ضربان ِ لبخندهایت

از هرچه در خیال ِ من آمد نکوتری

ضربان ِ لبخندهایت

از هرچه در خیال ِ من آمد نکوتری

از صبح کله ی سحر تا همین الان چه زحمت هایی که من بابت درست کردن این اثر آشپزی و شیرینی پزی قرن نکشیدم!! چه عرق ها که نریختم! چه سرزنش ها و ملامت ها که نکشیدم!!!

ولی خب مثل زنی استوار پای هدف خود ایستادم و مشت محکمی شدم بر دهان استکبار جهانی و بار دیگر ندای هیهات من الذله را زنده کردم!!

(حق بدین که الان اراجیف سر هم کنم چون واقعا پروسه ی نفس گیری داشت! ولی راضی ام از خودم!! :دی)

و اینک این شما و این هم پیراشکی کرم دار ه الانور نشان !!!



+الان نیم ساعته عکس اینو برای هرکی میشناختم و نمیشناختم ، دوست و آشنا ، خودی و بیگانه ، خیرخواه و بدخواه ، فرستادم! تا برای جملگی دوستان مایه ی مباهاتی شود و برای قلیل ِ حسودان و بخیلان آتشی گردد که در چش و ایضا چال آن ها فرو خواهد رفت! باشد تا رستگار شویم!

اینکه دل ِ آدم برای کسی تنگ بشود

خیلی تنگ بشود

خیلی خیلی تنگ بشود

اندیکاسیون ِ دیدن ِ دوباره ی آن فرد را ندارد آیا؟!


چند وقت پیش ژل بهداشتی خریده بودم بعد این تیوبش دستم بود. محسن داشت شبکه خبر میدید. منو که دید برگشت گفت : "الان میخوای کرم بزنی نیم ساعت دیگه اذونه میخوای وضو بگیری دهن منو آسفالت میکنی انقدر که غر بزنی باز!" همونجوری که داشتم میرفتم سمت دستشویی گفتم " نه عزیزم این کرم نیست. ژله"

با قیافه ی متعجب نگاهم کرد و گفت :" وای نفیسه نه تو رو خدا ! به موهات ژل نزنی ها ! انقد بدم میاد ! چیه باز شبیه چوب خشک میشه موهات آدم نمیتونه دست بزنه بهشون!" خندیدم و گفتم : " اولا که این ژل مو نیست! دوما هم که اون چیزی که تو میگی ژل نیست. تافته موئه!"

با قیافه ای که دیگه واقعا چشماش گرد شده بود نگاهم کرد و گفت : "پس این ژل چیه؟" گفتم : "ژل بهداشتیه" گفت : "یعنی چیکارش میکنن؟!" در دستشویی رو باز کردم و گفتم : " هیچی بابا! میخورنش!! تو اخبارتو نگاه کن!" ... والللا ! :|

صرفا نظر به اینکه میخوام عطسه هامو بیشتر اطلاع بدم ، دو روز پیش گلو درد مختصری داشتم ولی دیروز و پری روز حالم خوب بود. الان یه ساعتی میشه که به شدت دارم فش فش میکنم و چیزی قریب به 117 تا عطسه زدم . فردا ساعت 9 صبح هم سومین وقت دندونپزشکیم رو در دو هفته اخیر دارم! برا عصب کشی دو تا دندون حدود 4 ساعت تا الان دهنم باز بوده! فردا فک کنم کلا نابود بشم دیگه! :| تازه یک شنبه هفته دیگه هم وقت دارم برا عصب کشی اون یکی دیگه و این پروسه کماکان ادامه دارد!

تنها حسی که به دکترم دارم اینه که دلم میخواد دستشو قطع کنم! :| اعصابم ندارم! همین دیگه!

یادش بخیر یه زمانی برو بیایی داشتیم برا خودمون...

یه پست مینوشتیم سر دقیقه اش نشده 10 تا کامنت حداقلش بود! پست ها 40 تا به بالا کامنت میخورد! یه عطسه میزدیم تو بلاگفا ملت میومدن ابراز نگرانی میکردن! :| الان چی؟

به شخصه دو ماهم خبری ازم نباشه کسی نمیگه این الانور ِ بدبخت مرده است یا زنده... روزگار رسم بدی داره... اینجا رو دوست ندارم. بلاگفا بهتر بود. مهربون تر بود... رفیق تر بود... وقتی خوشحال بودم همه همراه بودن. وقتی سرخوش بودم همه باهام میخندیدن. وقتی حوصله ام سر میرفت همه پایه بودن برا هرکاری! از همه مهمتر وقتی غمگین بودم کسی نمیگفت غمای تو به من ربطی نداره. همه پا به پام غصه میخوردن... ولی اینجا چی؟

یادش بخیر... یه فخرالزمان الانور بانو بود و یه وبلاگ ضربان لبخندهایت... الان دیگه حتی این اسم هم برام غریبه...

دلم خیلی گرفته... خیلی دور شدم از روزای خوب نویسندگی... از حال خوب مجازی... خیلی...

غمگینم... مثل دختری که کلاسهای آخر هفته اش کنسل شده ولی نمیتونه بره پیش شوعرش! :|

اما شکست ساغر و ساقی ز دست رفت...



ضمن عرض سلام و تسلیت و اینجور صحبتهای معمول ،

جا داره بنده برای غیبت صغری معذرت خواهی کنم! میدونم خیلی دلتون برام تنگ شده بود و روزها با یادم نوحه سر میدادید و شب ها صورت چنگ میزدن و در کل "بسی خست روی و بسی کند موی" بودید ! ولی خب الان دیگه جای گریه نیست! لبخند بزنید که بنده باز به آغوشتون بازگشتم!!

یه هفته ای رفته بودم تهران. یه روزه اومدم. دوشنبه هفته دیگه امتحان دارم. چند روز فرجه روماتو بود یکی دو جلسه هم که غیبت کردم و رفتم خلاصه.

حالا از خاطرات سفر بگذریم و بی خیال شیم. یه موضوع دیگه ای رو میخواستم مورد نقد و بررسی حکیمانه خودم قرار بدم و در و گهر هام رو بپاشونم دو رو بر! :دی تلگرام من هم مثل همتون پر از گروه های جور وا جور. یکی از این گروه ها مال خانمهای متاهل که توش حرفهای بی ادبی میزنن!! :))
البته من 95% حرفهاشون رو قبلا شنیدم (بس که من چشم و گوش بسته بودم از بچگی! :| ) ولی خب 5% حرفهاشون واقعا جدیده!!!!

(خب دیگه همینجا با لبخند این شکلات رو به کودکان منفی 18 سال اهدا میکنم و میخوام که صحنه رو ترک کنند تا من ادامه بدم! آفرین خاله!)

از قضا دیشب یک بحث خیلی جالبی درگرفت! کلا تو این گروه کش مکش بین طب سنتی و پزشکی مدرن زیاده. خب این طبعیه. ما پزشک ها همیشه یاد میگیریم که در مورد طب سنتی نظری ندیم. چون اطلاعاتی نداریم. ولی بعضی حرفها دیگه قابل سکوت نیست!!

بحث از اونجایی در گرفت که طب سنتی میگه در قاعدگی زن نباید به خودش آب بزنه و پزشکی جدید میگه با اینکار بدن زن مستعد انواع عفونت ها میشه و از این دست بحث هایی که تقریبا 99% خانمها در موردش شنیدن. یا راه اولو انتخاب کردن یا دوم. خب تا اینحا بحثی نیست. من و مامانم هم همیشه سر این قضیه بحث داریم. اون نظر خودشو داره و من نظر خودمو و این طبیعیه.

ولی قضیه از اونجایی جالب میشه که یکی از خانمها با ید بسیار طولایی در مورد این صحبت میکرد که در هنگام قاعدگی اگر نزدیکی صورت بگیره و فرزندی حاصل بشه اون فرزند دچار مشکلات زیادی خواهد شد!!!!!

در این باب احادیث به قول خودش موثقی هم رو کرد!!!

جا داره عرض کنم بله! ما قبول داریم در هنگام قاعدگی نزدیکی مشکلات زیادی داره و نباید باشه... ولی بچه؟؟؟؟؟؟ بسته شدن نطفه در قاعدگی؟؟؟؟؟؟ مگه میشه؟؟؟ مگه داریم؟؟؟؟

هرکسی فقط رشته ی تجربی رو خونده باشه (و نه اینکه در حیطه پزشکی ورود داشته باشه) به خوبی به این امر واقفه که از نظر علمی این مسئله حتی یک درصد توجیه نداره! حتی یک درصد!

عده ای اومدن و گفتن نمیشه همچین چیزی. تو قاعدگی اصلا تخمکی نیست که اسپرم احتمالی بتونه بارورش کنه... ولی این خانم بر پایه ی همون اسناد و احادیث گفت شما جاهلین و دارین به دین خدا تهمت دروغ میزنین!!

بببینید عزیزان . من دانشجوی پزشکی هیچ گونه اطلاعاتی در زمینه کلام و حدیث ندارم. نمیدونم کدوم حدیث سند محکمی داره و کدوم نداره. نمیدونم اون حدیثی که سند محکم داره ، درست ترجمه شده یا نه. نمیدونم تفسیر برابر ترجمه هست یا نه. من از اینا سر در نمیارم ولی از یک چیز سر در میارم. امکان بسته شدن نطفه تنها بعد از اولیشن یا تخمک گذاری زن هست و این اتفاق در دوران قاعدگی نمیفته! قاعدگی به طور نرمال 7 روز اول سیکل ه. (به طور غیر نرمال 3 تا 10 روز اول) و تخمک گذاری روز 14 سیکل. این رو علم سالهاست ثابت کرده. اصلا تمام روش های پیشگیری از بارداری طبیعی و قرص ها و حتی درمان نازایی از رو همین سیکل صورت میگیره. اینها چیزهایی هستند که طی سالها تجربه و آزمون و خطا به دست اومدن.

من حق دارم به عنوان یه دانشجوی پزشکی علم که توجیه داره و در عمل میلیون ها بار خودش رو در این زمینه ثابت کرده مقدم بدونم به حدیثی که در صحتش شک دارم...

فلذا خواهش میکنم از شمایی که مذهبی هستید ، شمایی که دستتون تو کاره ، شمایی که حالیتونه... همین شما! برید اثبات کنید! حدیثی که محکم نیست رو نذارید که بعد چهار نفر مثل من با ایمان ضعیفشون بقیه حدیث ها رو هم باور نکنن!! یا اگر واقعا بنظرتون این حدیث محکمه براش شاهد مثال بیارین! این همه تحقیق تو دنیا! بگید آقا سونوگرفی ثابت کرد این جنین در دوران قاعدگی مادر بسته شده! ما میگیم چشم! یه مورد هم که باشه باز هم نشون گر صحت حدیثه! نه اینکه...

چی بگم والللا...

حدودا 20 روز پیش در آشپزخانه ی خانه ی دو نفره مان ایستاده بودم و تی به دست داشتم کف آشپزخانه را که طبق معمول 6-7 عدد از موهایم رویش ریخته بود (طی سه ساعت گذشته!!*) تمیز میکردم. موبایلم زنگ خورد . فکر کردم یا مامان است یا محسن. شماره نا آشنا بود. دختری با حوصله پشت خط بوذ و پرسید شما خانم نفیسه الانور زاده هستید؟ با بی تفاوتی گفتم بله. گفت از چهارمین جشنواره مجازی کتابخوانی مزاحمم میشود! :دی دوباره با بی تفاوتی گفتم "جانم؟" گفت شما سال گذشته شرکت کردید و برنده هم شدید ولی ما نتوانستیم جایزه تان را بهتان بدهیم! گفتم بله! گفت امسال دوباره شرکت کنید جایزه تان را میدهیم!!! گفتم من امسال هم نمیتوانم بیایم جایزه ام را بگیرم. بی خیال شوید! گفت نه امسال واقعا به حسابتان واریز میشود! گفتم خب چشم! شرکت میکنم! ولی من فرم سال گذشته را ندارم ها ! گفت اشکال ندارد فقط ثبت نام کن!

حدودا 2-3 روز پیش ساعت های 3 عصر بود . کف اتاق دراز شده بودم و چشمانم گرم شده بود که دوباره زنگ زد. گفت با منصور ضابطیان و نمیدانم کی و کی برایتان دیدار گذاشته ایم. گفتم نمیتوانم بیایم. گفت برایتان هتل میگیریم در خدمتتان هستیم. هروقت شما بخواهید!!!( چطور ممکن است؟! :|) گفتم نمیتوانم بیایم! گفت کسی را ندارید در خدمتش باشیم در تهران. گفتم دارم ولی نمیتواند در خدمتتان باشد!! گفت اکی و خدانگهدار!

الان یکهو یاد این افتادم که پارسال وقتی پیام جشنواره گرفتم از اتاق با سرعت نور دویدم بیرون و داد زدم "من برنده شدم هوراااااااااااااااا" و بعد تا یک هفته هر که را میدیدم. (از امین گرفته تا مادرجون!!!) میگفتم من برنده شدم!! و حالا امسال... آدمها چقدر زود چقدر زیاد عوض میشوند به واقع!

*انقد که ریزش مو دارم کم کم دارم به لوپوس گرفتن خودم مشکوک میشم! :|

امشب از اون شبهایی بود که بعد از چند ماه شدم همون الانور سابق! البته تغییرات آب و هوا و بارون اومدن و بوی نم و البته شلوغ بودن سر محسن و زنگ نزدنش هم مزید بر علت بود!

رفتم سایت آرشیو و بخش هایی از آرشیو وبلاگ قبلیمو خوندم. خیلی لذت بخش بود! ^_^ خیلی خود اون موقع هام رو دوست دارم. :دی


این یکی از پست هام بود که دوسش داشتم و یادم رفته بود! :دی مال 26 شهریور 93 /



سلام معلم ِ عزیزم. به راستی که من چقدر دلم برای ِ تو و برای ِ کلاس درس تنگ شده بود. (تو نه و شما! مرا بخشید! من غلط خوردم اصلا! حواسم نبود. به خدا تقصیر ِ این چند وقت تعطیلی و دوری از تادیب ِ شماست!) معلم ِ عزیزم من در این مدت بسیار روزها در فراق ِ درس و کتاب و نیز شما گریه کردم و شب ها با یاد ِ موارد ِ مذکور به خواب رفته ام! همه اش به همه ی آدمها میگفتم پس کی این تابستان ِ گور به گوری تمام میشود و ما به آغوش ِ گرم ِ درس باز خواهیم گشت آخه؟؟! به همین برکت قسم که اگر دروغ بگویم!

از پشت ِ صحنه اشاره میکنند که کمتر شر و ور بگویم و بروم سراغ ِ اصل مطلب! بله! اصل مطلب کیفیت ِ گذراندن ِ تابستان است. ولی خب معلم ِ عزیزم به واقع چه تابستانی؟؟! چه آشی؟ چه کشکی حتی؟؟! تا وسط ِ گرمای ِ تیر که به آن یونی ِ بوووق میرفتیم و امتحان های ِ بووووق میدادیم بعدش هم که هنوز نرسیده از گرد ِ راه رفتیم مهمانی!
جای شما خالی معلم عزیزم! مهمانی خیلی هم خوش گذشت و ما را یک ماه نگه داشتند و ما خیلی مهمان های خوبی بودیم و هیچی نخوردیم و دهنمان سرویس شد! بعد هم از مهمانی برگشتیم و یکی دوتا کتاب خواندیم و جند تایی متن ِ خزعبل نوشتیم و روزها را در هپروت طی کردیم و شبها را پای چیز ِ بی تربیتی ای به نام نت حرام کردیم و صبح هم با شعار ِ "دانشجو حیا کن بالشتتو رها کن" ساعت ِ 8 و نیم صبح از خواب بیدار شدیم!

و خلاصه دیگران رفتند سواحل ِ آنتالیا و جزایر قناری و ما حتی تا همین جاده چالوس هم نرفتیم و خیلی هم در خانه مان بهمان خوش گذشت ، آره جان ِ عمه ی بیچاره مان!! بعد دیگران رفتند کلاس ایروبیک و سنتور و رقص ِ اسپانیولی و از این قرتی بازی ها و ما در خانه مان با امین و محسن مسابقات ِ بین المللی ِ "هرکی بلند تر جیغ بزنه برنده است" گذاشتیم و خیلی هم بهمان خوش گذشت جان عمه بیچاره مان!! بعد دیگران با دوستانشان هرروز هرروز در تابستان رفتند گردش و بیرون و پارک و سرزمین موجهای آبی و پدیده شاندیز در کیش و اینها و ما هفته ای یک بار با دوستمان رفتیم همان کافه ی خلوت همیشگی و به بی پولی خودمان خندیدیم و خیلی بهمان خوش گذشت! (دیگر پای عمه بیچاره مان را وسط نکشید!!)

و خلاصه همه چیز خوب بود و الان هم باید شنبه هنوز تابستان تمام نشده برویم سر کلاس ِ پاتو بنشینیم و خیلی هم از آمدن ِ مهر خوشحالیم و خیلی هم هپی پاییز میگوییم و خیلی هم بهمان خوش میگذرد!

فقط تنها معضلمان این است که جدا حال ِ روبوسی کردن با شونصد نفر در اول مهر را نداریم!! حالمان بهم میخورد از فکر اینکه به آدمهایی که در طی ترم چشم دیدن ِ قیافه ی نحسمان را هم ندارند لبخند بزنیم و در جواب ِ "واااای! چقد دلم برات تنگ شده بودشان" ما هم آغوشمان را بگشاییم و بگوییم " من هم عزیـــــــزم!!" اوووق حتی!!

همین دیگر معلم ِ عزیزم! نکته اخلاقی این انشا هم این بود که کلا مدرسه و درس و دانشگاه چقدر چیزهای خوبی هستند و ما چقدر همه ی آدمها و همه ی استادها و همه ی دانشجو ها و هرروز هفته 6 صبح بیدار شدن را دوست داریم و چقدر این روزها هوا خوب است و وای بوی ماه مهر می آید همی از راه ِ دور!!! ... نکن ای صبح طلوع حتی!!!