ضربان ِ لبخندهایت

از هرچه در خیال ِ من آمد نکوتری

ضربان ِ لبخندهایت

از هرچه در خیال ِ من آمد نکوتری

۱۵ مطلب با موضوع «من دیگه حرفی ندارم!» ثبت شده است

امشب از اون شبهایی بود که بعد از چند ماه شدم همون الانور سابق! البته تغییرات آب و هوا و بارون اومدن و بوی نم و البته شلوغ بودن سر محسن و زنگ نزدنش هم مزید بر علت بود!

رفتم سایت آرشیو و بخش هایی از آرشیو وبلاگ قبلیمو خوندم. خیلی لذت بخش بود! ^_^ خیلی خود اون موقع هام رو دوست دارم. :دی


این یکی از پست هام بود که دوسش داشتم و یادم رفته بود! :دی مال 26 شهریور 93 /



سلام معلم ِ عزیزم. به راستی که من چقدر دلم برای ِ تو و برای ِ کلاس درس تنگ شده بود. (تو نه و شما! مرا بخشید! من غلط خوردم اصلا! حواسم نبود. به خدا تقصیر ِ این چند وقت تعطیلی و دوری از تادیب ِ شماست!) معلم ِ عزیزم من در این مدت بسیار روزها در فراق ِ درس و کتاب و نیز شما گریه کردم و شب ها با یاد ِ موارد ِ مذکور به خواب رفته ام! همه اش به همه ی آدمها میگفتم پس کی این تابستان ِ گور به گوری تمام میشود و ما به آغوش ِ گرم ِ درس باز خواهیم گشت آخه؟؟! به همین برکت قسم که اگر دروغ بگویم!

از پشت ِ صحنه اشاره میکنند که کمتر شر و ور بگویم و بروم سراغ ِ اصل مطلب! بله! اصل مطلب کیفیت ِ گذراندن ِ تابستان است. ولی خب معلم ِ عزیزم به واقع چه تابستانی؟؟! چه آشی؟ چه کشکی حتی؟؟! تا وسط ِ گرمای ِ تیر که به آن یونی ِ بوووق میرفتیم و امتحان های ِ بووووق میدادیم بعدش هم که هنوز نرسیده از گرد ِ راه رفتیم مهمانی!
جای شما خالی معلم عزیزم! مهمانی خیلی هم خوش گذشت و ما را یک ماه نگه داشتند و ما خیلی مهمان های خوبی بودیم و هیچی نخوردیم و دهنمان سرویس شد! بعد هم از مهمانی برگشتیم و یکی دوتا کتاب خواندیم و جند تایی متن ِ خزعبل نوشتیم و روزها را در هپروت طی کردیم و شبها را پای چیز ِ بی تربیتی ای به نام نت حرام کردیم و صبح هم با شعار ِ "دانشجو حیا کن بالشتتو رها کن" ساعت ِ 8 و نیم صبح از خواب بیدار شدیم!

و خلاصه دیگران رفتند سواحل ِ آنتالیا و جزایر قناری و ما حتی تا همین جاده چالوس هم نرفتیم و خیلی هم در خانه مان بهمان خوش گذشت ، آره جان ِ عمه ی بیچاره مان!! بعد دیگران رفتند کلاس ایروبیک و سنتور و رقص ِ اسپانیولی و از این قرتی بازی ها و ما در خانه مان با امین و محسن مسابقات ِ بین المللی ِ "هرکی بلند تر جیغ بزنه برنده است" گذاشتیم و خیلی هم بهمان خوش گذشت جان عمه بیچاره مان!! بعد دیگران با دوستانشان هرروز هرروز در تابستان رفتند گردش و بیرون و پارک و سرزمین موجهای آبی و پدیده شاندیز در کیش و اینها و ما هفته ای یک بار با دوستمان رفتیم همان کافه ی خلوت همیشگی و به بی پولی خودمان خندیدیم و خیلی بهمان خوش گذشت! (دیگر پای عمه بیچاره مان را وسط نکشید!!)

و خلاصه همه چیز خوب بود و الان هم باید شنبه هنوز تابستان تمام نشده برویم سر کلاس ِ پاتو بنشینیم و خیلی هم از آمدن ِ مهر خوشحالیم و خیلی هم هپی پاییز میگوییم و خیلی هم بهمان خوش میگذرد!

فقط تنها معضلمان این است که جدا حال ِ روبوسی کردن با شونصد نفر در اول مهر را نداریم!! حالمان بهم میخورد از فکر اینکه به آدمهایی که در طی ترم چشم دیدن ِ قیافه ی نحسمان را هم ندارند لبخند بزنیم و در جواب ِ "واااای! چقد دلم برات تنگ شده بودشان" ما هم آغوشمان را بگشاییم و بگوییم " من هم عزیـــــــزم!!" اوووق حتی!!

همین دیگر معلم ِ عزیزم! نکته اخلاقی این انشا هم این بود که کلا مدرسه و درس و دانشگاه چقدر چیزهای خوبی هستند و ما چقدر همه ی آدمها و همه ی استادها و همه ی دانشجو ها و هرروز هفته 6 صبح بیدار شدن را دوست داریم و چقدر این روزها هوا خوب است و وای بوی ماه مهر می آید همی از راه ِ دور!!! ... نکن ای صبح طلوع حتی!!!

اینجا

فقط میشه گفت وااقعا متاسفم... همین! :((

اینم عکس بچه ی سه ماهه ی ایشون :(

نجمه کنارم نشسته بود و میگفت یک خواستگار خیلی بااخلاق و خوب و ایده آل و همه چی تمام دارد. متقاعدش کنم که ازدواج کند...

گفتم چرا نمیخواهی ازدواج کنی؟ گفت هنوز از مجردی ام لذت میبرم. دوست ندارم مسئولیت بپذیرم. دوست ندارم کسی وارد زندگی ام شود...

خواستم بگویم ولی ازدواج خیلی خوب است. آدم را آرام میکند. آدم وقتی کسی را بیشتر از خودش دوست دارد مهربان میشود. بزرگ میشود. درس یاد میگیرد. هدف دار میشود. اصلا خانم میشود... باور کن خواستم اینها را بگویم ولی نگفتم... یادم افتاد به 7 ماه پیش به قبل ترش. به فراغی که داشتم به راحتی فکرم ... به ... یادم افتاد که چند شب بعد از آن را با گریه خوابیده ام... منی که تمام زندگی ام فکر میکردم گریه کردن را غیر از برای مناسبت ها بلد نیستم... فکر کردم که چقدر نگران بوده ام؟ چقدر به خدا به کائنات به همه چیز رو انداخته ام؟ چقدر خیره شده ام به صفحه ی گوشی... چقدر دلتنگ بوده ام... چقدر مچاله شده ام از تنهایی؟... میدانید وقتی کسی نیست خب نیست! این نبودنش قطعی است همیشگی است. نه خودش هست نه خیالش نه دلهره اش نه صدایش نه خاطره اش... خصوصا خاطره اش... یک آدم تنها چه میداند زندگی کردن در شرایطی که از هر خیابان شهر که رد میشوی باید خاطره هایت را مرور کنی یعنی چه؟...

نه اینکه پشیمان باشم... نه... ولی سخت است... هرکه فکر کند ازدواج بهشتی است که همه ی خوبی ها را باهم دارد اشتباه میکند... در شرایطی که طرفت را دوست نداری و دوستت ندارد ازدواج جهنم است. در غیر این صورت هم بهشت نیست! باور کنید نیست! یک شرایطی است که خوبی دارد اما بدی هم دارد. عشق دارد اما حس خفه کردن ِ طرف مقابلت وقتی که تو در اوج ِ احساس و هیجان داری در مورد مهم ترین مسئله ی حاضر حرف میزنی و او بی تفاوت پول بنزین ماشینش را پرداخت میکند هم دارد! خنده دارد اما گریه هم دارد. رویای آینده را دارد اما دلهره ی فردا را هم دارد.

هرکس بیاید بگوید من در زندگی مشترکم هیچ مشکلی نداشتم چرند گفته. یکی کار ندارد. یکی تحصیلات ندارد. یکی سربازی نرفته. یکی پدر و مادرش برایش تصمیم میگیرند. یکی مشکل خانه دارد. یکی آبش با طرف در یک جو نمیرود و ... هزار و یک مسئله. مسائل کوچک ِ کوچکی که وقتی شما مجردید به تنهایی خیلی راحت حلش میکنید ولی وقتی دوتا شدید دیگر مسئله ی کوچکی نیست! مسئله ی بزرگی است که شما سر آن با همسرتان اختلاف دارید. کی برویم مسافرت ، فرش خانه مان چه رنگی باشد. تلویزیون را کجا بگذاریم. کی هم را ببینیم. پدر و مادر همسرتان کی میخواهند بیایند خانه تان و... اینها همه بچگانه است ولی در حالیکه شما یک نفر باشید برای تصمیم گیری...

میدانید اینکه من الان بگویم گذشت کنید حرف درستی نیست. آدم وقتی سر همه چیز گذشت میکند یک جایی به بعد خسته میشود. دیگر میگوید نه. یک بار هم حرف من! اینجاست که جر و بحث ها شروع میشود. همسرتان عادت کرده شما از نظرتان بگذرید. شما گذشته اید چون نمیخواستید جر و بحثی بشود. اما حالا دیگر نمیتوانید...

اینها یک گوشه از مشکلات تاهل است. تاهل هزار و یک مسئله دارد که تجرد ندارد. حکایت بچه داشتن و نداشتن است. نداشتنش یک غصه است . داشتنش هزار و یک غصه!

البته ننوشتم این مسائل ِ درهم و برهم را که بخواهم تخریب کنم مسئله ی ازدواج را. نوشتم که بگویم اگر هنوز خیلی خوب بلد نیستید با یک سری تفکرات مخالف خودتان که از قضا فکر میکنند کاملا صحیح اند ، کنار بیایید ، با همان تنهایی خودتان خوش باشید. سودش از ضررش بیشتر است...

شبکه نمایش داشت یکی از این سینمایی دوزاری خارجی های مربوط به سالهای 1980 رو پخش میکرد! (مثل همیشه!) به بابا گفتم " دقت کردین خیلی وقته صدا و سیما یک فیلم خارجی درست و حسابی پخش نکرده؟"

سرشو تکون داد و گفت " آره همش چرته! نمیدونم اینا رو از کجا میارن!"  گفتم " میگردن ارزون ترین و بنجول ترین فیلمهایی که هر کشوری میفروشه رو میخرن!" گفت : "نه احتمالا تو هرکشوری یه نفرو دارن که خونه اش روبروی ِ صدا سیما ی اونجاست بعد هرفیلمی که صدا و سیما میندازه تو سطل آشغال خیابون اون نفره فوری میره برمیداره میاره ایران!!!" :)))

خندیدم و خیلی جوگیر مدارانه گفتم : "من چند تا فیلم آمریکایی خوب مال 2014 و 2013 دارم ولی خب نمیدونم چرا لپ تاپم زیرنویس هاش رو نمیخونه" (البته همین که از دهنم دراومد بلافاصله پشیمون شدم ها ولی خب چه فایده! :| )

گفت : " نه زیرنویس که خوب نیست... دوبله خوبه..." گفتم : "آره زیرنویسه بدرد شما نمیخوره.... :| " ... گفت : "یعنی بدون سانسوره دیگه نه؟" گفتم : "آره [آیکون زدن بر فرق سر همزمان!!] ... گفت : "خب بیار فلش بزن به تلویزیون شاید اینجا خوند! پاشو!"

:| :| :|

دینگ دینگ دینگ! اینجا بود که زنگ در به صدا دراومد و شانس من خوند!!!! خب پدر من! من فیلم بدون سانسوری که خودم هنو ندیدم رو بیارم تو تی وی پخش کنم بعد با شما تخمه بشکنم؟؟؟ :| ... خدا کنه فردا یهو یادش نیاد اگرنه واقعا نمیدونم چه گلی باید به سرم بگیرم!

Donkey readers syndrome

سندرم خرخوانان!

اپیدمیولوژی بیماری :

این سندرم وابسته به سن نبوده و از همان سال های اول تحصیل فرد خود را نشان میدهد. مطالعات در زمینه ی جنسیت شناسی سندرم ، شیوع بیماری را در جنس مونث بالاتر از جنس مذکر نشان میدهد. البته لازم به ذکر است در مواردی که فردی با جنسیت مذکر مبتلا به بیماری گردد ، درجات شدیدتری از علائم و امراض را نشان خواهد داد و درمان پذیری سخت تری خواهد داشت. شیوع این بیماری در برخی رشته ها بیشتر و در برخی دانشگاه ها نیز فراوان تر گزارش شده است. این بیماری دارای دوره های عود و بهبود میباشد و در اوایل ترم کمی رو به افول نهاده و در اواخر ترم به اوج خود میرسد.

اتیولوژی بیماری :

سندرم مذکور اغلب علل آیدیوپاتیک و ناشناخته دارد. در موارد محدودی علت بیماری اجبار خانواده ی بیمار گزارش شده است. در علت شناسی بیماری مشکل موجود ، قبول نکردن سندرم توسط شخص بیمار است که باعث میشود کمکی در جهت ِ شناخت علت ِ وقوع به پژوهشگران نرساند!

علائم بالینی:

بیمار دارای DRS فردی است محصل (دانش آموز یا دانشجو) که در تمام ساعات شبانه روز در حال ِ درس خواندن یا به اصطلاح علمی تر ، خر زدن است! این سندرم مجموعه ی علائم خود را از روزهای اول ترم نشان میدهد. بنحوری که بیمار با جمله ی "رفرنس دیگه ای معرفی نمیکنید استاد؟!" داشتن بیماری خود را به هم کلاسی های خود محرز میکند. در ادامه او جملاتی نظیر " میشه ارائه بدیم؟!" "امتحان میان ترم نمیگیرین؟" "نمره منفی داره دیگه نه؟" را به کار میبرد. یکی از علائم شناخت ِ قریب به یقین این بیماری مشاهده ی بیمار در پایان هرکلاس کنار استاد است. در حالیکه جزوه یا کتابی در دست دارد و خزعبلاتی را در غالب سوال برای استاد بلغور میکند! در ادامه ی ترم این روند روز به روز رو به عود میرود و در اواخر و فرجه ی امتحانات حال بیمار به شدت ناخوش میشود. علائمی نظیر ِ بی خوابی ِ مفرط ، کم غذایی ، کثیفی (!) ، فوتوفوبیا (تحمل نکردن نور ِ آفتابی که بیرون از خانه مشاهده میشود) و بی خبر بودن از تمام دنیای اطراف ، به وضوح قابل مشاهده میباشند! از منظر اطرافیان بیمار ، او یک فرد ِ ضد حال ، اعصاب خرد کن ، خود شیرین ، مانع پیشرفت سایرین و در یک کلام خر خوان است!

پروگنوز بیماری :

پیش آگهی در جنس مذکر بدتر از جنس مونث است . و در افرادی با عینک خرخوانی (!) ، موهای مرتب ، قیافه ی مثبت ، مصرف کننده ی هر روزه ی شیر پاستوریزه و مامانم اینا ، بدتر از سایرین ِ مبتلایان گزارش شده است!

درمان بیماری:

محققان با وجود تلاش های شبانه روزی تا کنون درمان قطعی برای بیماری مذکور پیدا نکرده اند. تلاش های علم طب تاکنون بی فایده بوده فلذا تا به نتیجه رسیدن تحقیقات از جملگی اطرافیان ِ بیمار و کسبه ی محل (!) در خواست تحمل ِ بیمار را داریم.