سرگشاده ای که به تو نخواهد رسید...
در عین تمام ِ شباهت ها و تفاهم هایمان با همدیگر گاهی حس میکنم دنیای من از دنیای ِ تو کیلومترها فاصله دارد... نه من تو را درک میکنم و نه تو مرا...
از شباهت های طاهریمان که بگذریم. از اینکه خواهرت میگوید اگر کسی ما سه نفر را ببیند بیش از اینکه فکر کند من و محسن خواهر و برادریم ، یقین میکند که تو و محسن هم خون اید! از سلیقه های مشابهان ، از تله پاتی های همیشگی ، از حرف های نگفته ای که با "یه چیزی بگم؟!" تا آخرش حدس زده میشود، از همه ی اینها که بگذریم ، گاهی حس میکنم واقعا خودم را قطعه قطعه هم که بکنم نمیتوانم حسم را به تو بگویم...
من رنج میکشم؟ ... مسلم است!
اینکه میبینی پشت تلفن وقتی صحبت از 4 سال دوری و تنهایی و بلاتکلیفی و برزخ میکنی ، من اول سکوت میشوم و بعد صدای فین فین کردن ِ بعد از گره ام را میشنوی ، به خاطر همین است! اینکه بعدش مجبوری 10 بار بگویی " آخه من که چیزی نگفتم ! فقط یه پیشنهاد بود! اصلا غلط کردم . تو فقط گریه نکن..." به خاطر همین است! برای همین است که من نمیتوانم به تو بفهمانم که 4 سال ِ دیگر نفیسه ای دیگر نخواهد بود که تو بخواهی خوشبختش کنی... خواهش میکنم بفهم!... هرچند باز هم فکر میکنی یک حرفی میزنم که زده باشم... اما من که یقین دارم تا آن موقع خواهم مُرد...
هیچ وقت فکر نمیکردم که انقدر عاجز باشم از توضیح پاره ای مسائل...
هیچ وقت فکر نمیکردم که بشود کسی را دوست داشت اما نتوانست حسش را فهمید... به اندازه ای که یقین دارم در این لحظه شب در شهرم از نیمه گذشته ، به اندازه ای که به وجود خودم در این لحظه یقین دارم ، ایمان دارم که دوستم داری اما مرا نمیفهمی!
جان ِ همین نیمه جانی که نشسته و دارد اینها را با خون دل تایپ میکند دلگیر نشو وقتی میگویی " نمیدونی چقد دوسِت دارم" و میشنوی که " دوستم داری ولی فقط همین! کاری برا اثباتش انجام نمیدی!" تو را به جان ِ نیم بند ِ من دلگیر نشو جانا !
مسئله ی پیچیده ای نیست. اینکه من از اولش هم خانه ی فلان متری در فلان جای تهران نخواسته ام اصلا مسئله ی پیچیده ای نیست! حالا اینکه تو دلت نمیکشد مرا به جایی غیر از این ببری مقصرش من نیستم. تاوانش را دل ِ من نباید پس دهد. تاوانش دوری از تو و نداشتنت و هرروز دلشوره و هرروز حرف و هرروز بلاتکلیفی و سوال و جواب و چه و چه نباید باشد...
...
یک چیز دیگری هم هست که شما مردها همه تان درگیرش هستید. در کنار اینکه فکر میکنید خودتان عقل کل اید و خودتان بهترین مدیر دنیا هستید و خودتان فلان و خودتان بیسار ، در کنار ِ همه ی اینها فکر میکنید که ما زنها فقط احساس ایم و بس! بدون ِ فکر ! بدون ِ هیچ گونه جدی بودن... همین است که وقتی من بعد از 3 ماه تکرار و تکرار و تکرار ، میگویم : " خب من چند بار باید بگم؟! خبر ِ مرگم من عروسی نمیخواااام! بفهم تو رو خدا !" ... تو میخندی و میگویی " حالا یه نفس عمیق بکش عزیزم! هنوز به تایم ِ اوتت هم که نرسیدی اینجوری اعصابت به هم ریخته است!"...
...
حرف زدن با تو بی فایده است. دنیایمان کیلومترها فاصله دارد. تو خیلی کارها کرده ای در این چند ماه برای ِ من و من با خیلی چیزها کنار آمده ام برای ِ تو . اما از یک جایی به بعد دیگر در توان ِ من نیست. نه اینکه نخواهم ها ... نمیتوانم... حس میکنم با تمام ِ قول دادن هایت ، خیلی چیزها در توان ِ تو هم نباشد... تنها امیدوارم ناتوانی هایمان به قیمت ِ گزافی تمام نشود...
گاهی همین مرد بودن ِ تو و زن بودن ِ من دست و پایمان را میبندد... نه تو میتوانی روی غرورت پا بگذاری نه من روی ِ دلم...
- شنبه, ۲۳ خرداد ۱۳۹۴، ۱۲:۴۳ ق.ظ