ضربان ِ لبخندهایت

از هرچه در خیال ِ من آمد نکوتری

ضربان ِ لبخندهایت

از هرچه در خیال ِ من آمد نکوتری

ماها همه مان خیلی بچه بودیم. یک سری بچه ی لوس که حس میکردند شاخ ترین و بامزه ترین آدمهای کره ی زمین اند. خیلی از آن روزها رد نشده. نهایتا دو سال... دو سال که چیزی نیست. این حرفها را ندارد. اما برای مایی که کلی تغییر کرده ایم و به قول معروف بادمان خوابیده (!) دو سال یعنی مرز ِ بین ِ لوس بودن و کمی منطقی شدن!

البته گمانم همه ی سال اولی های دانشگاه وقتی به سال سوم و چهارم میرسند همینقدر از خودشان حالشان بد میشود!

دکتر نون آدمی بود که خیلی سر و زبان دار نبود. خیلی قدرت ِ کنترل کلاس نداشت. خیلی هم مسلط به بحث نبود. ولی همه ی اینها را خیلی نبود نه اینکه اصلا نباشد! میفهمید که چه میگویم؟...

پاور فیزیولوژی تنفس را که می انداخت رو پرده ، دست میکرد در جیب کتش و پوینترش را در می آورد و از آن فاصله ی دو متری هی پوینتر را جابجا میکرد روی نمودار های حجم تنفس و این حرفها ... جلسه های اول با تعجب به همدیگر نگاه میکردم و ریز ریز میخندیدیم که این مسخره بازی ها چیست دیگر؟؟! در سالن کنفرانس 1000 نفری که ننشسته ای پوینتر دست میگیری که! نهایتش یک کلاس سی نفری است دیگر! موس لپ تاپ هم همان کار را  میکند خب! اصلا بلند شو از صندلی ات با دست نشان بده! همانطور نشسته هم دستت میرسد! .... خلاصه به جلسه های 4 ام و پنجم که رسید هر جلسه یکی از بچه ها با خودش یک پوینتر می آورد و وسط کلاسی که معمولا هیچ کداممان گوش نمیدادیم مسخره ترین سوال ها را از دکتر نون میپرسید. دکتر نون میگفت کجای نمودار؟! طرف میگفت یک لحظه اجازه بدهید و پوینتر را در می آورد و می انداخت روی پاور! ماهم خنده های ریزمان شده بود قهقهه! :| حالا بعدترش باز یکی دیگر وسط سوال او یک سوال میپرسید و یک پوینتر دیگر و الخ ...

امروز وقتی دکتر ح داشت سوال میکرد که خط ایزوالکتریک تراسه کجا قرار دارد و من دست بلند کردم، پوینتر را که گذاشت در دستم ، یاد بچگی کردن هایمان افتادم. امروز دیگر کسی به دکتر ح نمیخندید. کسی کلاس را به مسخره بازی نمیگرفت. همه خیلی جدی نشسته بودند که تکلیف ST را روشن کنند... یک چیزهایی در این دو سال خیلی عوض شد...

البته نا گفته نماند که یک چیزهایی هم تغییر نکرد. هنوز هم مثل همان روزها وقتی کسی خانم دکتر صدایمان میکند خنده مان میگیرد و فکر میکنیم دارد دستمان می اندازد! امروز هم وقتی دکتر ح داشت جواب سوال ثمین را میداد و خانم دکتر خطابش میکرد ، ثمین هی در گوش من میگفت " منو میگه ها ... نفیسه منو میگه!!!"

هیچ دکتری از پس ِ تفسیر ِ یک EKG دوازده اشتقاقی قلبم بر نمی آید
... بس که فراز و نشیب های عجیب و غریب پیدا کرده
انقدر این پا و آن پا نکن
یا بمان که نوار قلبم نرمال شود
یا ... برو که به سکون برسد ...
برای خودم نمیگویم...
آخر با این کارها علم ِ پزشکان ِ مملکتت را به بازی گرفته ای !

دوستت دارم. دوستت دارم وقتی صدای گرفته ات را میشنوم . وقتی نگران میپرسم سرما خوردی؟ و میگویی "نه عصبیه! دیشب تو ناراحت بودی منم که میدونی دیگه دلم به دل تو وصله. از صبح گلوم درد میکنه الانم صدام در نمیاد..."

دوستت دارم وقتی میگویی "تو فقط قول بده نگران هیچی نباشی" . دوستت دارم وقتی با خنده میگویم " ینی بسپرمش به تو؟!" و تو جواب میدهی "خودتو مسخره کن ! مسخره!"

دوستت دارم وقتی میگویی "اصلا خدا رو چه دیدی شاید همین روزا زنگ زدم و بهت گفتم سوپرایــــــــز!" .... تو بزرگترین سوپرایز زندگی من بودی که خدا به من هدیه کرد... چه میدانی چقدر دوستت دارم... هان؟!



اینجا دارند نور جمع میکنند...

اگر حالی دست داد برای حال ِ خوش ِ دیگران دعا کنید...

برای گرم شدن دل ِ من و آرام و قرار گرفتنم نیز...

:)

Donkey readers syndrome

سندرم خرخوانان!

اپیدمیولوژی بیماری :

این سندرم وابسته به سن نبوده و از همان سال های اول تحصیل فرد خود را نشان میدهد. مطالعات در زمینه ی جنسیت شناسی سندرم ، شیوع بیماری را در جنس مونث بالاتر از جنس مذکر نشان میدهد. البته لازم به ذکر است در مواردی که فردی با جنسیت مذکر مبتلا به بیماری گردد ، درجات شدیدتری از علائم و امراض را نشان خواهد داد و درمان پذیری سخت تری خواهد داشت. شیوع این بیماری در برخی رشته ها بیشتر و در برخی دانشگاه ها نیز فراوان تر گزارش شده است. این بیماری دارای دوره های عود و بهبود میباشد و در اوایل ترم کمی رو به افول نهاده و در اواخر ترم به اوج خود میرسد.

اتیولوژی بیماری :

سندرم مذکور اغلب علل آیدیوپاتیک و ناشناخته دارد. در موارد محدودی علت بیماری اجبار خانواده ی بیمار گزارش شده است. در علت شناسی بیماری مشکل موجود ، قبول نکردن سندرم توسط شخص بیمار است که باعث میشود کمکی در جهت ِ شناخت علت ِ وقوع به پژوهشگران نرساند!

علائم بالینی:

بیمار دارای DRS فردی است محصل (دانش آموز یا دانشجو) که در تمام ساعات شبانه روز در حال ِ درس خواندن یا به اصطلاح علمی تر ، خر زدن است! این سندرم مجموعه ی علائم خود را از روزهای اول ترم نشان میدهد. بنحوری که بیمار با جمله ی "رفرنس دیگه ای معرفی نمیکنید استاد؟!" داشتن بیماری خود را به هم کلاسی های خود محرز میکند. در ادامه او جملاتی نظیر " میشه ارائه بدیم؟!" "امتحان میان ترم نمیگیرین؟" "نمره منفی داره دیگه نه؟" را به کار میبرد. یکی از علائم شناخت ِ قریب به یقین این بیماری مشاهده ی بیمار در پایان هرکلاس کنار استاد است. در حالیکه جزوه یا کتابی در دست دارد و خزعبلاتی را در غالب سوال برای استاد بلغور میکند! در ادامه ی ترم این روند روز به روز رو به عود میرود و در اواخر و فرجه ی امتحانات حال بیمار به شدت ناخوش میشود. علائمی نظیر ِ بی خوابی ِ مفرط ، کم غذایی ، کثیفی (!) ، فوتوفوبیا (تحمل نکردن نور ِ آفتابی که بیرون از خانه مشاهده میشود) و بی خبر بودن از تمام دنیای اطراف ، به وضوح قابل مشاهده میباشند! از منظر اطرافیان بیمار ، او یک فرد ِ ضد حال ، اعصاب خرد کن ، خود شیرین ، مانع پیشرفت سایرین و در یک کلام خر خوان است!

پروگنوز بیماری :

پیش آگهی در جنس مذکر بدتر از جنس مونث است . و در افرادی با عینک خرخوانی (!) ، موهای مرتب ، قیافه ی مثبت ، مصرف کننده ی هر روزه ی شیر پاستوریزه و مامانم اینا ، بدتر از سایرین ِ مبتلایان گزارش شده است!

درمان بیماری:

محققان با وجود تلاش های شبانه روزی تا کنون درمان قطعی برای بیماری مذکور پیدا نکرده اند. تلاش های علم طب تاکنون بی فایده بوده فلذا تا به نتیجه رسیدن تحقیقات از جملگی اطرافیان ِ بیمار و کسبه ی محل (!) در خواست تحمل ِ بیمار را داریم.

از اونجایی که من خیلی آدم ِ کدبانو و همه چی تموم و دختر ِ زندگی و اینایی هستم این باغ ِ بی نظیر ِ گل و بلبل رو روی شله زرد های مامان پز پروروندم!! خوش به حال بعضیا ! عجب زنی گیرشون اومده! :دی


شله زرد

بعد از 11 روز دیدمش... در آغوشم گرفت و سرم را آرام گذاشت روی سینه اش... چشمانم را بسته بودم . گفت :" نفیسم چقد تو ماهی..." چشمانم را باز کردم سرم را برداشتم و در چشمانش گفتم " ماهی ِ تو ام..." ... ماهی ای بودم که غرق شد در بوسه هایش...


*همسایه- محسن چاووشی

اون درس اخلاق پزشکی یادتونه که استاد ِ نابغمون برا حافظ احرام بسته بود؟ ...

حالا امروز امتحان ِ همون درس رو داشتم. علاوه بر امتحان یک کار عملی هم دارم که باید امشب تحویل بدم. میخوام آخرش یک بیت حافظ بنویسم که مرهمی باشه بر حس حافظ دوستی ِ استاد ! :دی ولی خب هرچی فکر میکنم بیتی که در خور ِ استاد و به معنای عطوفت در حق کوچکتر و اینا باشه یادم نمیاد :دی ...

ای ادبیات مدارها ! ای حافظان ِ حافظ! ای هلو ها ! ای شفتالو ها !... آیا کسی نیست که مرا یاری کند؟؟! :دی

شماها یادتون نمیاد! یه زمانی هم بود ما برای خودمون برو بیایی داشتیم. هروقت پنل وبلاگمون رو باز میکردیم 10- 15 تا کامنت جدید برامون اومده بود. پای هر پستمون 30-40 تا کامنت میخورد. کلی رفت و آمد خصوصی به هم زده بودیم! ... آره ! شماها یادتون نمیاد! یه حوض بود این وسط به چه بزرگــــی! از اینجا تا اوووووون سر ِ وبلاگ! این باغچه پر بود از از درخت بید و گردو و توت و همین صوبتا ! ... هر شب جمعه فامیل اینجا جمع میشد یک سفره مینداختیم از اینجا تااااااا همون حوالی ِ حوضی که بهتون نشون دادم... :|


*عنوان از رهی معیری

در عین تمام ِ شباهت ها و تفاهم هایمان با همدیگر گاهی حس میکنم دنیای من از دنیای ِ تو کیلومترها فاصله دارد... نه من تو را درک میکنم و نه تو مرا...

از شباهت های طاهریمان که بگذریم. از اینکه خواهرت میگوید اگر کسی ما سه نفر را ببیند بیش از اینکه فکر کند من و محسن خواهر و برادریم ، یقین میکند که تو و محسن هم خون اید! از سلیقه های مشابهان ، از تله پاتی های همیشگی ، از حرف های نگفته ای که با "یه چیزی بگم؟!" تا آخرش حدس زده میشود، از همه ی اینها که بگذریم ، گاهی حس میکنم واقعا خودم را قطعه قطعه هم که بکنم نمیتوانم حسم را به تو بگویم...

من رنج میکشم؟ ... مسلم است!

اینکه میبینی پشت تلفن وقتی صحبت از 4 سال دوری و تنهایی و بلاتکلیفی و برزخ میکنی ، من اول سکوت میشوم و بعد صدای فین فین کردن ِ بعد از گره ام را میشنوی ، به خاطر همین است! اینکه بعدش مجبوری 10 بار بگویی " آخه من که چیزی نگفتم ! فقط یه پیشنهاد بود! اصلا غلط کردم . تو فقط گریه نکن..." به خاطر همین است! برای همین است که من نمیتوانم به تو بفهمانم که 4 سال ِ دیگر نفیسه ای دیگر نخواهد بود که تو بخواهی خوشبختش کنی... خواهش میکنم بفهم!... هرچند باز هم فکر میکنی یک حرفی میزنم که زده باشم... اما من که یقین دارم تا آن موقع خواهم مُرد...

هیچ وقت فکر نمیکردم که انقدر عاجز باشم از توضیح پاره ای مسائل...

هیچ وقت فکر نمیکردم که بشود کسی را دوست داشت اما نتوانست حسش را فهمید... به اندازه ای که یقین دارم در این لحظه شب در شهرم از نیمه گذشته ، به اندازه ای که به وجود خودم در این لحظه یقین دارم ، ایمان دارم که دوستم داری اما مرا نمیفهمی!

جان ِ همین نیمه جانی که نشسته و دارد اینها را با خون دل تایپ میکند دلگیر نشو وقتی میگویی " نمیدونی چقد دوسِت دارم" و میشنوی که " دوستم داری ولی فقط همین! کاری برا اثباتش انجام نمیدی!" تو را به جان ِ نیم بند ِ من دلگیر نشو جانا !

مسئله ی پیچیده ای نیست. اینکه من از اولش هم خانه ی فلان متری در فلان جای تهران نخواسته ام اصلا مسئله ی پیچیده ای نیست! حالا اینکه تو دلت نمیکشد مرا به جایی غیر از این ببری مقصرش من نیستم. تاوانش را دل ِ من نباید پس دهد. تاوانش دوری از تو و نداشتنت و هرروز دلشوره و هرروز حرف و هرروز بلاتکلیفی و سوال و جواب و چه و چه نباید باشد...

...

یک چیز دیگری هم هست که شما مردها همه تان درگیرش هستید. در کنار اینکه فکر میکنید خودتان عقل کل اید و خودتان بهترین مدیر دنیا هستید و خودتان فلان و خودتان بیسار ، در کنار ِ همه ی اینها فکر میکنید که ما زنها فقط احساس ایم و بس! بدون ِ فکر ! بدون ِ هیچ گونه جدی بودن... همین است که وقتی من بعد از 3 ماه تکرار و تکرار و تکرار ، میگویم : " خب من چند بار باید بگم؟! خبر ِ مرگم من عروسی نمیخواااام! بفهم تو رو خدا !" ... تو میخندی و میگویی " حالا یه نفس عمیق بکش عزیزم! هنوز به تایم ِ اوتت هم که نرسیدی اینجوری اعصابت به هم ریخته است!"...

...

حرف زدن با تو بی فایده است. دنیایمان کیلومترها فاصله دارد. تو خیلی کارها کرده ای در این چند ماه برای ِ من و من با خیلی چیزها کنار آمده ام برای ِ تو . اما از یک جایی به بعد دیگر در توان ِ من نیست. نه اینکه نخواهم ها ... نمیتوانم... حس میکنم با تمام ِ قول دادن هایت ، خیلی چیزها در توان ِ تو هم نباشد... تنها امیدوارم ناتوانی هایمان به قیمت ِ گزافی تمام نشود...

گاهی همین مرد بودن ِ تو و زن بودن ِ من دست و پایمان را میبندد... نه تو میتوانی روی غرورت پا بگذاری نه من روی ِ دلم...