احساس میکنم کسی که نیست کسی که هست را از پا در می آورد *
روزهایی هست که همه چیز ظاهرا سر جای خودش است.
برخلاف اغلب اوقات ، اتاقت مرتب است. کمدها منظم چیده شده اند. روی میز ها وسیله ی اضافی ای دیده نمی شود. لباس هایت اتو دارند. وضعیت حساب بانکی ات بد نیست. صبح ها خواب نمیمانی. اوتوبوس ها به موقع میرسند و در دفتر حضور غیاب مورنینگ ها هیچ تاخیری به نام تو ثبت نمیشود.
دو سه هفته ای میشود که اشکی نریخته ای . ناراحتی های جسمانی ات بهبود پیدا کرده اند. مامان دلخوری جدیدی از تو ندارد و اوضاع درسی ات هم اسف بار نیست...
قبول کرده ای که زندگی کنونی حالت ایده آل ِ زندگی توست. باید با آن کنار بیایی و خودت را آزار ندهی. قبول کرده ای ...
اما هنوز چیزی اینجا کم است... چیزی که نمیدانی چیست... چیزی که نبودنش شب ها چشمانت را به سقف خیره نگه میدارد و چیزی که هر روز که انگشتت را لای ِ آن دستگاه پالس اکسی متر ِ لعنتی میگذاری ، ضربان قلبت را بالاتر از 120 نشان میدهد...
چیزی که شاید نامش زندگی است...
*عنوان از گروس عبدالملکیان
- پنجشنبه, ۲۷ خرداد ۱۳۹۵، ۱۲:۰۰ ق.ظ