به لب رسیده جان ... کجایی؟...
اواخر اسفند بود. با خانواده اش رفته بودیم بیرون. ساعت 10 شب گذشته بود که این طرف اوتوبان ماشین پدرش را نگه داشت و گفت که ماشینش آن طرف اوتوبان است ما برویم خانه او برود ماشین را بیاورد. در را که بست ، سرش را آورد نزدیک شیشه عقب و گفت " تو نمیخوای بیای؟"
من؟ فقط منتظر همین جمله بودم. در را باز کردم و رفتم پایین. دو تا پله از پل هوایی که بالا رفتیم بی هوا باران شروع شد. از همان باران هایی که 20 دقیقه با شدت میبارد و بعد تمام میشود. پدرش چراغ داد که دختر مردم را در این هوا لازم نکرده با خودت پیاده ببری... گفت " میری باهاشون من خودم بیام؟" ... گفتم " نع!" از همان نه های با عین که یعنی وقتی میگویم نه یعنی واقعا نه! ... دست تکان داد که دختر مردم عقل درست و حسابی ندارد ، شما بروید!
یادم می آید آن طرف خیابان در پیاده رو که راه میرفتیم باران دقیقا میخورد به صورتمان ... گفتم " کاش از اوتوبان رد میشدیم!! حفاظ که نداشت وسطش! کلی هم فاز میداد!" گفت " آره خب ! بعدش هم میرفتیم اون دنیا کلی هم فاز میداد! ... البته من که نمی اومدم! ولی خب تو میتونی الانم دیر نشده رد شو! برو اونور دوباره برگرد!" گفتم " میرم ها ! " گفت " تو غلط میکنی! من گذاشتم تو برو... نفیسه جان میشه بیای اینطرف؟" گفتم "نترس بابا !درسته من یه خرده دیوونه ام ولی نه انقدر که یهو خودمو پرت کنم تو خیابون!" خندید و همانطور که داشت جایش را با من عوض میکرد گفت " نه عزیزم اینجا جوهای آبش موش داره الانم بارون میاد میترسم یهو موش در بیاد از توی جو بپره جلو پات ..."
الان که به آن سفر فکر میکنم روشن ترین خاطره ای که ذهنم است همین 10 دقیقه است... خیلی جالب است که عادی ترین مسائل بعد ها بشود بهترین خاطره ی آدم از یک سفر... من همیشه چیزهایی یادم می ماند که هیچ کس یادش نیست... دیروز بود نیره داشت میگفت فلان جا درخت افتاده روی کابل برق و برق قطع شده، گفتم مثل داستان ِ دوکاج! تایید کرد. گفتم "نیره یادت میاد؟ کلمه ی جدید درسش تامل بود!" چشمهایش گرد شد و گفت تو واقعا یه چیزیت میشه!
نمیدانم چرا دارم این چیزها را مینویسم ولی این را میدانم که آدم باید از هر دقیقه از باهم بودنها استفاده کند... بعد ها که بشود اکثر ِ هم آغوشی ها و بوسه ها و خنده ها و رستوران و کافی شاپ رفتن ها و گل خریدن ها فراموش میشود ... اما یک پیاده روی ِ شبانه در حاشیه ی یک اوتوبان ِ شلوغ ِ تهران که حتی اسمش را نمیدانی ، در حالیکه باران نمیگذارد چشمهایت را باز کنی ، محال است فراموش شود...
- سه شنبه, ۱۶ تیر ۱۳۹۴، ۰۲:۴۵ ب.ظ