مادر جان بهار ِ سارا...
دوشنبه, ۱۹ مرداد ۱۳۹۴، ۱۲:۳۴ ق.ظ
واقعا چرا من انقدر تو این 5 روز سرم شلوغ بود؟
چرا الان که میخواستم لپ تاپ رو خاموش کنم یهو یاد سارا افتادم؟
...
چرا اینجوری شد؟...
سارا ی عزیزم... میدونم که این پست رو نمیخونی... میدونم زدن هر حرفی مسخره است... میدونم نمیتونم درکت کنم... همه ی اینا رو میدونم...
ولی بدون دعا های تو ... دعاهای همه برای مادرجان بهار جای دوری نرفته... خدا همیشه میشنوه... حتی اگه جوابی نده...
بدون که خیلی دوسِت دارم با اینکه ندیدمت... بدون که دقایقی چنده که بغض کردم و دستام یخ کرده و زدن هر کلمه از این حرفها برام به سختی فرو خوردن یک سنگه...
سارا ی عزیزم ما برای آرامش مادرجان بهار دعا میکنیم و فاتحه میخونیم...
و همینطور برای آرامش جولیک ، ویرگول و سارای دوست داشتنیمون...
- دوشنبه, ۱۹ مرداد ۱۳۹۴، ۱۲:۳۴ ق.ظ