من در مقابل همه ی آدمهای کره زمین!
یادم میاد خیلی وقت پیش یک پست تو وبلاگ مانا خوندم که در مورد این صحبت کرده بود که چرا ما از پسرا انتظار داریم که موقع ازدواج همه کار بکنند! خرید عقد ، مراسم عروسی ، خونه ، پول خرید جهیزیه ، ماشین و ... گفته بود که اصلا عادلانه نیست و باید کمی هم به اونا حق داد و ساده گرفت و از این دست حرفها...
یادم میاد من اونجا براش کامنت گذاشتم که خانواده ی عروس هم کم تو خرج نمیفته و عروسی حق دختره و باید براش بگیرن و از این دست حرفها...
تو این دو سه ماهه ی اخیر من توی برزخ خیلی بدی بودم. انتخابی کردم که همه باهاش مخالف بودند. عقاید سابق خودم هم باهاش مخالف بود! انتخابی کردم که شاید اصلا عقلانی نباشه. شاید خیلی ها بگن تو چقد سادگی کردی. چقد رمانتیک و غیر واقعی به زندگی و آینده نگاه کردی... ولی خب بنظر من این درست ترین راهی بود که میشد رفت...
محسن دنبال خونه میگشت برای خریدن. حرفها و سخنرانی های من هم برا اینکه حتما لازم نیست آدم تو خونه ی خودش زندگی کنه کاملا بی فایده بود. بالاخره موفق شد و اینکار رو انجام داد. حدود دو ماه پیش از خوشحالی داشت بال در می آورد که تونسته برامون خونه بخره. شما میدونید وقتی یک مرد انقدر خوشحاله که تونسته برا زندگیش کار به این مهمی انجام بده یعنی چی؟ میدونید که شما هیچ مدله حق ندارید خوشحالیش رو خراب کنید؟ ... چی کار میکرد؟! نقشه میکشید! آخر تابستون کلاسات تموم میشه باهم میریم فلان جا... وای آخر هفته ها میریم دربند... نزدیک هم هست... امام زاده صالح هم که دیگه دو قدمه... از اونجا با مترو میتونی بری پیش اون دوستت که میگی فلان جاست... عموت رو دعوت میکنیم بیاد با هم میریم اصلا یه شب پارک نیاوران... شما میدونید نمیشه وسط نقشه کشیدن های یک آدم بهش ضد حال زد که حالا ما که عروسی نگرفتیم؟... میدونید؟ ... ولی خب خیلی ها نمیدونستند!
از این فاز خوشحالی های بی برو برگردش که در اورمد تازه فهمید که این چاله ای که برا خودش کنده با این حرفها پر نمیشه! سبک سنگین که کرد تازه صداش حزن آلود شد که نمیشه ! امسال نمیتونم عروسی بگیرم برات... سال دیگه؟ ... خیلی بعیده... ماشینم رو میخوای بفروشم امسال عروسی بگیرم؟... مامان و بابام و همه ی آدمهای کره ی زمین انتظار داشتن بگم آره! ولی من... نتونستم...(حالا بماند که آخرش مجبور شد برای خرید وسایل ماشینش رو هم بفروشه!!) ... گفت میخوای دو سال صبر کنی ؟ ... درخواست انتقالیت رو بذار دو سال دیگه بده به جای بهمن امسال... مامان بابام و همه ی آدمهای کره ی زمین انتظار داشتن بگم آره! ... ولی من؟ ... چه جوری میشه انقد دوری رو تحمل کرد؟ ... من الان 7 ماه و نیمه که از درد دوری روز و شبم یکی شده... نه نمیشه... واقعا نمیشد...
تنها کاری که از دستم برمیومد کنار اومدن. کنار اومدن باهاش چون نمیتونستم یه لحظه ناراحتی و رنجش رو ببینم... همه ی آرزو هامو گذاشتم کنار... لباس عروس فلان مدل... ماشین عروس اینجوری... اون فشفشه و ترقه هایی که خریده بودیم برا شب عروسی!! ... همش... گفتم باشه من عروسی نمیخوام! این همه آدم بدون عروسی میرن خونه شون... ماهم یکی! مهم اینه که دوست دارم و دوسم داری...
انتخاب سختی بود... برا اون؟ خب برا اون هم سخت بود... درکش میکردم وقتی میدید با حسرت به ماشین عروسها نگاه میکنم و چشمام برق میزنه... ولی سخت ترش واستادن بود... جلو همه... مخصوصا بابا... حق داشت... میفهمیدش ولی کاری از دستم برنمیومد... گفت نه! گفت مگه من چند تا بچه دارم که برا یکیش هم عروسی نگیرم؟ مگه دختر من چیش کمتر از بقیه است؟ دختر بزرگ کردم خانم! دکتر نیست که هست! خانواده دار نیست که هست! آفتاب مهتاب ندیده نیست که هست! بر و رو هم خدا بهش داده شکر خدا ! چیش کمتر از بقیه است؟! ...
خیلی سخت گذشت... چقد دعا کردم بابا راضی بشه... چقد گریه کردم... چقد پشت تلفن برا محسن خندیدم که یه کم خوشحال باشه و هی نگه اگه خودت میگفتی نه دلم نمیسوخت! بابات نمیذاره اینه که اذیتم میکنه! ... بابا گفت خودم عروسی میگیرم اصلا ! اونا هم هرچقد مهمون داشتن با خودم! غرور محسن چی میشد این وسط؟! ... خسته بودم! خسته از اینکه باید فکر همه چیو میکردم...
بابا راضی شد بالاخره... گفت هرجور دوست داری... خودت میخوای من چی میتونم بگم؟... فقط ارزششو داره؟...
من فکر میکردم داره... فکر میکنم داشت... محسن ارزش هرکاری رو داره... از هرچیزی مطمئن نباشم مطمئنم که از خودم بیشتر دوسش دارم... میدونید از خودم بیشتر دوست داشتن یه نفر یعنی چی؟ ... یعنی وقتی عذابت میده هم دوسش داری...
یه مهمونی گرفتیم و بعدش وسایلمونو بار زدیم بردیم تهران... دوشنبه برگشتم... خونه رو چیدیم ولی نتونستم بمونم... 4شنبه امتحان ریه دارم... استادمون گفته کل هاریسون خط به خطش رو سوال میدم! ... میدونید ول کردن خونه ای که دو روزه چیدیش یعنی چی؟...
لعنت به این رشته! لعنت به این درس که تابستون و عشق و خونه و زندگی و همه چیو از آدم میگیره... دلم میخواد هرچی آسم و COPD و کوفت و زهرماره بالا بیارم! ...
همه ی آدمهای کره ی زمین اعتقاد داشتند که من نباید الان وسایلمو میبردم وقتی نمیتونم تا بهمن اونجا باشم (تازه بهمن هم معلوم نیست مهمانیم جور شه یا نه!!!) ولی من اینکارو کردم... چرا؟ ... چون محسن خسته شده بود از خوابگاه... لااقل شب بره تو خونه ی خودش سرشو بذاره رو بالشت... واللا ...
....
- پنجشنبه, ۱۵ مرداد ۱۳۹۴، ۱۰:۱۶ ق.ظ