو داشتم. علاوه بر امتحان یک کار عملی هم دارم که باید امشب تحویل بدم. میخوام آخرش یک بیت حافظ بنویسم که مرهمی باشه بر حس حافظ دوستی ِ استاد ! :دی ولی خب هرچی فکر میکنم بیتی که در خور ِ استاد و به معنای عطوفت در حق کوچکتر و اینا باشه یادم نمیاد :دی ...

ای ادبیات مدارها ! ای حافظان ِ حافظ! ای هلو ها ! ای شفتالو ها !... آیا کسی نیست که مرا یاری کند؟؟! :دی