تفاوت فرهنگی
جو خانواده و خونه ی محسن با جو خانواده ی ما خیلی فرق میکنه. ما از بچگی عادت کردیم مثلا به بابا مامانمون بگیم "شما" ولی اونا همچین چیزی رو ندارن. من و نیره از بچگی از مامان شنیدیم که بلند خندیدن برای دختر خوب نیست! کلا نباید زیاد خندید و البته مهم تر اینه که اصلا نباید بلند خندید!
ولی محسن شون اصلا اینطوری نیستند. خواهرش و مامانش همیشه تو خونه بلند بلند میخندند. تو خونه که خب هیچی تو خیابون و کلا همه جا همین طوری اند!
مثلا یه بار باهاشون رفته بودم تهران بعد تو راه تو جاده یه تیکه آکاسیو رفت زیر ماشین و لوله اگزوز سوراخ شد! باباش زنگ زد امداد خودرو و یک ماشین با یک راننده ی نسبتا جوون اومد و ماشین پدرشوهرم رو با زنجیر کشید بالا و در حالت شیب (!) ما رو تا تعمیر گاه برد! اگه مامان من تو این شرایط بود به قدری جوش میزد و صلوات میفرستاد و نذر میکرد که همه حس در شرف ِ اعدام شدن ِ من بهشون دست بده!!! ولی مادرشوهرم چیکار کرد؟؟! از اول تا آخرش یک بند با خواهرشوهرم داشتند میخندیدن!!! من خودم با خندیدن مشکلی ندارم ولی واقعا دیگه اون موقعیت چیز خنده داری وجود نداشت!!
یا اینکه ما تو خانواده مون به هیچ وجه ، تاکید میکنم به هیچ وجه ، راجع به مسائل عشقی و فراتر از اون (!) صحبتی به میون نمیاریم!! این یک خط قرمز خیلی خیلی رسمیه!!! همه دوست داشتنشون رو باید با عمل نشون بدن نه با حرف و رفتار های جلف(!) . ولی تو خونه ی اونا اصلا اینطوری نیست! خیلی خیلی راحت راجع به این مسائل صحبت میکنند. مامان و باباش خیلی راحت قربون صدقه ی هم میرن و حتی تر اینکه خیلی راحت راجع به مسائل جـ.ـنسی هم صحبت میکنند !
اون اوایل یه بار محسن چند تا سند رو گم کرده بود. بعد اومد خونه ما و با بابا داشتند صحبت میکردند. بابا بهش گفت چی شد که گم شد و اینا ، اون هم خیلی راحت گفت : من اصلا قبلا چیزی گم نمیکردم الان اینا همه تاثیرات نفیسه جان و عشق و عاشقیه!! بابای من بلافاصله گفت : "بله؟؟؟؟!" اون هم اصلا کم نیورد و دوباره حرفشو تکرار کرد!! بابا هم دیگه هیچی نگفت! حالا اینکه چقدررر من اونجا خجالت کشیدم بماند ، محسن بعدش تعجب کرده بود که چرا بابا اینطوری برخورد کرده!
برا من اون اوایل این جو خونه ی اوتا خیلی جالب بود. یک جورهایی من رو از قید و بندهایی که همیشه مسخره میدونستم نجات میداد. یه مدل آزادی محسوب میشد برام. ولی بعدش فهمیدم نه نمیشه! من درسته که همیشه از این قید و بندها شکایت داشتم ولی اینطوری بزرگ شدم. با همین محدودیت ها. حالا اگر محیط و خودم هم بخوایم باز هم ذهنم این اجازه رو بهم نمیده. یه جور شرم و خجالتی هست که نمیذاره من خودم رو با اون محیط وفق بدم.
مثلا یه شب محسن اومده بود دنبال من که بریم بیرون ، بعد من سر یه قضیه ای که الان یادم نیست از دستش شاکی بودم. هرچی هم تلاش کرد اصلا بهش محل ندادم. رفتیم خونه شون و همه دور هم نشسته بودن. (همه یعنی مامان باباش ، خواهر و برادر مجردش و برادر و زن برادرش!) بعد مامانش برگشت گفت " محسن لبت چی شده؟" لبش سفیدک زده بود. اون هم یک دستی به لبش کشید و بعد نه گذاشت نه برداشت ، خیلی جدی رو کرد به من گفت : "نفیسه صد بار بهت گفتم وقتی لبم رو بوس میکنی بعد یادم بنداز تمیز کنمش! اینطوری آبرو ریزی نشه!!!" یعنی همشون منفجر شده بودن از خنده! منم از خجالت آب شدم رفتم تو زمین!! خیلی پررو بود! من اصلا بهش نگاه هم نکرده بودم!! :)))
تازه آخر شب هم داشت میوه میخورد گفت : این میوه ها خیلی شیرین اند. بعد باباش گفت " نه نفیسه لب های تو رو بوس کرده ، لبت شیرین شده ، میوه ها شیرین نیستن!!!" :| :))
و از این دست خاطرات بسیار زیاده!
ذهن من گاهی اوقات اصلا نمیتونه این حجم از آبرو بری رو درک کنه! برام خیلی سنگینه! خانواده ی من خیلی سنتی بودند. بعد از این جریانات فهمیدم که نمیشه به این راحتی ها فرهنگ ها رو عوض کرد. حتی اگه اون فرهنگ جانشین از نظر ما خیلی بهتر از فرهنگ قبلی باشه بازهم عوض کردنش کار زمان بر و دشواری ه.
- سه شنبه, ۸ دی ۱۳۹۴، ۱۲:۵۶ ق.ظ