آنچه بر ما میگذرد!
من فک میکردم بیام خونه ام صبح تا عصر بیکارم همش تو نت میچرخم و کتاب میخونم!! ولی ذهی خیال باطل! دهنم سرویس شده باور کنید! از کله سحر (ساعت 10 که از خواب بیدار میشم تا خود ساعت 4 که محسن میاد من یک بند در حال وول خوردن تو آشپزخونه و خونه ام! اصلا فک نمیکردم یه زندگی دو نفری انقد ریخت و پاش و جمع و جور کردن داشته باشه! گاهی دیگه واقعا کلافه میشم. نمیدونم چطوری بعدا میخوام هم برم سر کار هم به این کارا برسم :| فک کنم خونه ما از این دست خونه ها میشه که شتر با بارش توش گم میشه! :|
پریروز رفتم سبزی قرمه سبزی خریدم. دهنم سرویس شد تا اونا رو پاک کردم و خرد کردم و سرخ کردم! رسما به شکر خوردن افتادم. یک کیلو نیم بود بعد بیرون هم نمیشد داد که خرد کنند. محسن هم که شب میاد میریم بیرون بعد خدا رو شکر هیییییییییچ کاری نمیکنه! البته بچه ام طفلک هی میاد تو آشپرخونه هی میگه کاری داری بگو من انجام بدم ها ولی خب کار نکردنش از کار کردنش بهتره :|
جمعه رفته بودیم دربند. دو ساعت تو ترافیک بودیم. دیگه کل آهنگ های فلش یه بار ریپیت شد فک کنم! ساعت 8 و نیم ، نه بود رسیدیم اونجا. بعد همون اولش محسن از یک پلیسی پرسید آقا اینجا نمازخونه ای چیزی نداره ما نماز بخونیم؟ یارو گفت سمت راست کوچه اول رو برید تو ، سمت چپش یک مسجده. اما الان دیگه باید بسته باشه...
ما هم گفتیم حالا بریم انشاا.. بازه! رفتیم تو کوچه. یک کوچه با عرض 7-8 متر بود که سربالایی بود و به شدت هم تاریک. تهش یک پیچ میخورد سمت چپ. گفتیم حتما بعد اون پیچه دیگه... سرخوشانه رفتیم بالا باز اون پیچ هم سربالایی بود... تا بالاش رفتیم ولی مسجدی در کار نبود... یک نگاه به اطراف کردم دیدم لبه ی کوچه که سنگ چینی کردن فضای عکس خوبی داره. پایین از اونجا خوب دیده میشد... تو همون گیر و دار بودم که محسن گفت "نفیسه بیا بریم" دستشو کشیدم گفتم "بیا بریم اینجا من عکس بگیرم میخوام بذارم اینستا!!" دستمو محکم تر کشید گفت " اینستا چیه؟ بیا برررریم!" ... دنبالش رفتم و همونطور غر میزدم و میگفتم اونجا خیلی خوب بود برا عکس! خب واستا دیگه! همونطور میخواستم سرمو برگردونم عقب که گفت "برنگرد برنگرد" گفتم چی شده خب؟ گفت " هیچی دو تا سگ پشت سرمونن.. فقط برنگرد... ندویی ها..." :|
خلاصه سرتون رو درد نیارم به هر بدبختی بود کوچه رو اومدم پایین که دیدیم بعله! دقیقا سرکوچه سمت چپ یک کوچه یک متری بوده که مسجد ته اون کوچه بوده... رفتیم تو و دیدیم که درش بسته است... داشتیم میومدیم از کوچهه بیرون که صدای دو تا سگ وحشی از جلو کوچه میومد! منو داشتین؟ یعنی رسما داشتم سکته میکردم. باز دوباره محسن دستمو کشید و کشون کشون اومدیم بیرون و رفتیم تو مسیر اصلی! اون دوتا سگ گنده هم واستاده بودن سر کوچه و برا گربه ای که رو دیوار نشسته بود واق واق میکردن! :|
ساعت 11 و نیم رسیدیم خونه. محسن میگه " بدو نمازتو بخون الان دیگه قضا میشه!" گفتم واللا خدا خودش شاهده برا 7 رکعت نماز سگ دنبالمون کرد! :| به همین سوی چراغ!! :دی
هیچی دیگه! اینم از دربند رفتن ما !
عکس متعلق به دو روز پیش / بوستان جنگلی یاس
هزار بار بهتون گفتم زباله های خودتون رو از طبیعت خودداری کنید!
گوش میدین مگه؟
شهرداری عصبانی شده دیگه! =)))
در آخر هم بفرمایید شیر موز :دی
+البته عکس خیلی عجله ای شد اصلا کادر بندی خوبی نداره! ولی خب به خوب بودن بقیه عکس هام در!!!!!! =)))
- چهارشنبه, ۲۵ شهریور ۱۳۹۴، ۱۲:۴۴ ب.ظ