عه وا خواهررررر امشب مهمون دارم!! :))))
چهارشنبه, ۱۸ شهریور ۱۳۹۴، ۱۲:۵۶ ب.ظ
خب من واقعا نمیدونم از چی باید بنویسم خب!
این چه وضعشه؟ :|
اومدم خونه ام. داره بهم خوش میگذره. دیروز اولین خورشت زندگیمو درست کردم!! خیلی هم خوب شد! :دی 40 بار به مامان زنگ زدم! ده بار تو تلگرام از زنداییم سوال پرسیدم. آخرش دیگه مامانم عصبانی شد گفت تو آشپز بشو نیستی! :|
خب بمن چه؟ نگفته بود که باید وقتی خورشتو بار گذاشتی در قابلمه رو بذاری! من نمیدونستم! :| همه ی آبش بخار شد! ینی بعد یک ساعت از قیمه فقط لپه هاش مونده بود و گوشت ناپخته! :| فک کنم 3 تا لیوان توش آّبجوش ریختم تا آخر به ثمر رسید! :)) ولی خب محسن گفت خیلی خوب شده! :دی
تازه امشبم مهمون دعوت کرده! :| نیست من خیلی آشپزم واسه اون!! حالا خوبه فقط یه نفره! پسرخاله اش تنهاست. خانمش و بچه هاش رفتن به دیار خودمون! :دی دیگه میخوام اولین مرغ زندگیمو برا مهمون درست کنم!! :))
بعد در راستای همین که من خیلی آشپزم صبح ها شام درست میکنم که محسن ساعت 5 میاد باهم بریم بیرون . 9 که میایم خونه شام داشته باشیم! بعد الان برا مهمون هم همین کارو میخوام بکنم!! ساعت 3 میخوام شام درست کنم! :)))
مامانم الان زنگ زده میگه خب چیکار کردی دیگه؟ کاراتو انجام دادی؟ میگم هیچی! دراز کشیدم رو تخت دارم از اخبار جهان اطلاع کسب میکنم!! :)) میگه حقیقتا که خیلی بیخیالی!! :| حالا انگار کی مهمونمونه! واللا! :|
دیشب رفتیم پارک جمشیدیه. خوف میکرد آدم! چی بود بابا؟ تازه از کت و کول هم افتادم! کوهنوردی بود تا پیاده روی! خیلی تاریک و بزرگ بود. تازه سگ ولگرد هم داشت. ولی خب خیلی قشنگ بود. بی نهایت فضای عکس گرفتن داشت که خب شب بود اصلا هیچ جا دیده نمیشد! باید روز بری اینجور جاها. محسن هم که صبح ها نیست :|
همین دیگه! پاشم برم یه کم کدبانوگری به خرج بدم از خودم! حس زنهای خونه دار داشتن هم حس خوبیه!! :)) هرچی باشه از سروکله زدن با یه مشت مریضی و کوفت و زهرمار بهتره! :| فکرشو میکنم که 10 روز دیگه باز کورس گوارش شروع میشه دلم میخواد سرمو بکوبم به دیوار!
...
نگاه کن ها ... از اون روز ده بار گفتم این پلی استیشنت رو جمع کن از جلو تلویزیون! :| هی میگه باشه... فک کنم میخواد امشب با پسرخاله اش بازی کنه! یاد نقی و ارسطو افتادم :))
این چه وضعشه؟ :|
اومدم خونه ام. داره بهم خوش میگذره. دیروز اولین خورشت زندگیمو درست کردم!! خیلی هم خوب شد! :دی 40 بار به مامان زنگ زدم! ده بار تو تلگرام از زنداییم سوال پرسیدم. آخرش دیگه مامانم عصبانی شد گفت تو آشپز بشو نیستی! :|
خب بمن چه؟ نگفته بود که باید وقتی خورشتو بار گذاشتی در قابلمه رو بذاری! من نمیدونستم! :| همه ی آبش بخار شد! ینی بعد یک ساعت از قیمه فقط لپه هاش مونده بود و گوشت ناپخته! :| فک کنم 3 تا لیوان توش آّبجوش ریختم تا آخر به ثمر رسید! :)) ولی خب محسن گفت خیلی خوب شده! :دی
تازه امشبم مهمون دعوت کرده! :| نیست من خیلی آشپزم واسه اون!! حالا خوبه فقط یه نفره! پسرخاله اش تنهاست. خانمش و بچه هاش رفتن به دیار خودمون! :دی دیگه میخوام اولین مرغ زندگیمو برا مهمون درست کنم!! :))
بعد در راستای همین که من خیلی آشپزم صبح ها شام درست میکنم که محسن ساعت 5 میاد باهم بریم بیرون . 9 که میایم خونه شام داشته باشیم! بعد الان برا مهمون هم همین کارو میخوام بکنم!! ساعت 3 میخوام شام درست کنم! :)))
مامانم الان زنگ زده میگه خب چیکار کردی دیگه؟ کاراتو انجام دادی؟ میگم هیچی! دراز کشیدم رو تخت دارم از اخبار جهان اطلاع کسب میکنم!! :)) میگه حقیقتا که خیلی بیخیالی!! :| حالا انگار کی مهمونمونه! واللا! :|
دیشب رفتیم پارک جمشیدیه. خوف میکرد آدم! چی بود بابا؟ تازه از کت و کول هم افتادم! کوهنوردی بود تا پیاده روی! خیلی تاریک و بزرگ بود. تازه سگ ولگرد هم داشت. ولی خب خیلی قشنگ بود. بی نهایت فضای عکس گرفتن داشت که خب شب بود اصلا هیچ جا دیده نمیشد! باید روز بری اینجور جاها. محسن هم که صبح ها نیست :|
همین دیگه! پاشم برم یه کم کدبانوگری به خرج بدم از خودم! حس زنهای خونه دار داشتن هم حس خوبیه!! :)) هرچی باشه از سروکله زدن با یه مشت مریضی و کوفت و زهرمار بهتره! :| فکرشو میکنم که 10 روز دیگه باز کورس گوارش شروع میشه دلم میخواد سرمو بکوبم به دیوار!
...
نگاه کن ها ... از اون روز ده بار گفتم این پلی استیشنت رو جمع کن از جلو تلویزیون! :| هی میگه باشه... فک کنم میخواد امشب با پسرخاله اش بازی کنه! یاد نقی و ارسطو افتادم :))
- چهارشنبه, ۱۸ شهریور ۱۳۹۴، ۱۲:۵۶ ب.ظ