زیر بارون با تو ام ، تو خیابون با تو ام... تو دلم برف اومده من تو زمستون با تو ام...*
داشتم به اصرار مامان دستی روی سر و صورت این اتاق نیمه جان میکشیدم. اتاقی که یک سال و نیم است نیمی از روح صاحبش رفته و جسم صاحبش مانده در همین چهار دیواری سفید! اتاقی که کتابهایش رفته. عروسکهایش رفته. ماگ هایش رفته. شعر هایش رفته... نامه ها ، برچسب های رنگی ، جعبه های کادو ، روبان های قرمز و حتی لباس های نو... به جای تمام اینها کلمه مانده و حرف. دلتنگی مانده و اشک. انتظار مانده و تردید. شب های امتحان مانده و عصر های به قول خودم پُست امتحان!
داشتم به همین چیزها فکر میکردم... بیشتر از همه به این تخت! این تخت مظلوم تک نفره ی ساکت. این تخت که پنج سال است بیشتر از هر کس دیگر با من بوده! پا به پای من در آن سالها جوانی کرده. درس خوانده. استرس کشیده . فکر کرده... پا به پای من ساعتها به سقف خیره شده. حرف نزده... پا به پای من در تمام روزها و شبهای بیماری آقای پدر اشک ریخته و دستمال پشت دستمال در سطل زباله انداخته... پا به پای من در تمام شبهای قبل از ازدواج فکر کرده و حالش بد بوده .... پا به پای من عاشقی کرده . دلتنگ شده . بالشت و ملحفه اش از اشک خیس شده... و حالا در این روزهای بی تفاوتی و انتظار و انتظار و انتظار ، این تخت پا به پای من دارد سکوت میکند...
داشتم به این فکر میکردم که ما آدمها خیلی چیزها را به اشیا مدیونیم... خیلی جاهای زندگی و خیلی صحنه هایی که از چشمان بقیه مخفی مانده اند... ما آدمها خیلی خاطرات و حرفها و فکر ها را با اشیا شریک هستیم...
*صدای مهدی احمدوند
- يكشنبه, ۱۵ اسفند ۱۳۹۵، ۱۲:۳۳ ق.ظ