به هرکی میگم با من بمونه میذاره میره از دل من *
زندگی ام صحنه ی تراژدیک ترین تئاتر شهر است. وقتی دیگران حواسشان نیست ، یواشکی از کنار صحنه خودم را از لابلای ادمهای ان بالا میکشم پایین و مینشینم بین تماشاگران و کناری ام تخمه افتابگردان میدهد دستم و غرق میشوم در داستان. انگار این روایت تراژدیک مربوط به ادمی است هزار فرسخ دور از من.
اما گاهی ادمی ان بالا میان صحنه حواسش جمع من میشود و دستی دوباره میکشاندم روی سن!
...
کسی نیست. تنهایم. از سه ساعت پیش که برگشته ام همینطور دراز کشیده ام روی تخت و سقف بالای سرم سوراخ شده بس که تیر نگاه خیره ام را تحمل کرده است. روسری ام افتاده وسط اتاق. شلوار جینم برعکس و مچاله جلوی کمد است. کفش های تق تقی ام در نایلونش گوشه ی اتاق پرت شده. گاید لاین های اطفال هم روی زمین پخش است.
از این طرف صدای تتلو می اید که میگوید : " نه میتونم جلوت این بحث ه رو بازش کنم. نه میتونم با غم تنهایی سازش کنم. نه غرور اجازه میده که به تو خواهش کنم ولی من دلم پر میزنه موهاتو نوازش کنم..."
*صدای آرش ای پی
- جمعه, ۲۵ فروردين ۱۳۹۶، ۱۲:۰۲ ب.ظ