یه روزی که تو محکومی به خوشحال بودن :)
یه روز از خواب بیدار میشی و به خودت میگی " بالاخره یه صبح بهاری ِ دل انگیز فرا رسید ! "
یه روز از خواب بیدار میشی و میزنی بیرون. میگی امروز باید روز خوبی باشه! میری کفش کتونی هات که تازه از سفر اومده رو بپوشی ، میبینی ساعت ِ مخاطب خاص تو کفشت جا مونده !!! ساعتی که سه روزه داره دنبالش میگرده ! نگو تو کیفش بوده و رفته تو کفش تو! (حالا اینکه چه جوری ساعتش رفته تو کفشی که تو نایلون تو کیف بوده رو دیگه نمیدونم!! ) زنگ میزنی بهش و مژدگونی میگیری.
میری سوار تاکسی میشی . آقای راننده پسر دبیرستانی ِ صندلی عقب رو سر خیابون مدرسه شون پیاده میکنه و میگه مسافر دارم. پسره میگه "دیرم شده. خانم میشه اجازه بدین منو تا آخر این خیابون فرعی ببرن؟ "
به ساعتت نگاه میکنی و مطمئنی که اگه این اتفاق بیفته به سرویس همیشگی ِ بیمارستان نمیرسی. لبخند میزنی و میگه مشکلی نیست! با خودت میگی صبح به این خوبی ! حالا امروز یه ربع دیرتر خودم برسم به جایی بر نمیخوره. یه کم سریعتر کارامو انجام میدم!
یه روز که توش دوست صمیمی و قدیمی دبیرستانت بهت پیام میده که امروز عقد کردیم ! و تو لبخند میزنی و بازهم لبخند میزنی !
یه روزی که تو اون روز حتی دکتر الف با تمام عصبانیت و خستگی و تنش هایی که ایجاد میکنه نمیتونه حس خوبت رو منفی کنه!
حتی وقتی که فقط یه مریض از زیر دست گروهتون در رفته و اون بین 24 تا مریض فقط به همون یه دونه گیر میده و میگه هر چهارتاتون از بخش برید بیرون! برید تو خونه استراحت کنید و دیگه نیاین پیش من ! حتی تو این موقع هم تو لبخند میزنی و به دوستات میگی هیچی نگین یه نیم ساعت دیگه خودش آروم میشه ! اونوقته که آخر روز برمیگرده میگه " شما از بقیه ی گروه ها بیشتر چیزی بلدید :) "
یه روز دل انگیز بهاری روزی ه که وقتی ساعت 3 و نیم عصر از بیمارستان برمیگردی ، تو کوچه دست میکشی به همه ی بوته های یاسی که از حصار خونه ها اومده بیرون و لبخند میزنی ! روزیه که میرسی به بوته ی آخر و میبینی اولین صدای پای اردیبهشت پیچیده تو بوته ها !به اولین نشونه های بوی مست کننده ی یاس دست میکشی و با خودت میگی زندگی قشنگه ! هرچند سخته ! :)
یه روزی که برخلاف همیشه خسته نیستی و میری تو پارک روبروی خونه و 10 ها عکس از بوته های گل میگیری و به دوربین ِ سلفیت لبخند میزنی ! انگار نه انگار که از ساعت 7 صبح تا حالا چیزی نخوردی و سرپا بودی دونه دونه گلها رو بو میکشی !
یه روزی که حتی وقتی میای خونه یادت میفته از گودبای پارتی ِ دیشب ، هنوز پاستیل مونده ! میشینی پاستیل میخوری و به این فکر میکنی که شاید روزهای زیادی مونده باشن که تو ازش دور باشی ولی روزهای زیادی هم هستن که برای غصه نخوردنت پاستیل برات میخره و بعد میره ! :))
- شنبه, ۲۸ فروردين ۱۳۹۵، ۱۰:۱۲ ب.ظ