نوستالژی بازی های شبانه :دی
امشب از اون شبهایی بود که بعد از چند ماه شدم همون الانور سابق! البته تغییرات آب و هوا و بارون اومدن و بوی نم و البته شلوغ بودن سر محسن و زنگ نزدنش هم مزید بر علت بود!
رفتم سایت آرشیو و بخش هایی از آرشیو وبلاگ قبلیمو خوندم. خیلی لذت بخش بود! ^_^ خیلی خود اون موقع هام رو دوست دارم. :دی
این یکی از پست هام بود که دوسش داشتم و یادم رفته بود! :دی مال 26 شهریور 93 /
سلام معلم ِ عزیزم. به راستی که من چقدر دلم برای ِ تو و برای ِ کلاس درس تنگ شده بود. (تو نه و شما! مرا بخشید! من غلط خوردم اصلا! حواسم نبود. به خدا تقصیر ِ این چند وقت تعطیلی و دوری از تادیب ِ شماست!) معلم ِ عزیزم من در این مدت بسیار روزها در فراق ِ درس و کتاب و نیز شما گریه کردم و شب ها با یاد ِ موارد ِ مذکور به خواب رفته ام! همه اش به همه ی آدمها میگفتم پس کی این تابستان ِ گور به گوری تمام میشود و ما به آغوش ِ گرم ِ درس باز خواهیم گشت آخه؟؟! به همین برکت قسم که اگر دروغ بگویم!
از پشت ِ صحنه اشاره میکنند که کمتر شر و ور بگویم و بروم سراغ ِ اصل
مطلب! بله! اصل مطلب کیفیت ِ گذراندن ِ تابستان است. ولی خب معلم ِ عزیزم
به واقع چه تابستانی؟؟! چه آشی؟ چه کشکی حتی؟؟! تا وسط ِ گرمای ِ تیر که به
آن یونی ِ بوووق میرفتیم و امتحان های ِ بووووق میدادیم بعدش هم که هنوز
نرسیده از گرد ِ راه رفتیم مهمانی!
جای شما خالی معلم عزیزم! مهمانی
خیلی هم خوش گذشت و ما را یک ماه نگه داشتند و ما خیلی مهمان های خوبی
بودیم و هیچی نخوردیم و دهنمان سرویس شد! بعد هم از مهمانی برگشتیم و یکی
دوتا کتاب خواندیم و جند تایی متن ِ خزعبل نوشتیم و روزها را در هپروت طی
کردیم و شبها را پای چیز ِ بی تربیتی ای به نام نت حرام کردیم و صبح هم با
شعار ِ "دانشجو حیا کن بالشتتو رها کن" ساعت ِ 8 و نیم صبح از خواب بیدار
شدیم!
و خلاصه دیگران رفتند سواحل ِ آنتالیا و جزایر قناری و ما حتی تا همین جاده چالوس هم نرفتیم و خیلی هم در خانه مان بهمان خوش گذشت ، آره جان ِ عمه ی بیچاره مان!! بعد دیگران رفتند کلاس ایروبیک و سنتور و رقص ِ اسپانیولی و از این قرتی بازی ها و ما در خانه مان با امین و محسن مسابقات ِ بین المللی ِ "هرکی بلند تر جیغ بزنه برنده است" گذاشتیم و خیلی هم بهمان خوش گذشت جان عمه بیچاره مان!! بعد دیگران با دوستانشان هرروز هرروز در تابستان رفتند گردش و بیرون و پارک و سرزمین موجهای آبی و پدیده شاندیز در کیش و اینها و ما هفته ای یک بار با دوستمان رفتیم همان کافه ی خلوت همیشگی و به بی پولی خودمان خندیدیم و خیلی بهمان خوش گذشت! (دیگر پای عمه بیچاره مان را وسط نکشید!!)
و خلاصه همه چیز خوب بود و الان هم باید شنبه هنوز تابستان تمام نشده برویم سر کلاس ِ پاتو بنشینیم و خیلی هم از آمدن ِ مهر خوشحالیم و خیلی هم هپی پاییز میگوییم و خیلی هم بهمان خوش میگذرد!
فقط تنها معضلمان این است که جدا حال ِ روبوسی کردن با شونصد نفر در اول مهر را نداریم!! حالمان بهم میخورد از فکر اینکه به آدمهایی که در طی ترم چشم دیدن ِ قیافه ی نحسمان را هم ندارند لبخند بزنیم و در جواب ِ "واااای! چقد دلم برات تنگ شده بودشان" ما هم آغوشمان را بگشاییم و بگوییم " من هم عزیـــــــزم!!" اوووق حتی!!
همین دیگر معلم ِ عزیزم! نکته اخلاقی این انشا هم این بود که کلا مدرسه و درس و دانشگاه چقدر چیزهای خوبی هستند و ما چقدر همه ی آدمها و همه ی استادها و همه ی دانشجو ها و هرروز هفته 6 صبح بیدار شدن را دوست داریم و چقدر این روزها هوا خوب است و وای بوی ماه مهر می آید همی از راه ِ دور!!! ... نکن ای صبح طلوع حتی!!!
- شنبه, ۱۸ مهر ۱۳۹۴، ۱۲:۲۸ ق.ظ