بعد از روزها و ماه ها تلاش شبانه روزی برای هماهنگی یک دیدار دوستانه با فاطمه (رگها) و ریحانه سادات (روایت های یک زندگی) بالاخره امروز پیروزی حاصل شد :دی
مبدا قرار امامزاده صالح بود. قرارمون ساعت 11 بود ولی فاطمه ساعت 10 و10 دقیقه پیام داد که رسیده :| و پت و مت بازی های سه نفره ی ما از همین لحظه کلید خورد ! :|
من ساعت 11 خرده ای بعد از اینکه اوتوبوس تمام کوچه پس کوچه های فرمانیه و نیاوران و لواسانی رو هفت تا دور زد رسیدم و فاطمه رو جلو در امامزاده شکار کردم! :دی (اون ولی منو نشناخت! :دی خواستم بگم من خیلی نابغه ام ! :دی) بعد رفتیم نشستیم روبروی هم و هی گفتیم "دیگه چه خبر؟؟! " :)) :| خداییش خیلی سخته آدم برا اولین بار یک آدم مجازی رو ببینه! :دی (البته این اولش بود بعد دیگه کار به جاهای باریک کشید! البته هنوزم ادامه داره!! چون الان که دارم اینا رو مینویسه این دوتا نشستن دارن نگاه میکنن کلمه به کلمه من چی بلغور میکنم!!! :)) )
بعد ریحانه اومد و ما یه کم تریپ بچه مثبت و اینا نشستیم و بهم چشم دوختیم و گفتیم کجا بریم؟! بریم بستنی قیفی بخوریم ! (البته من قول داده بودم برا اینا کیک شکلاتی درست کنم که خب نشد و مجبوووووووووووووور شدم به این دوتا بستنی بدم!! :| )
ایناهاش! :دی

بعد رفتیم نماز بخونیم!! :))) بعد این دختره (فاطمه رو میگم!! :)) ) وضو نداشت! ینی انقد پت و مت بودیم! :دی
اینجا ما خیلی مسلمون بودیم! خانم فاطمه هم مهر دستشه که ثابت کنه نماز خونده!! فک نکنین رفته بوده جای دیگه!! :))

بعدش رفتیم ناهار بخوریم! جای شما خالی یک جای خزی بود که بیا و ببین! ینی مثلا خیر سرش تجریش بودا ! اییییییششششششششششش! مامانش اینا !! :)) :| این دوتا دوغ سفارش بودن که گرم بود! بعد ما به یارو گفتیم بیا اینا رو عوض کن اونم یه امیر حسن نامی رو صدا کرد که بیاد و اینا رو عوض کنه! اونم نیومد! بعد من داد زدم آقا بیا اینا رو عوض کن اینا دااااااغن! :| وای مگه میشه؟؟؟؟ مگه داریم؟؟! :| فاطمه میگه نعلبکی بیار میخوایم فوت کنیم! ای خدا ! انقد خندیدم دارم میترکم دیگه! :)) خلاصه دوغ سرد هم نداشت فاطمه که از مواضعش کوتاه اومد و نوشابه خورد ولی ریحانه چون رفته بود کلاس طب سنتی اصلا مواضع غصب شده توسط امیرحسن رو ول نکرد و به جنگ با دشمن خونخوار ادامه داد و دوغ داااغ رو خورد!!1 :)) :|

خب حالا چیکار کنیم؟؟ حالا بریم تو مترو بشینیم و حرف بزنیم! :| وای باورم نمیشه!! :))) ریحانه میگه بریم باید کارت بزنیم! شما که نمیخواین سوار مترو شین! (من میخواستم با اوتوبوس برم و فاطمه با بی آر تی! ) گفتیم حالا بریم یه چی میشه دیگه! رسیدیم اون جلو من گفتم چادرمو دربیارم بشینیم همین وسط روش حرف بزنیم آیا؟؟! :| فاطمه گفت نه جهنم و ضرر بریم کارت بزنیم! :| بعد رفتیم تو مترو واستاده بود من گفتم بدو بریم برسیم!!!! مگه میشه خدا؟؟! انگار پروازمون به نیویورک در حال رفتن بود و این مترو آخری بود که رو کره زمین وجود داشت!! فاطمه با تمام توان با کوله اش داشت میدوید! ما هم دنبالش! من حتی اون وسطا میگفتم بگیرش نره!!! :| بعد خلاصه نشستیم و حالا کجا بریم؟؟؟!

من گفتم بریم خط عوض کنیم بریم خونه ما !!! چرا اینکارو کریدم واقعا؟؟ ینی فک کنید از تجریش رفتیم شهید بهشتی پیاده شدیم و رفتیم سوار مترو قائم شدیم رفتیم قائم!! مگه میشه خب؟؟ :|
بعد حالا رسیدیم مترو قائم تا خونه ما همش سربالایی!! ریحانه دیگه نشسته بود میگفت این بیابون کجاست شما خونه خریدین؟؟! فاطمه هم میگفت اینجا گرگ و شیر نداره ما رو بخوره؟؟! یکی نیس بگه با اینکارایی که شما کردین حیوون وحشی شما رو ببینه فرار میکنه خب مسلمون!! کوتاه بیا تو رو خدا !! :)) (یکی نیس تشکر کنه دارم از میانبر میبرمشون!! :)) )
اینجا دیگه نزدیک خونه ماست! اینا رو دیگه با کاردک نمیشد جع کرد! ساعت 3 ظهر میگفتن خوبه ما اهواز نیستیم الان!! خوبه شهرک قائم تو اهواز نیست حتی!!! :)) ریحانه دیگه داره اینجا خون گریه میکنه!!!
این عینک آفتابی منم داستانها داره!

خلاصه که رسیدیم! اینم تو آسانسور!! :)))

حالا هم از وقتی اومدن همش دارن میگن آب بده بعدش هم سر دستشویی با هم دعوا میکنن!!! دیگه عکس دستشویی رو نمیذارم خدایی!!! مردم از خنده به خدا ! بچه ها تو رو خدا منو آنفالو نکنید! من گول این دوتا رو خوردم! من عاقل تر از این حرفام!! :))) :|