شده شبی را با قلبی که تیر میکشد صبح کنی؟
این بار آخری که دیدی صدایم لرزید... خواسته بودم چیزی بپرسم... خواسته بودم بپرسم تا به حال زن بوده ای؟...
تا به حال شده طاق باز روی تخت دراز بکشی ، به سقف ِ پوچ ِ اتاقت نگاه کنی و آن مایع شفاف ِ شور مزه ی آشِنا ، مثل ِ رودی آرام و گرم راه باز کند از گوشه چشمانت؟
شده تری ِ گرمش را روی شقیقه ات حس کنی و اندوه ِ دلت نگذارد جلویش را بگیری که گوش هایت را قلقلک ندهد؟
آیا شده اشکهایت برود از پشت ِ گوشَت جاری شود طوری که موهای بلندت را خیس کند و تو همانطور به سقف خیره بمانی و بغضت هنوز آزارت دهد؟
شده دلت بخواهد این لَختی و سکون تا آخر دنیا ادامه پیدا کند و این تری از چشمت تا وسط موهایت تمام نشود؟
تا بحال شده یاد بگیری عصبانیتت ، اندوهت ، دل تنگی ات ، دل شکستگی ات ، دل خوری ات و هزار بار دلت را اینطور آرام و بی صدا رام کنی؟
تا به حال زن نبوده ای نه؟
پس بیا بگذریم... نمیفهمی چه میگویم...
- شنبه, ۱۵ اسفند ۱۳۹۴، ۰۶:۰۷ ب.ظ