بخند بازم بخند بازم
بخند با خنده هات از غصه مون کم شه
نمیدونم با این خنده ات
شاید این روزگار وحشی آدم شه!
صدای سینا حجازی
- ۱۹ خرداد ۹۵ ، ۲۳:۵۳
بخند بازم بخند بازم
بخند با خنده هات از غصه مون کم شه
نمیدونم با این خنده ات
شاید این روزگار وحشی آدم شه!
صدای سینا حجازی
من تو این سالها از فاصله ی پیش دانشگاهی تا الان مهمترین تفریحم با دوستام به خصوص مرجان ، کافی شاپ رفتن بوده!
دیشب داشتم با مرجان صحبت میکردم و عکسای این سالها رو مرور میکردیم . بهش گفتم حالا که نگاه میکنم میبینم من اصن تو بهنوش بزرگ شدم!! بهنوش جاییکه اکثرا میرفتیم و میریم. ولی خب اینجا تا الان نرفته بودم. کافه هنر! واقعا هم مثل اسمش خاص و هنری بود :^_^
یه جایی هم مولانا میگه:
تو وقف خراباتی
دخل ات می و خرج ات می!
:دی
ما رو میگه ها ! :دی
خلاصه اینکه دیدیم ماه رمضون از رگ گردن به ما نزدیکتره!
گفتیم بریم روز آخری یه حالی بکنیم که از فردا همچین وقتی دیگه به قول یارو گفتنی اوضاع جوریه که سگ صاحابش رو نمیشناسه! :))
+ماه رمضونتون مبارک! اگه حالی دست داد دعا کنید آدمهای آواره برن سر خونه زندگیشون! به همین سوی چراغ ثواب داره :) :دی
حقیقت ماجرا اینه که حضرت سعدی اولش در یه جایی گوشه موشه ی دیوانش مینویسه :
"آنچه در غیبتت ای دوست به من میگذرد / نتوانم که حکایت کنم الا به حضور! "
یحتملا همین بیت رو هم با هر بدبختی هست به دلبر میرسونه ... بعد روایت داریم از یک منبع معتبر که پس از روزها و ماه ها و چه بسا سالها حضرت معشوق به حضور میرسه و میگه : "خب جوجو! من اومدم حالا بگو چه گذشت تو را در این مدت؟ "
اینجاست که سعدی شونه هاش رو بالا میندازه و با بی تفاوتی خاصی میگه :
"گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم! / چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی ؟؟ "
آها! اینجاست که نشون میده شعرا چطوری در طی قرنها سر معشوق ها کلاه گذاشتن! آخه برادر ! کاملا مشخصه حرفی برا زدن نداری و تو این مدت هم عین خیالت نبوده ! دیگه ما رو سیاه نکن ! ما خودمون اینکاره ایم! :| :)))
*البته عنوان رو حافظ میفرماید ولی خب دست جفتشون تو یه کاسه است :دی
پیرو ِ 4 تا پست قبل تر :
امروز رفته بودم خونه مادرشوهرم. بعد مادرشوهرم یهو طی یک اقدام بسیار ذوق مندانه گفت نفیسه بیا یه چیزی بهت نشون بدم :|
قبلا دو تا پارچه پیرهنی مردونه خریده بودن برا برادر ِ محسن و من اون پارچه ها رو دیده بودم. حالا امروز دو تا پیرهن از اضافه همون پارچه ها در ابعاد بچه یک ساله باز کرد جلوم !!! :| (وجدانا هم پیرهن ها خیلی بانمک بودن !)
بعد برگشته میگه : این برا علیرضاست (اسم مستعار بچه جاریم :| ) اینم برا دنیا !!!!! :| :|
گفتم : داداش دنیا حالا شاید اینو تنش کنه ولی دنیا بعید میدونم !!! :دی :|
واللا !
حالا ببین دیگه ! همینجوری که دستی دستی و الکی الکی منو مامانم شوهر داد ، فک کنم با هر دوز و کلکی هست اینا میخوان دنیا رو هم به دنیا بیارن !! گیری کردیما ! :|
+امتحانمون امروز برگزار شد! سعید سر امتحان کنار من ِ بخت برگشته نشسته بود و همش سوال تشریحی رو تکرار میکردم که جوابش رو با فاصله ی 3 تا صندلی و وجود 5 عدد ممتنح (امتحان دهنده منظورمه ! الان نسرین میاد میگه ممتنح ینی امتحان گیرنده !! :| ) و یک مراقب ، بهش جوابو برسونم !! از امتحان دراومدم رفتم پیش مسئول آموزشمون میگم من آخر این یارو رو میکشم ! میگه خدا خیرت بده! منو هم خلاص میکنی! :| :دی
همونطور که فک کنم قبلا هم گفتم ما 4 تا دختریم (یعنی بودیم :| ) که با هم یک گروه استاژری داریم. تو بخش اعصاب اینجوری بود.از خدا که پنهون نیست از شما چه پنهون ما اونجا به آموزشمون کلی غر زدیم که چرا ما 4 تاییم و گروه های دیگه 7 تا و حتی 11 تا؟؟ چرا ما انقد کمیم؟ چرا بار همه مسئولیت ها روی دوش است؟؟ چرا ما باید 4 نفری 30 تا مریض ببینیم ولی اونا 11 نفری؟ و حتی چرا زمین در حال گرم شدنه؟؟ و قص علی هذا !
بعد که وارد بخش قلب شدیم مسئول آموزشمون اومد گفت مژده بده مزده بده که یار پسندید شما رو :| فردا لباس مهمونی هاتون رو تنتون کنید و به خودتون برسید که قراره یک آقای با شخصیت به جمعتون اضافه شه ! (البته اینا رو به مجردین جمع گفت نه من!) بله و همه ی چشم ها خیره به در بودن که ناگهان سعید وارد میشود ! :|
آره سعید! بذارید اینجا اینجوری صداش کنیم! (فامیلش رو که نمیتونم بگم :| ) در این بین یه پرانتز باز کنم که من از کودکی از اسم سعید بدم میومد! حتی مورد داشتیم که اسم یکی از اقوام سببی نیره سعید بود و یه سری صحبت شد برا خواستگاری و اینا و من با قطعیت گفتم " اسم شوهر آدم الاغ باشه ولی سعید نباشه ! " البته قصد جسارت ندارم! یه حس درونی بود دیگه! ممکنه جملگی سعید ها هم از اسم نفیسه بدشون بیاد! من که نباید ناراحت شم !
عرض میکردم! این سعید خان قصه وارد شد! بیایید همینجا از تیپ و قیافه طرف بگذریم که همین بس که خود مسئول آموزش به این 3 تا پوزخند میزد که آخی! الهی بمیرم! تیپ هم زده بودین شما ! :|
بریم سر سوابق ایشون! ایشون یه دانشجوی مهمان هستن که اهل شهر ما میباشند و دانشجوی دانشگاه آزاد یکی از شهر های اطراف بودند ! حالا اینکه چطوری از دانشگاه آزاد تونستن به دانشگاه سراسری مهمان بگیرن هم یکی از عجایب خلقته که خب جوابش هم میشه پول و پارتی !
12 میلیون ناقابل بابت هر ترم ! اونوقت من بدبخت از دانشگاه سراسری نمیتونم به سراسری مهمان بشم! در حالیکه حاضرم پولش رو هم پرداخت کنم! :| بگذریم !
روزهای اول ما اومدیم با ایشون از در صلح و دوستی وارد بشیم! شماره دادیم و وارد گروه تلگرام کردیمش ، جواب سوالهاش رو انسان وار میدادیم و الخ !
ولی روزگار اینطوری نچرخید ! و مقصر هم خود سعید خان بود ! سوالهای این آدم تمومی نداشت و البته نداره! ما اصلا جو دانشگاهمون اینطوری نبود. حتی لوده ترین پسر کلاسمون خیلی شان خودش رو بالاتر از این میدونست که بخواد هی سوالهای مسخره بپرسه از ما ! ولی این آدم امکان نداره ببینتت و سوالی نداشته باشه !
خانم الانور زاده شما چه کتابی میخونید؟ خانم الانور زاده دکتر کی میاد؟ خانم الانور زاده چه مبحثی تدریس میکنه؟ خانم الانور زاده دکتر چند سالشه ؟ :| خانم الانور زاده کی کلاس تموم میشه؟ .... در اینجا منو ببینید که دارم از صحنه دور میشم و سوال آخر : خانم الانور زاده الان کجا میرین شما ؟؟ :|
و این روند به طور بسیار بسیار وحشتناکتری هرروز ادامه داره! سوالاتش هم فقط از ما نیست از همه بشریت سوال داره. استاد یه مبحث رو توضیح میده و اون دوباره اظهر من الشمس ترین سوال ممکن رو میپرسه!!
مورد داشتیم از استاد قلب میپرسه پارکینسون چه بیماریه و یا HBA1C چیه !!! کسی که یه کم تو حیطه پزشکی باشه میدونه این سوالات فاجعه است برای دانشجوی ترم 8 پزشکی!
سرتون رو درد نیارم ! ما 5 شنبه امتحان آخر بخش رو داریم. استاد موافق عقب انداختن امتحان نبود و ما هم البته موافق نبودیم! :| ولی سعید مرتب به ما میگفت که امتحان رو عقب بندازیم و با نه قاطع ما مواجه میشد!
تا اینکه امروز اتفاقی افتاد که هنوز که هنوزه و دارم تعریفش میکنم هضمش نکردم!
عصر یه خانم مسن زنگ زد به گوشیم. جواب دادم و گفت که مامان سعید ه ! :|
+بله بفرمایید خواهش میکنم !
- پسرم حالش بده امروز نتونسته بخونه . میشه امتحان رو عقب بندازین؟؟؟؟
+ :| :| :| :| ..... بله... من با بچه ها صحبت میکنم بعد با استاد حرف میزنیم اگر موافقت کردن چشم.
- من کی زنگ بزنم خبر بگیرم؟ تا آخر شب زنگ بزنم؟؟
+خانم من باید فردا برم بیمارستان و با استاد صحبت کنم ! الان که نمیشه! :|
- باشه پس فردا زنگ میزنم!
+مگه پسرتون فردا نمیاد؟
- نه نمیاد مریضه
+ :| :| :| خب حذف میشه که !! نمیتونه انقد غیبت کنه!
- نه میگه نمتونم برم! من فردا زنگ میزنم. تو رو خدا خانم امتحانو عقب بندازین.
+دست من که نیست!
- میگه اگه همکلاسی هام موافق باشن عقب میفته...
+چشم من صحبت میکنم !
بله! و من دیگه واقعا برا اولین بار در زندگیم به قول محسن " هووووووووچ نِظری ندارم !!!"
سوال من اینه : یک آدم 23 ساله چقدر میتونه بچه باشه ؟؟؟؟
ایستاده بودیم گوشه خیابون و تو رفته بودی بستنی قیفی خریده بودی... از اینهایی که دو رنگ اند و کاکویشان رنگ چشمانت است. چشمان قهوه ای روشنت.
بستنی را آرام زبان زده بودم و تو گفته بودی که "این اداهای با کلاسیت منو کشته!"
از این جمله هایی که با عشق بیان میشوند. از این جمله هایی که گرم اند. شیرین اند. از اینهایی که بعدش غیر از لبخند نمیشود کاری کرد.
گفته بودم "دستهام نوچ شد" رفته بودی بطری ِ آب آورده بودی ، در ماشین را باز کرده بودی و گفته بودی " دستتون رو بیارید بیرون خانم با کلاس!"
و من در لحظه ی ریختن آب مانده ام... بعد از روزها... در همان لحظه ی خیلی معمولی... در آن لحظه که شیرینی دستانم گرفته میشد . چسبندگی اش میرفت و تو بیشتر به دلم میچسبیدی...
من آدم ِ زندگی کردن در لحظه ها هستم... ماندن در یک جمله و بعد ساعت ها مرور کردن... یک جمله ی خیلی معمولی! نه اینکه مثلا بگویی "در چشمانت میشود شنا کرد!" نه ! همین که بگویی "نفست به صورتم میخوره حال میکنم" کافیست! همینقدر عامیانه ! همینقدر روزمره ! ...
خوشحالم که تو آدم ِ جملات ِ دوست داشتنی ِ عامیانه ای...
بیاید به نشانه ی اعتراض دیگه هیچ کدوممون دندانپزشکی نریم! :|
+دندونم رو 4 روز پیش عصب کشی کردم هنوز که هنوزه درد میکنه و کروکی میده :|
سکانس اول :
زهرا (خواهر شوهر :| ) : مامان خونه جدیدی که گرفتیم سه تا خواب داشته باشه بسه. یکی من یکی محمد یکی هم شما. اینام که رفتن سر خونه زندگیشون دیگه.
محسن: پس من چی؟ :|
زهرا : تو لطف میکنی تو خونه ات میخوابی!
محسن : نه شب هایی که نفیسه شیفت ه میام اینجا دیگه! مرض دارم خونه بمونم؟
زهرا : خب اون شب ها تو سالن بهت اجازه خواب میدیم!
...
چند دقیقه بعد به صورت ناگهانی:
محسن : یعنی دنیا نباید یه اتاق خواب تو خونه شما داشته باشه؟؟؟
همه حضار : دنیاااااااااااااا؟؟؟ دنیا کیه دیگه؟؟؟؟ O_o
محسن: بچه مون دیگه!
همه : :|
من در دلم! : آخه دنیا ؟؟ قحطیه اسمه؟؟ :| وجدانا دنیا؟؟؟ نگاه خیره به دوربین :|
مامانش : نه لازم نکرده! ما بچه کسی رو نگه نمیداریم! بچه تون تو خونه خودتون میمونه!
محسن : شب هایی که نفیسه نیست چیکارش کنیم؟
زهرا : پرستار بگیرین! :|
من : پس عمه جونش چی؟ ما کلا خیلی عمه دوستیم!
زهرا : ما اصلا عمه دوست نیستیم! خاله دوستیم! :|
محسن خطاب به باباش که کلا حواسش نیست و داره کتاب میخونه : بابا ینی تو اگه تو روز دنیا رو نبینی شب خوابت میبره؟؟
باباش : ها؟ ذنیا دیگه کیه؟ :|
...
سکانس دوم :
پای تلفن امروز! صدای موسن موسنی داره میاد!
محسن : صدای محسن ه داره جیغ میکشه؟
من : آره.
+جیغ نکش خب! عجب جغجغه ایه ها !
- اینجوری نگو! پس فردا عاشق دنیا میشه ، میشه دامادت !
+ اوهوع ! خیال کردی! من دختر به فامیل جماعت نمیدم! :|
- خب میره نامه از دادگاه میگیره! واالللا!!
+غلط کرده! رفت دیگه نیاد! دنیا بی دنیا ! خونه راهش نمیدم!
- خب تو راه نده! من که راه میدم!
+ تو هم راه دادی دیگه خودتم نیا ! :| من اعصاب ندارم نفیسه ها ! دختر اینجوری تربیت کردی نکردی! :|
...
یه جایی هم یادمه علیرضا آذر میگفت :
"بر سنگ ِ گور ِ من بنویسید...
یک جنگنجو که نجنگید... اما شکست خورد...! "
تصمیم گرفتم تا جایی که امکان داره خوب باشم! دیروز نیره و بچه هاش رو پیتزا مهمون کردم برای ناهار. شب هم رفتم خونه مادرجونشون. گفتم شاید شاد کردن 4 نفر دیگه شادی رو به طور مسری به من هم برسونه!
مامان و بابا گفتن تا آخرای شب میرسن! تور ایرانگردیشون رو نصفه گذاشتن و به کرمان و بندرعباس و قشم و اصفهان و شیراز و نهایتا تهران رضایت دادن!
امروز صبح وقتی گوشیم زنگ زد و هنوز جواب نداده به خاطر فقدان شارژ خاموش شد ، فهمیدم به واقع زندگی اونقدرا هم ارزش نداره که آدم بخواد خودشو به خاطر مسائل جزئی از قبیل تنهایی و دلتنگی ناراحت کنه! نمیشه که تو به خاطر خامو شدن موبایلت اونم اول یک صبح پرکار ناراحت بشی بعد بخاطر ِتنهایی و بی کسی هم دوباره ناراحت بشی؟؟ مگه میشه ؟؟ مگه داریم؟؟ نه خداییش نمیشه! :))
بعد جالب اینجا بود که هیچ کسی هم شارژر اپل نداشت. یک کار فوق اِمرجنسی ( چرا این لغت فینگلیشش حالت تصویری خوشی نداره؟؟! ینی من فقط ذهنم منحرفه یا شما هم موافقین؟؟ :)) ) پیش اومده بود که باید حتما به محسن زنگ میزدم. بعد شماره اش دقیق تو ذهنم نبود!! :| ینی دو تا عدد رو شک داشتم! قبلا هم که دیده بود شماره اش رو بلد نیستم چند باری میخواست خودشو بزنه! به خدا دست خودم نیست! شماره همه تو ذهنم میمونه الا اون! :|
هیچی دیگه! همه بیمارستان داشتن برا من دنبال شارژر میگشتن که پیدا هم نشد ! بعد به ذهنم زد زنگ بزنم به نیره شماره رو ازش بگیرم! شانسم خوند خلاصه :دی
بله عرض میکردم فرزندانم! وقتی آدم زیر بار مشکلات این چنینی کمر خم میکنه میبینه یه سری چیزهای جزئی تو زندگی اصلا ارزش ناراحت شدن رو نداره ! :)))