کار دیگری میشود کرد مگر؟
ساعت 7 صبح بیدار شدم . وقتی پایم را بیرون از خانه گذاشتم کاملا مشخص بود که به دلیل ناتوانی ِ ما در مسافرت به خطه ی سرسبز شمال ، خداوند ِ متعال در جهت ِ بی نصیب نگذاشتنمان هوای دم کرده ی شمال را فرستاده این طرفها.
ساعت 4 عصر وقتی به صندلی ِ سالن کنفرانس تکیه داده بودم و مباحث ِ کسالت بار حول ِ محور دوزهای تجویزی مینرال کورتیکواستروئید های لعنتی ، تمام شده بود ، سرم را با بازی با پوی ِ بی نوا مشغول کردم و جوری وانمود کردم که رای گیری روز امتحان پشیزی برایم نمی ارزد مثلا! و اصلا چه فرقی دارد که 11 ام این ترم لعنتی تمام شود یا 14 ام ! و من لابی کرده ام که 11 ام تمام شود؟؟ من؟؟؟ عمرا !
و بعدترش هم اصلا سرم را بالا نیاوردم که مثلا عین خیالم نیست که برخلاف لابی های ِ بنده ، اعضای گروه 5 + 1 تصمیم گرفتند که 14 ام بیندازند امتحان را ! وقتی هم که بچه ها مشغول ترک کلاس بودند و یکی یکی میزدند روی شانه ام که " پاشو بریم کلاس تموم شد" لبخند ِ مسخره ای میزدم که دارم بازی میکنم ، میام حالا!! :|
در خانه را که باز کردم دماسنج تلفن 34 درجه را نشان میداد . چادر و مقنعه ام را در اوردم و بی تفاوت به قطره ی عرقی که شقیقه ام سر میخورد پایین ، صدای مهدی یراحی که فریاد میزد "نبودی حال و روزم دیدنی بود ، همه گفتن دارم از دست میرم " را خفه کردم و هندزفری را از گوشم کشیدم بیرون. در حالیکه دکمه های مانتو ام را باز میکردم دکمه های کولر را زدم و کولر طبق ِ عادت ِ این یک هفته اش شروع کرد به جیغ کشیدن! نفس عمیق کشیدم و سعی کردم مثل دیروز ظهر کلافه و عصبی نشوم . کمی به کانالش خیره شدم و منتظر ماندم طبق عادت ِ مذکور آرام بگیرد... جوراب هایم را دراوردم و موهای خیس از عرقم را باز کردم... کماکان جیغ میکشید. دوباره رفتم جلویش ایستادم و لبخند زنان گفتم " لطفا خفه شو عزیزم" ... منتظر بودم این جمله ام مثل "اجی مجی لاترجی" عمل کند و سکوت همه جا را فرا بگیرد؟؟ خیر! همانطور لبخند زنان رفتم و دکمه ها را دوباره دادم بالا و با اینکار ، خفه شد! عزیزم را میگویم! کولر جیغ جیغوی عزیزم!
چراغ دستشویی را روشن کردم که آن هم روشن نشد! چند لحظه به لامپ پیچ پیچی ِ سفید ِ بالای روشویی خیره شدم و فکر کردم که الان باید داد بزنم و بگم خسته ام؟ گرمم است؟ کلافه ام؟ تنهام؟ امتحان عقب افتاده؟ من 2 هفته هم نمیتوانم بروم خانه ام؟ مامان و بابا یک هفته است که نیستند؟ چرا چراغ روشن نمیشود؟؟ و از این دست خزعبلات؟؟... نه من الان باید زندگی کنم! چراغ پیچ پیچی سفید رختکن حمام را باز کردم و به جای این چراغ ِ لاجان بستم.
پنکه ی غراضه ی آبی را آرودم در اتاقم و برای خودم شربت درست کردم و آمدم نشستم روبروی لپ تاپ... در حالیکه به لکه ی قرمز ِ لاک ، که امین چند روز پیش پس از بازی با لاک قرمز روی میزم ، ریخته روی ملافه ی تختم نگاه میکردم ، شربتم را سر کشیدم و دنبال ِ یک تکه کاغذ گشتم که خودم را باد بزنم... و در همه ی این حالات به این فکر کردم که در هر حال من باید به زندگی ادامه بدهم...
+خیلی وقت بود پست این سبکی ننوشته بودم...
- شنبه, ۳۱ مرداد ۱۳۹۴، ۰۵:۱۷ ب.ظ
:|